گل بانو سوری مادر 75 ساله شهید عزتالله کرمعلی برای به تصویر کشیدن
وصیتنامه پسرش روی قالیچه با تلاش و پشتکار سواد آموخت و با عشق کلمه به
کلمه آخرین گفتههای او را بر دو قالیچه بافت.
وقتی دفتر خاطرات زندگی را ورق زد از روزهایی گفت که پسر 17 سالهاش به شوق رفتن به جبهه ساعتها به صورتش خیره شده بود تا بتواند اجازه رفتن بگیرد. میگوید خاطرات آن روزها و شبی که خبر شهادت عزتالله را شنید هرگز فراموش نمیکند. قبل از شهادت خانه گل بانو بوی عطر شهید میداد و مادر با نگرانی به قاب عکس او که در گوشه طاقچه قرار داشت خیره شده بود.
گل بانو از آن روزها اینگونه یاد میکند: سال 1342 در روستای توانه از
توابع شهر نهاوند ازدواج کردم وساعت 8 صبح 18 مهرماه دو سال بعد نیز خدا
عزتالله را به ما داد. وقتی عزتالله به دنیا آمد با وضو به او شیر
میدادم و تربت کربلا را در دهانش ریختم. همسرم کشاورز بود و در 21 سال
زندگی مشترک صاحب 5 پسر و دو دختر شدیم.
عزتالله از همان کودکی علاقه
زیادی داشت تا به من و پدرش کمک کند و همیشه نگران حال ما بود. با نزدیک
شدن به روزهای انقلاب متوجه تغییر رفتار او شده بودم. با وجود آنکه 12 سال
بیشتر نداشت کتابهای آیتالله شهید دستغیب را مطالعه میکرد و روحیه
انـــقلابی داشت .
یک بار وقتی در یکی از کتابهای درسی عکس شاه را خط خطی
کرده بود تنبیهاش کرده بودند. خانواده ما مذهبی بودند و عزتالله همیشه
همراه پدرش به مسجد میرفت. در مسجد سعی میکرد به کودکان نماز خواندن یاد
بدهد و حتی سورههایی را که در نماز خوانده میشود روی کاغذ مینوشت و به
بچهها میداد و آنها را تشویق میکرد که نماز بخوانند. در کلاسهای قرآن
شرکت میکرد و قرائت و صوت زیبایی داشت. یکی از بستگان نزدیک مسئولیت آموزش
قرآن را داشت یک بار از او خواستم تا به عزتالله قرآن بیاموزد ولی او گفت
همه بچهها از من قرآن میآموزند اما من چیزی ندارم که به پسر شما بیاموزم
زیرا او همه چیز را بلد است.
آخرین دیدار
وقتی برگه عضویت در بسیج را به مادر نشان داد میدانست که خیلی زود باید
او را برای رفتن به جبهه بدرقه کند. آرام و قرار نداشت و چند ماه بعد خبر
شهادتش در روستا پیچید. عزتالله نخستین شهید روستا بود و با استقبال اهالی
پیکرش در خاک آرام گرفت.
سالها از آن روز گذشت و مادر هر بار دلتنگ میشد.
از دیگران میخواست تا وصیتنامه پسر را برای هزارمین بار برایش بخوانند.
گل بانو از آخرین دیدار و روزی که خبر شهادت پسرش را شنید اینگونه
میگوید: با شروع جنگ عزتالله آرام و قرار نداشت.
خیلی دوست داشت به جبهه برود اما به خاطر سن کم نمیتوانست تا اینکه وقتی به 17 سالگی رسید بلافاصله در پایگاه بسیج ثبتنام کرد و داوطلب اعزام به جبهه شد. وقتی برای گرفتن رضایت من و پدرش به خانه بازگشت از هیجان صورتش سرخ شده بود. میگفت به خاطر سن کم باید شما اجازه بدهید. به او گفتم خودم همراه تو میآیم و رضایت میدهم. باید بروی و از خاک کشور دفاع کنی. خیلی عجله داشت و چند روز بعد با پوشیدن لباس رزم او را از زیر قرآن عبور دادم و به جبهه رفت.
در
مدتی که جبهه بود نامه مینوشت و گفته بود از پادگان ابوذر کرند غرب به
سرپل ذهاب آمدهایم. بی سواد بودم و نامهها را خواهران و برادرانش برای من
میخواندند. در آخرین نامهاش نوشته بود منتظرم نباشید و برای من نامه
ننویسید. با خواندن این نامه دلم لرزید. چند روزی بود که در خانه بوی عطر
خاصی پیچیده بود. این بوی شهید بود و بهخوبی آن را استشمام میکردم.
به همسایهها گفتم بزودی شهید خواهند آورد و این شهید پسر من است. به دلم الهام شده بود که عزتالله شهید خواهد شد. بارها به عکس او روی طاقچه نگاه میکردم. در عکس چهرهای جدی داشت. به او گفتم چرا در این عکس اخم کرده ای؟ با لبخند گفت این عکس برای تابوت من است و وقتی شهید شدم آن را روی تابوتم قرار دهید. روزی که این حرف را زد خبری از جنگ نبود.
پسرم 12 اردیبهشت سال 62 در منطقه قصر شیرین وقتی میخواست برای خواندن نماز وضو بگیرد بر اثر اصابت خمپاره دشمن به شهادت رسید. از آنجا که عملیات لو رفته و رزمندهها عقب نشینی کرده بودند پیکر عزتالله 12 روز در منطقه عملیات روی زمین افتاده بود که رزمندگان در پاتک سنگینی که به دشمن زدند پیکر او را پیدا کرده و به عقب منتقل کردند. روزی که تابوت پسرم را به روستا آوردند همه اهالی به من تبریک میگفتند. من مادر نخستین شهید روستا بودم. گل بانو از روزهای بعد از شهادت پسر و وصیتنامه او گفت و ادامه داد: عزتالله در وصیتنامهاش از من و پدرش خواسته بود در فراق او اشک نریزیم و من هم در مراسم او هیچگاه اشک نریختم اما در خلوت خود وسایل او را از کمدش بیرون میآوردم و ساعتها گریه میکردم. از بچه هایم میخواستم تا وصیتنامه او را هر روز برایم بخوانند. جملات وصیتنامه پسرم درس بزرگ زندگی است و همیشه دوست داشتم تا کاری کنم این جملات ماندگار شوند.
تارو پود عشق
گل بانو در آغاز دهه ششم زندگی تصمیم بزرگی گرفت و برای ماندگار کردن
آخرین جملات پسرش همه آن را در تارو پود قالی بافت. تصمیم گرفتم آن را
بهصورت گلیم کوچک ببافم. با توکل به خدای متعال و با کمک گرفتن از روح
فرزند شهیدم از پسر کوچکم خواستم تا کمکم کند که شروع به بافتن این گلیم
کنم در قدم اول پسرم وصیتنامه برادرش را به شکل خوانا و با خط بزرگ برایم
چاپ کرد و به شکل نقشه فرش درآورد.
شبها با ذکر دعا و قرآن شروع به بافتن
وصیتنامه می کردم و به تعداد فرزندانم 5 تخته فرش و گلیمبافتم و به آنها
دادم تا بهعنوان یادگاری از من آنها را در دیوار خانههایشان نصب کردند.
مادر شهید کرمعلی ادامه داد: با توجه به اینکه من سواد نداشتم کار بافت
هرکدام از آنها بیش از 6 ماه طول میکشید ولی از اینکه وصیتنامه فرزندم را
میبافتم انرژی میگرفتم.
دوست داشتم وصیتنامه پسرم را ماندگار کنم چون این وصیتنامه کاغذی در طی زمان از بین خواهد رفت به ذهنم رسید که آن را روی قالیچه ببافم.
نخستین بار پسرم طرح وصیتنامه را با حروف درشت روی قالیچه
پیاده و من آن را بافتم اما دوست داشتم خودم بتوانم این متن را بخوانم و آن
را ببافم. در 60 سالگی به نهضت سواد آموزی رفتم. بعد از مدتی سرانجام
خواندن و نوشتن را آموختم و برای بافت قالیچه بهترین نخ را انتخاب کرده و
بافتم. با وضو پشت دار قالی مینشستم و همزمان با بافتن دعا میخواندم.
با عشق گره روی گره زدم و سرانجام بعد از چند ماه دو قالیچه را که نقش آن وصیتنامه پسرم بود بافتم. آرزویم این است که یکی از آنها را به موزه امام رضا(ع) و دیگری را به رهبر معظم انقلاب اهدا کنم تا نام و یاد پسرم برای همیشه ماندگار شود.ایران