کد خبر: ۸۶۸۶۷
تاریخ انتشار: ۰۱:۱۲ - ۰۵ آذر ۱۳۹۴ - 2015November 26
شفا آنلاین>اجتماعی>تا کمر خم شده توی سطل آشغال بزرگ دودی. آبی‌اش مال زباله خشک است. توی این دودی‌ها همه چیز پیدا می‌شود.
به گزارش شفا آنلاین، جایش هم البته بستگی دارد. وقت ناهار یا شام بهتر است نزدیک رستوران باشی. البته دور از جان شما که احتمالاً خیلی شیک همراه خانواده داخل رستوران می‌شوید و غذای مورد علاقه تان را سفارش می‌دهید و نوش جان می‌کنید.

این بار که خواستید ناهار یا شام تان را در رستوران میل کنید، به اطراف کمی دقیق تر شوید. احتمالاً یک آدم ژنده پوش با لباس‌های چرک و موهای به هم ریخته که از دور داد می‌زند معتاد است، نظرتان را جلب می‌کند.

 شاید هم نکند. این روزها آنقدر تعدادشان زیاد شده که انگار جزئی از مبلمان شهری شده‌اند. کنار پارک‌ها، گوشه خیابان، زیر پل، فضای سبز حاشیه اتوبان و کنار رستوران ها. حالا فرقی نمی‌کند از آن چلوکبابی‌های اسمی باشد که طول کباب شان 50 سانتیمتر است و ته دیگ شان زعفرانی کره‌ای و یا فست فودهایی که بوی مرغ سوخاری و پیتزای تنوری شان، محدوده را پر می‌کند.  

بو می‌کشند تا بهترین سطل آشغال‌ها را پیدا کنند. شلوغ ترها بهترند. می‌شود توی سطل‌های دودی مجاورشان خیلی چیزها پیدا کرد. مرد جوانی است به نظر 30 ساله. ظاهرش نامرتب نیست. شلوار کتان طوسی و پلوور قهوه‌ای پوشیده که نو نیست اما مرتب و تمیز است. کلاه لبه دار سرش است. یک ماسک هم زده. کوله پشتی کهنه را با دو بند روی دوشش انداخته.


جیب کنار کوله، یک بطری آب معدنی نیم خورده دارد. آستین پلوور را بالا زده. دستکش نخی سفید توی دستش توجه آدم را جلب می‌کند. اولش فکر می‌کنم شاید از کارکنان فست فودی باشد؛ مثلاً مسئول نظافت. اما کوله پشتی روی دوشش این تصور را رد می‌کند.

تا کمر خم شده توی سطل آشغال بزرگ دودی. ساعت 3 بعداز ظهر روز جمعه. وقت خوبی است. حتماً چیزی در سطل بزرگ پیدا می‌شود. پیدا می‌کند. یک جعبه مقوایی قرمز درمی آورد و درش را باز می‌کند. از آن جعبه‌های شادی است که داخل اش همه چیز پیدا می‌شود؛ اسمش «هپی میل» است. مرغ سوخاری دارد با همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده و سالاد کلم پر سس. آب از دهان آدم راه می‌اندازد. این جور جعبه‌ها را برای بچه‌ها سفارش می‌دهند. بچه مگر چقدر می‌تواند بخورد؟! حتماً یک چیزی ته جعبه شادی باقی می‌ماند. باقی مانده جعبه قرمز رنگ نظرش را جلب می‌کند.

جعبه را برمی دارد و باز مشغول جست و جو می‌شود. یک بطری نوشابه نصفه هم نصیبش می‌شود. احتمالاً ناهارش جور شده. چون انگار دیگر تمایلی به گشتن محتویات سطل ندارد. پسر جوان، کارگر فست فودی، با روپوش و کلاه قرمز بیرون می‌آید و یک نایلون زباله بزرگ شفاف را داخل سطل می‌اندازد. مرد توجهش جلب می‌شود. احتمالاً فکر می‌کند که ممکن است خوراک شامش هم فراهم شده باشد. دوباره سمت سطل می‌رود. دست می‌کند داخل آن. معلوم است که محتویات کیسه زباله جدید را وارسی می‌کند.

این بار یک تکه پیتزا نصیب اش می‌شود. همانجوری با دستکش سفید، آن را توی دست می‌گیرد و به دهان نزدیک می‌کند و بعد انگار که پشیمان شده باشد، دستش را پایین می‌آورد. یک جعبه قرمز دیگر هم پیدا می‌کند که داخلش سیب زمینی یا قارچ سوخاری یا چنین چیزی بوده. تکه پیتزا را داخل جعبه می‌چپاند و حواله اش می‌کند داخل کوله پشتی، کنار آن یکی. دارد راهش را می‌کشد تا برود که جلوی اش سبز می‌شوم و اسکناس سبز را به سمت اش می‌گیرم. با تردید نگاهم می‌کند.

دستش را جلو می‌آورد. روی دستکش سفید، لک سس قرمز دیده می‌شود. اسکناس را می‌گیرد و چیزی نمی‌گوید. «معتادی؟!» جواب نمی‌دهد و بعد انگار که ناگهان چیزی یادش آمده باشد، می‌گوید:« مریضم. بیمارستان پرونده دارم.

کلیه ام خراب است.» «کدام بیمارستان؟» بی‌حوصله جواب می‌دهد: «نمی‌دانم. همین که مال مریض‌های کلیه است. همان جا.» حواسم می‌رود به صورتش که حالا به شکل معنی داری به نظرم زرد و زار به نظر می‌رسد. شبیه معتادها نیست. به نظر واقعاً مریض می‌آید. حالا ماسک را از جلوی دهانش کنار زده و لب هایش مشخص است. کبود و خشک اند.

می‌خواهم بپرسم «هر روز همینجور غذا می‌خوری؟!» اما نمی‌پرسم. یا یک سؤال تفننی تر: «فست فود بیشتر دوست داری یا چلوکباب؟» این یکی را هم نمی‌پرسم. عوضش در ذهنم، جای او جواب می‌دهم: «بستگی به این دارد که کجا باشم و چه موقع روز. ظهرها چلوکباب می‌چسبد. گوشه کباب‌های 50 سانتی و چلوی زعفرانی حتماً چیزی باقی می‌ماند. شب‌ها اما فست فود را ترجیح می‌دهم. خصوصاً فیله سوخاری با سس تارتار. سیب زمینی کنارش باشد هم که دیگر عالی است.»

جواب دادنش که در ذهنم تمام می‌شود، دیگر 50متری فاصله گرفته. خمیده راه می‌رود. کوله پشتی، روی دوشش لق می‌زند.ایران
 

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: