کد خبر: ۸۵۸۱۶
تاریخ انتشار: ۰۷:۱۴ - ۲۷ آبان ۱۳۹۴ - 2015November 18
شفا آنلاین>اجتماعی>زندگی آدم‌ها از یک جایی به هم گره می‌خورد. زندگی نوشین و سینا هم از سال اول دانشگاه به هم گره خورد.
به گزارش شفا آنلاین، همان وقتی که نوشین روی پله دوم ورودی ساختمان زیست شناسی ایستاده بود و سینا از حیاط به سمت ساختمان می‌رفت و یک لحظه نگاهشان به هم گره خورد و از آن روز قصه عشق شان شروع شد. نوشین تمام روزها را خوب به خاطر دارد. حتی دقیقه هایش را و همان دقیقه‌ای را که سینا با خجالت از او خواستگاری کرد و دو ماه بعدش زن و شوهر بودند. روزها گذشتند.

 دو سال زمان زیادی نیست برای اینکه بدانی زندگی همیشه آنطوری نیست که از قبل تصورش را کرده ای. ورود عضو سوم به خانواده جوان، همه چیز را به هم ریخت؛ شیشه. نوشین اصلاً نمی‌دانست شیشه چه هست تا آنوقت که پایپ را در دست سینا دید. یک روز بارانی که بی‌هوا از سرکار به خانه برگشت. سینا بود و دوستانش. تلخ بود آن روز. سینا، دیگر آن پسر خجالتی دانشگاه نبود. فحش می‌داد. نوشین را کتک می‌زد و هرچه دم دست اش بود می‌شکست.

ترک کردن‌های چندباره، بی‌فایده ماند. طلاق هم آمد. عضو چهارم. نحس و تلخ. خانواده‌ای در کار نبود. نوشین دل شکسته به خانه پدر برگشت. دو ماه بعدش سینا ایست قلبی کرد و مرد.

ببخش خواننده محترم؛ نمی‌شد قصه را هیچ جور بهتری تعریف کرد. فیلم هندی نیست که آخرش به خیر و خوشی تمام شود. تا وقتی کسی درگیر نباشد، نمی‌تواند هرگز درک کند که این شیشه چه بر سر آدم‌ها و آرزوهایشان می‌آورد.

قصه‌های تلخ شیشه‌ای کم نیستند. قصه مردی که زنش را شکل هیولایی دیده بود و با ساطور به جانش افتاده و پای زن را قطع کرده بود. قصه پدری که صدایی از درون به او می‌گفت که باید دو دختر کوچک اش را بکشد و او هم همین کار را کرده و بعدش هم خانه را به آتش کشیده بود و تصور کنید حال مادر را وقتی  به خانه بازگشت و جز بوی سوختگی و پیکر بی‌جان جگرگوشه هایش، هیچ نبود.

مردی دیگر با تصور اینکه عده‌ای در تعقیب اش هستند، دختر هفت ساله اش را سلاخی کرد تا تعقیب کنندگان نتوانند به بچه آسیبی برسانند. بچه به دست پدرش کشته شود بهتر است تا دست آدمکش‌ها بیفتد! یکی دیگر، با تصور اینکه روح شیطان در کالبد نوزاد دو ماهه اش حلول کرده، دست به قتل طفل زده است. حتی بعد از قتل، پشیمان هم نبوده و معتقد بوده که باید روح شیطانی را نابود می‌کرده تا به بشریت خدمت کند.


پسر جوانی هم با تصور اینکه مادرش عروسک کوکی است، دست به سلاخی مادر زده و بدنش را از 70 نقطه شکافته تا بداند چرخ دنده‌های عروسک چطور کار می‌کنند. حتماً اصطلاح «قتل شیشه ای» یا «قاتل شیشه ای» به گوش شما هم خورده است. مگر می‌شود نخورده باشد. هر روز در صفحه حوادث روزنامه ها، خبری در این مورد چاپ می‌شود. خبرها همه مثل هم هستند. قصه‌های تکراری توهم شیشه‌ای و به دنبال آن جنایت. برگردیم به قصه سینا. فارغ‌التحصیل دانشگاه دولتی و دانشجوی مستعد کارشناسی ارشد.

همیشه این طور نیست که آدم‌های کم سواد و نامطلع سراغ اعتیاد بروند. شیشه پایش به زندگی تحصیلکرده‌ها هم ممکن است باز شود. نوشین حالا تنهاست. تنها و دل شکسته. از روزهایی می‌گوید که اصلاً گمان هم نمی‌کرد، کار زندگی شان به اینجا بکشد. بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی در مقطع کارشناسی، با هم ازدواج کردند. یک آپارتمان نقلی. وسایل ساده و مختصر.


بوی غذای دستپخت تازه عروس و کیک هایی که از مجله آشپزی یاد می‌گرفت، در خانه می‌پیچید. آخ که چه عاشق بودند. نوشین گمان می‌کرد که با هم کار می‌کنند. حالا جوانند و خیلی زمان دارند. زندگی را با هم می‌سازند. بچه دار می‌شوند. دلش سه تا بچه می‌خواست. دو تا دختر و یک پسر. اسم هایشان را هم انتخاب کرده بود. تبسم و ترانه و طاها. چه رؤیاهایی! سینا کارشناسی ارشد قبول شد. نوشین، نه. به جایش رفت سر کار. سینا هم در خانه کار می‌کرد. ترجمه. شب‌ها بیدار بود. پیشنهاد یکی از دوستان بود که برای کارآیی و تمرکز بیشتر، کمی شیشه مصرف کند. گفته بود بی‌ضرر است.

اصلاً سر و کله این دوست از کجا پیدا شد؟! نوشین یادش نمی‌آید، اما به گمانش در یک میهمانی بود که با فرزین آشنا شده بودند. خوش پوش و شیک و خیلی خوش سر و زبان. فرزین بود که سینا را شیشه‌ای کرد. سینایی که تا قبل اش حتی سیگار هم نمی‌کشید. بعدش هم دوستانی دور و برش جمع شدند که شبیه رفیق‌های دوره دانشگاه نبودند. باقی ماجرا هم معلوم است. نوشین چه نذرها کرد که سینا ترک کند و همه چیز مثل قبل شود. نشد. سینا مرد. اوردوز کرد. قاتل خودش شد.

ببخش خواننده عزیز؛ قصه باز هم تلخ شد. اصلاً این جور قصه‌ها را از هر طرف که بخوانی، باز تلخ است. نه همیشه. هستند کسانی هم که از دست این توهم زای بی‌رحم گریخته‌اند. شیشه، شده شیطان زندگی شان و جای اینکه از آن فرمان بگیرند، از چنگال اش رهیده‌اند. نمونه اش مهربد است. 27 ساله. قرار است دانشجو شود و حساب درس نیمه کاره رها شده را صاف کند. می‌گوید:« آدم نبودم. حالا می‌فهمم که چه حیوانی شده بودم آن موقع. کاش پدر و مادرم مرا ببخشند.»

مهربد شیشه را ترک کرده. زیر نظر متخصص و روانپزشک. حاضر نیست هیچ وقت دوباره سراغ تجربه آن حال برود. حال خوبی نبود. تعریف می‌کند از بزرگترین ترسی که در زندگی اش تجربه کرده:« یک شب با بچه‌ها رفته بودیم جنگل. مواد زدیم.

نشسته بودم کنار یکی از بچه ها. برگشتم عقب و پشت سرم را نگاه کردم. در همان حال دیدم که روحم دارد از بدنم بیرون می‌آید. باور نمی‌کنید ولی قشنگ دیدم که روحم دارد درمی آید. سفید بود و شبیه خودم ولی یک جورهایی بی‌شکل. روحم را می‌دیدم که از تنم درآمد و رفت پشت درخت ها. به قدری ترسیده بودم که تصورش را نمی‌توانید بکنید. زدم به پای بغل دستی ام و گفتم روحم از بدنم جدا شده. چی کار کنم؟! او خندید و گفت:ایول! حالشو ببر. نگاهم به درخت‌ها بود که روحم بین شان این ور و آن ور می‌رفت. آخرش برگشت به بدنم ولی آن شب وحشتی را تجربه کردم که قابل وصف نیست. این وحشت تا مدت‌ها با من بود. حتی بعد از ترک و حتی همین حالا!»

تجربه‌های توهم زای معتادان به شیشه مدت‌ها در ذهن شان می‌ماند و گاهی تا آخر عمر. این را در مرکز ترک اعتیاد به خانواده مهربد گفته‌اند.حتی کسی که فقط یک بار مصرف کند هم ممکن است تا پایان عمر درگیر باشد.
چشم هایم را می‌بندم و تصور می‌کنم. شما هم می‌توانید این کار را بکنید خواننده عزیز. تصور توهم. تصورش هم ترسناک است.ایران
 

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: