منافي در زمان جنگ پسر15سالهاش را به انقلاب تقديم کرد. شهادتي که همچنان يادآوريش تاثيري شگرف در ذهن او ميگذارد.
سال
1320 در تبريز به دنيا آمدم و دو خواهر و دو برادر داشتم. پدرم دندانساز
بودند، اما خودم دوست داشتم به قم بروم و طلبگي بخوانم، ولي پدرم مخالفت
کرد و گفت پزشکي بخوان. من تحت تأثير پدربزرگ مادريم بودم که از مراجع
معروف آن زمان تبريز بودند، ولي خوب پدرم اجازه نداد که من به حوزه بروم.
پدر پدرم هم روحاني بود.
چرا پدرتان مخالف بود؟
پدرم بهشدت اصرار داشتند که ما درس بخوانيم و ما هم که جرأت مخالفت نداشتيم. زمان ما بچهها حق مخالفت با پدر را نداشتند.
نسل حرفگوشکني بوديد.
بله
کاملاً. اصلاً به فکرمان هم نميرسيد که مخالفت و تمرد کنيم. چون پذيرفته
بوديم که به صلاح ما حرف ميزنند و از ما بيشتر ميفهمند.
بقيه بچهها هم لباس پدربزرگها نشدند؟
نه
هيچکدام از ما حوزه نرفتيم. من در دبيرستان مروي ديپلم گرفتم. علاقه خودم
دندانپزشکي بود و رفتم ترکيه که همين رشته را بخوانم ولي روزي که امتحان
ورودي بود دير رسيدم و نتوانستم پذيرش بگيرم و ناچار رفتم رشته پزشکي.
علاقه هم داشتيد يا از سر تصادف بود؟
بيشتر
به دندانپزشکي علاقه داشتم که نشد. کنار پدرم خيلي از کارهاي دندانپزشکي
را ياد گرفته بودم و برايم حوزه شناختهشدهتري بود. ولي خب پزشکي خواندم و
بعد تخصص گرفتم.
پس شما به اصرار پدر پزشک شديد؟
بله بيشتر اصرار پدر بود.
فکر ميکنيد اگر به حوزه ميرفتيد الآن زندگيتان در چه وضعي بود؟
اگر روحاني ميشدم مهمترين اتفاقي که ميافتاد اين بود که تا الآن شش بار اعدامشده بودم.
چرا؟
براي اينکه من حرف خودم را ميزدم و زمان شاه اين حرفها خريدار نداشت. من دوست داشتم به خدا برسم.
اين راه وصال به خدا از راه حوزه بود يا دانشگاه؟
راه رسيدن به خدا از مغز انسان است، باخدا بودن و شناخت ربطي به حوزه و دانشگاه ندارد.
شخصيت تأثيرگذار زندگيتان چه کسي بود؟
اول
خانوادهام بودند، پدرم بسيار انسان پاک و درست کردارو زحمتکشي بود،
مادرم و پدر مادرم که از روحانيون شناختهشده آذربايجان بودند. حاجآقاي
قرچهداغي که بسيار تأثير معنوي عميقي روي من داشت. پدر پدرم هم روحاني بود
و بعدها من از حاجآقاي مرتضي تهراني خيلي تأثير گرفتم و هنوز هم به
ديدنشان ميروم. خيلي از اسمها را هم فراموش کردم.
اتفاق تأثيرگذار زندگيتان چه چيزي بود؟
اتفاقي
که جهت زندگي من را تغيير داد پيروزي انقلاب اسلامي بود که حتي زندگي شخصي
من را هم تحت تأثير قرارداد. جنگ و بعد شهادت پسرم بزرگترين اتفاق زندگي
من بود.
ازنظر شما اشکالي نداشت پسرتان در 15 سالگي به جبهه برود، شما موافق بوديد؟
بله
با اجازه من به جبهه رفت. جو حاکم آن روزهاي جامعه خيلي با الآن فرق داشت
من سعي کردم پسرم را به دليل سن کمي که داشت منصرف کنم ولي راضي نشد و من
هم مانعش نشدم. يادم هست که پسرم را قبل از اعزام بردم پيش آقاي خامنهاي
که رييسجمهور بودند براي خداحافظي. ايشان يک مثال جالبي زدند، گفتند ببيند
يک پيازچه تا وقتي کوچک است فقط يکلقمه کوچک و مختصر است ولي اگر رشد کند
و بزرگ شود تبديل به يک پياز ميشود و منفعتش براي ديگران چندين برابر
ميشود، پسرم در جواب گفت اگر اين پيازچه خشک و خراب شود، ديگر نتواني با
آنيک لقمه هم بخوري چه ميشود؟ خوب ببينيد طرز فکر يک نوجوان چگونه بود.
در
همان مقطع يکبار هم آقاي واعظ طبسي را ديديم که خيلي باهم دوست بوديم.
ايشان به محمد گفت ما اصلاً نياز به نيرو نداريم و جبههها بهاندازه کافي
نيرو دارد و احتياجي نيست شما با اين سن کم بروي، بازهم جواب مهدي جالب
بود. گفت خوب اگر نيرو داريد چرا در روزنامه اعلام نميکنيد؟ خوب به همه
بگوييد چرا فقط به من ميگوييد.
ببينيد بچهها چه ذهن خلاق و انگيزه قوي داشتند. شهدا کاملاً آگاهانه و باايمان کار خودشان را کردند و موفق هم بودند.
هيچوقت بابت اجازهاي که داديد پشيمان نشديد؟
نه
هيچوقت. چون من اعتقاددارم عمر آدم يک حدودي دارد و در همان محدوده
تقديرش عمر ميکند، اگر من اجازه نميدادم تضميني وجود داشت که تصادف نکند
يا در يک حادثه فوت نکند. وقتي خودش ميخواست و انتخابش آگاهانه بود من
نميتوانستم و نميخواستم منصرفش کنم. هر چيزي که تقديرش بود همان رقم
ميخورد.
الآن که به 70 سال زندگيتان نگاه ميکنيد، زندگيتان را دوست داريد؟
من
از اتفاقها و تصميمهايم پشيمان نيستم و کليت زندگيام را دوست دارم. من
دو بار ازدواج کردم وزندگيام فراز و نشيبهاي زيادي داشت.
فکر ميکرديد وارد سياست شويد؟
نه هيچوقت به اين موضوع فکر نکرده بودم
پس چطور شد؟
دليل
اصلي اينکه وارد سياست شدم اين بود که انقلاب شده بود و ما هم پايبند به
آرمانهاي انقلاب بوديم، در بحبوحه اين مسائل بود که شهيد رجايي که از قبل
باهم آشنا بوديم، وزارت بهداري را به من پيشنهاد دادند و گفتند که قصد
دارند من را به مجلس معرفي کنند. در ابتدا من اصلاً نميدانستم وزارت يعني
چه و به ايشان گفتم که آدمهاي بهتر از من وجود دارد و چندنفري را پيشنهاد
دادم. شهيد رجايي چند روز بعد دوباره من را صدا زدند و گفتند که درنهايت به
اين جمعبندي رسيدهاند که من را معرفي کنند من هم پذيرفتم. نکته جالب
اينکه آن چندنفري که من معرفي کرده بودم بعدها مهاجرت کردند و رفتند و من
ديدم که شناخت شهيد رجايي چقدر درست بوده.
رابطهتان با دکتر لبافي نژاد چگونه بود؟
دکتر
لبافي نژاد هم شخصيت محکم و قوياي داشت. سال 54 اعدامش کردند. يکي از
صحبتهايي که بين من و او ردوبدل ميشد اين بود که اگر يک روز ما را گرفتند
ماچي ميگوييم و چقدر مقاومت ميکنيم. من گفتم راه خودم را پيداکردهام.
من از هيچکس و احدي از مجروحاني که درمانشان ميکنم اسم و آدرس نميپرسم.
هر زخمي و مجروحي که ميآمد، تيرخورده بود يا ترکش در بدنش بود، او را
درمان ميکردم. کارهايش را انجام ميدادم. اگر پول ميخواست به او ميدادم و
ميرفت. اينطوري اگر مرا گرفتند، هرچقدر هم که بزنند حتي بکشند من چيزي
نميدانم که بگويم. ولي دکتر لبافي نژاد نشان داد که خيلي مقاومتر از من
است. خوشبختانه يا متأسفانه من هيچوقت گير نيفتادم.
اما
دکتر لبافي نژاد را گرفتند. او خيلي آدم باهوش و توانمندي بود. سال 54
نزديکي ميدان شوش نبش خانيآباد زماني که ميخواست فرار کند به طرفش
تيراندازي کردند و به رگبار بستندش، بعد هم اعدامش کردند اما مطمئن هستم که
جنازهاش را به گلوله بستند. بعد هم معلوم نشد، جنازهاش را کجا بردند.
ميگفتند، جنازهاش را انداختهاند توي درياچه نمک قم و پسرش ياسر که او هم
الآن پزشک است تا مدتها نمک نميخورد. هر وقت نمک ميديد ياد پدرش
ميافتاد.
مرحوم
لبافي نژاد قبولشده بود که برود آمريکا ادامه تحصيل بدهد اما نرفت. ترجيح
داد در اينجا بماند تا اينکه شهيد شد. البته او اوايل برخي مجروحان
منافقين را مداوا ميکرد، کار خاصي نميکرد، طبابت ميکرد چون هنوز ماهيت
منافقين مشخص نشده بود. هر کس ضد شاه بود همه از او حمايت ميکردند. بعدها
بعد از انقلاب من فيلمي از بازجويي او ديديم که ميگفت فقط از اينکه با
گروه منافقين همکاري کرده متأسف است اما ضد شاه است تا اينکه اعدامش کردند.
شما بعد از مرحوم سامي به وزارت رسيديد، وزارتي که تحويل گرفتيد چه شرايطي داشت؟
آن زمان هنوز وزارت بهداري بود و هنوز ساختار آموزش پزشکي در قالب وزارت بهداشت جدا نشده بود. آموزش پزشکي جزئي از وزارت علوم بود.
و شما از مخالفان سرسخت اين جدايي بوديد.
بله،
من هميشه مخالف بودم. به نظر من کار بهداري درمان است و کار وزارت علوم
آموزش تخصصي است. زمان وزارت من اين طرح اجرايي نشد اما بعدازاينکه دولت
عوض شد با تلاش دکتر مرندي مجدداً اين طرح مطرح شد و به مجلس رفت و راي هم
آورد.
هنوز هم معتقديد اين طرح خوبي نبوده؟
من هنوز هم بهشدت مخالف اين جدايي بودم. هنوز هم معتقدم درمان از آموزش جداست و اينها سنخيتي باهم ندارد.
يعني اين 30 سال تجربه موفقي نبوده؟
به
نظر من درکل طرح موفقي نبوده، اين طرح از يکجهت موفقيتهايي داشته، ما تا
آن زمان وابسته به پزشکان خارجي و عمدتاً هندي بوديم که به دليل ضعف شديد
کادر پزشکي از آنها استفاده ميکرديم که سطح علمي قابل قبولي هم نداشتند.
ما يک گروهي در وزارت بهداري داشتيم که ميرفتند و اين پزشکان را با يک سري
آزمونها انتخاب ميکردند، اما بعدازاين تصويب و اجراي اين طرح تعداد
دانشجويان پزشکي بهشدت افزايش پيدا کرد و ما شاهد يک جهش در کادر پزشکي
شديم.
به نظر شما تنها نقطه مثبت اين طرح فقط همين افزايش دانشجويان پزشکي بود؟
تقريباً بله.
يعني سطح کيفي پزشکان پيشرفت نکرده؟
به نظر من نه پيشرفت ما فقط در تعداد بود نه در کيفيت.
واقعاً پزشکان متبحرتر تربيت نکرديم؟
تبحر
و تخصص کاملاً به خود افراد بستگي دارد نه به سيستم. يک نفر ميتواند در
بهترين دانشگاه درس بخواند و خيلي هم متخصص برجستهاي نشود و برعکس اين هم
صدق ميکند، ما در حال حاضر پزشکان خيلي خوبي داريم که اصلاً با قبل
قابلمقايسه نيستند واينربطيبه سيستم ما ندارد.
پس درمجموع طرح بدي هم نبوده؟
همهچيز
در حال پيشرفت است و ما اين پيشرفت را در جامعه پزشکي هم شاهديم، به نظر
من ما ميتوانستيم اجازه بدهيم دانشگاه و آموزش ما زير نظر همان دانشگاه و
وزارت علوم باقي بماند و بهداري هم سرجاي خودش به نقش تخصصي خودش در درمان
بيماران مشغول باشد، دليل نداشت ما اينها را باهم قاطي کنيم. نقشها
تعريفشدهتر بود و هر نهادي کار تخصصي خودش را انجام ميداد. به نظر من
همهچيز قاطي هم شد.
حالا اين طرح تحول سلامت را چگونه ارزيابي ميکنيد؟
اگر من بگويم اين حرفها همه شعار است، شما مينويسيد اين طرح شعار است؟
بله ما مينويسيم اين طرح ازنظر دکتر منافي شعاراست، اين نظر شماست.
ببينيد من دوست ندارم از طرفي هم اين شبهه به وجود بيايد که ما داريم اعضاي هيئت دولت را زير سوالمي بريم.
ولي ميتوان انتقاد سازنده و منصفانه داشت
به
نظر من ما اگر آموزشمان جدا بود و کار حرفهاي خودش را ميکرد وضعمان الآن
خيلي بهتر بود. الآن در بسياري از کشورها هم بحث آموزش و درمان جداست، فقط
کشورهاي کمونيستي و شرقي اين سيستمها را باهم قاطي کردهاند وگرنه در
پزشکي کشورهاي پيشرفته دنيا آموزش و درمان از هم جداست.
طرح تحول سلامت ميتواند به افزايش کيفيت درمان کمکي کند؟
کدام
تحول؟ چه تغييري در اين دو سال اتفاق افتاده؟ فقط يک شعاري داديم و آمديم
جلو و عملاً کاري انجامنشده، اگر سيستم درمان درستکار ميکرد که ما ديگر
نيازي به بيمارستانهاي خصوصي نداشتيم. مردم الآن از سر ناچاري، براي اينکه
خدمات بهتري دريافت کنند بيمارستانهاي خصوصي را انتخاب ميکنند و حاضرند
پول بيشتري بدهند، ولي خدمات درماني بهتري را بگيرند، اگر سيستم درماني ما
درست بود احتياجي نبود مردم پول بيشتري پرداخت کنند، الآن به نظر شما مردم
چرا بيمارستانهاي خصوصي را انتخاب ميکنند. وقتي در بيمارستانهاي دولتي
مشکل هست، پرستار سرگرم تلفن صحبت کردن خودش است و دکتر بهنوعي، خدمات و
امکانات محدود است و اصلاً کسي باحوصله جوابگوي مريض و همراه بيمار نيست،
طبيعي است که مردمي که پولدارند ترجيح ميدهند بيمارستان خصوصي بروند و
حداقل کسي پاسخگوي آنها باشد.
ميگويند
شما يکي از سختترين دورههاي وزارت بهداشت را داشتيد، شروع جنگ و مشکلات
خاص آن روزها. فکر ميکنيد بزرگترين دستاورد شما در چهار سال وزارتتان چه
بود؟
در
آن سالها بزرگترين مسئله تمام کشور جنگ بود و من واقعاً نميدانم چه جوري
ما آن مقطع را پشت سر گذاشتيم. حجم مجروحي که ناگهان به سيستم بهداشت و
درمان ما تحميل شد پديده منحصربهفردي بود.
يکزماني
پزشکان داوطلب ميرفتند جبهه، کساني مثل دکتر کلانتر که با يک گروه
حرفهاي مدام دررفت و آمد بودند. در جبههها مراقبتهاي اوليه پزشکي انجام
ميشد و مجروحان بهسرعت به بيمارستانها منتقل ميشدند. بيمار از زماني که
مجروح ميشد تا منتقل شود به بيمارستانهاي امن در شهرهاي ديگر 4 ساعت طول
ميکشيد که واقعاً ميشد در اين مدت خيلي کارها براي مجروح انجام داد. ما
زمان جنگ نيازي به حضور پزشک متخصص در جبههها نداشتيم و بايد فقط يک
مراقبتهاي اوليه پزشکي انجام ميشد و مجروح منتقل ميشد.
يکي از طرحهاي شما در زمان جنگ طرح ژنريک بود به نظرتان طرح موفقي بود؟
طرح
خوبي بود که بهشدت به آن نياز داشتيم، ولي از همان روز اول به ما گفتند
که نميتوانيد موفق شويد چون مافياي جهودها پشت ماجراي داروست و تمام سيستم
دارو دست آنها بود. يهودها منظورم نيستند صهيونيستها بودند که به نظر من
نهتنها پيرو حضرت موسي نيستند که اصلاً دين هم ندارند، تمام سيستم دارويي
دست آنها بودومنافع آنها درخطر بود.
ما
حساب کرديم ديديم از يک نوع آمپيسيلين ساده 14 نوع مختلف در بازار وجود
دارد، ما تحقيق کرديم و به اين نتيجه رسيديم که فقط يک نوع از اين تعداد را
که با معيارها و استاندارهاي ما هماهنگتر بود را انتخاب کنيم و فقط همان
يک نوع اجازه ورود به بازار ما را داشته باشد نه اينکه از يک دارو چندين
مدل مشابه در بازار وجود داشته باشد. زمان ما اين طرح اجرايي شد ولي بعداً
آنقدر مخالفتهاي پشتصحنه زياد شد و براي طرح زدند که الآن ما برگشتيم
به سيستم دارويي قبل از انقلاب و از هر گوشه دنيا هر دارويي باهر کيفيت
مشابهي وارد بازار دارويي ما ميشود. در حال حاضر ما سيستم دارويي بسيار
نامنظمي داريم، هر دارويي از هرکجا وارد ميشود.
قبل
از انقلاب ويزيتورها دارو را به پزشکان معرفي ميکردند و الآن سيستم تغيير
کرده و به پزشکها در قبال تجويز يک داروي خاص کادو ميدهند، درحاليکه
پزشک نبايد تحت چنين شرايطي دارو تجويز کند، ولي خوب الآن ما دچار اين نقص
هستيم که پزشکان بيشتر دارويي را براي بيمارشان مينويسند که کادو يا
پورسانت بيشتري گرفتهاند.
ميتوانيد از وزارت بهداري که تحويل داديد، دفاع کنيد؟
زمان
وزارت ما جو رواني با امروز خيلي متفاوت بود، همه به فکر کمک به هم و به
مملکت بودند. يک کشوري که به آن حمله شده و مردمش باهم متحد ميشوند که با
چنگ و دندان از خاکشان دفاع کنند. شرايط آن روزهاي ما اصلاً شوخي نبود،
باور کنيد فقط لطف خدا بود که ما آن شرايط را پشت سر گذاشتيم. اين شوخي
نبود که يک مجروح در عرض 4 ساعت به يک بيمارستان در تهران ميرسيد. حجم
مجروحان ما گاهي اوقات آنقدر زياد ميشد که حتي بسياري از بيمارستانهاي
خصوصي چند تخت خود را به مجروحين جنگ اختصاص داده بودند و در خيلي از
بيمارستانها پولي هم از دولت نميگرفتند. اين فضاي کلي جامعه بود که همه
به هم کمک ميکردند.
فعاليتهاي انقلابي و اجتماعي شما از کي شروع شد؟
از
سال 47 که من دانشجوي تخصصي جراحي بودم. من سال 52 تخصصم را گرفتم و قبل
از آن و بين سالهاي تحصيل به سربازي رفتم در سپاه بهداشت. مرا به بوشهر در
روستايي پايينتر از دلوار به نام روستاي محمد عامري فرستاده بودند. دوران
آموزشي هم در پادگان عباسي بودم و آنجا بود که با مرحوم شهيد لبافي نژاد
آشنا شدم.
روستايي
که براي سربازي رفته بودم. حدود 25 هزار نفر جمعيت داشت و من اولين پزشکي
بودم که به آنجا رفته بودم. هنوز هم با مردم آنجا ارتباط دارم. اولين
درمانگاه را در آنجا افتتاح کرديم. البته در اتاقهاي بدون پنجره که اول پر
از مگس و تاريک بود و از برق هم خبري نبود. ما آنجا را بازسازي کرديم و يک
موتوربرق تهيه کرديم.
اول
چون لباس ژاندارمري تن من بود، مردم فکر ميکردند که مأمور هستم. فکر
ميکردند آمدهام تا جلوي قاچاقشان را بگيرم، چون معيشت وزندگيشان را از
راه قاچاق کالا ميگذشت اما بعد که چند بار با مأموران درگير شدم، فهميدند
که با آنها کاري ندارم.
بعد
هم ماجراي جشنهاي 2500 ساله شد. سال 50 بود، به ما گفتند که بايد جشن
بگيريد و چراغاني کنيد. گفتيم ما برق نداريم و برقکاري هم بلد نيستيم. هر
کاري خودتان ميخواهيد انجام دهيد. بعد براي محکمکاري به ما ابلاغ کردند و
من بلافاصله رفتم بوشهر و تا پايان جشنها به روستا برنگشتم براي همين هم 2
هفته اضافهخدمت به من دادند.
سربازيتان تمام شد و وارد کار طبابت شديد.
راستش
به خاطر فعاليتهايي که داشتم و به خاطر اينکه بين تحصيلم به خاطر سربازي
فاصله افتاده بود به من اجازه طبابت نميدادند تا اينکه خدا رحمت کند،
پروفسور عدل دستور داد که من کار طبابت را شروع کنم وگرنه نميگذاشتند. از
سال 50 به بعد در همين بيمارستان مهر که امروز هستم. طبابت را شروع کردم
درجاهاي ديگر هم بودم، بيمارستان فيروزآبادي، درمانگاه تأمين اجتماعي، چون
آن روزها پزشک در کشور کم بود و ما مجبور بوديم چند جا کارکنيم و البته
خرجمان را هم درميآورديم.
اخلاق در جامعه پزشکي فعلي را چگونه ارزيابي ميکنيد؟
پزشکي
را از کل جامعه جدا نکنيد، الآن شما به کاسبيهاي ما چه نمرهاي ميدهيد،
چقدر تقلب و کلک در جامعه زياد شده؟ ما چقدر با بحران اخلاق در تمام قشرهاي
جامعه مواجههايم جامعه پزشکي هم جزئي از همين جامعه است. ما اسم اسلام را
روي خودمان گذاشتيم، اما تنها چيزي که در عمل نداريم، اسلام است. قبلاً
اگر کسي ميگفت من مسلمانم يعني واقعاً مسلمان بود ولي ما کاري کرديم که
الآن خيليها ميگويند ما مسلمانيم و بويي از اسلام واقعي نبردند. ما در
همه زمينهها مشکلداريم و اين تنها مربوط و محدود به يک گروه خاص نيست.
پزشک ما بايد اخلاق داشته باشد همانطور که معلم ما، کاسب ما، تاجر ما بايد
اخلاق داشته باشند. بايد به مردم آموزش داده ميشد که نشد.
چه کسي بايد به مردم ياد ميداد؟
ما شعار تربيت و ديني داديم ولي شما بگوييد درزمينه اخلاق، چقدر ترقي و پيشرفت داشتيم، خودتان قضاوت کنيد.
شما از پيشکسوتان جامعه پزشکي هستيد و ما اين سؤال را از خود شما ميپرسيم که براي بهبود و رشد اخلاق چه کرديد؟
رفتار
ما با رفتار ائمه و بزرگان ديني ما همخواني دارد يا ما فقط در حد شعار
باقي مانديم. ما خيلي فاصلهداريم چون فقط حرف زديم و عمل نکرديم.
اگر اکنون وزير بهداشت بوديد اولين اقدامي که انجام ميداديد چهکاري بود؟
وزير بهداشت بهتنهايي هيچ کاري نميتواند انجام دهد چراکه فقط يک عضو از دولت است اگر دولت، دولتي باشد که مانند زمان شهيد رجايي مردم ميخواهند و فقط براي خدمت قدم بردارد، بسياري از چيزها بايدعوض شود.
طرحهايي که در دوران وزرات من اجرا شد
هادي
منافي وزير بهداري در دولتهاي محمدعلي رجايي، محمدجواد باهنر و دولت اول
ميرحسين موسوي بوده است. او همچنين در دولت دوم ميرحسين موسوي و دولت اول و
دوم هاشمي رفسنجاني معاون رئيسجمهور و رئيس سازمان حفاظت محيطزيست ايران
بود. در زمان حادثه ترور مقام معظم رهبري در مسجد اباذر وزير بود و از
نزديک درمان ايشان را پيگيري کرد.
سومين وزير بهداشت ايران بعد از انقلاب بود، از 21 آذرماه 1359 تا 24 مرداد 1363 عهدهدار مقام وزارت بهداشت بود. منافي متولد 1320 در شهر تبريز است. فارغالتحصيل رشته پزشکي از دانشکده پزشکي استانبول است که بعد از بازگشت به تهران تخصصاش را در رشته جراحي عمومي از دانشگاه تهران گرفت. در سال 58 عهدهدار مسئوليت اورژانس تهران بود. در دوره وزارت خود، چهار نخستوزير را بر بالاي سرش ديد و همينطور سه رئيسجمهور را تجربه کرد.
وي در دوران رياست جمهوري بنيصدر و بعد رجايي و دوره اول رياست جمهوري آيتالله خامنهاي عهدهدار مقام وزارت بود. در اين دوران وي با شهيد رجايي و بعد شهيد باهنر و بعد آيتالله مهدوي کني و سپس موسوي بهعنوان نخستوزير کارکرد. اگرچه به دليل شرايط بسيار دشوار کشور نميشد از اين وزير انتظار چنداني را داشت اما وي در اين دوران با توسعه خانههاي بهداشت در کانون توجه قرار گرفت که مسئوليت آن با دکتر مرندي بود که معاون بهداشتي دکتر هادي منافي بود. کمبود شديد نيروي انساني و کادر درمان و بحران جنگ تحميلي و نياز جبههها به خدمات بهداشتي درماني از مشکلات اصلي اين دوران بود. در همين دوران بود که دوباره زمزمههاي اصلي تغيير ساختار وزارت بهداشت شروع شد. نياز شديد کشور به کادر درماني و نياز به استفاده بيشتر از پتانسيلهاي وزارت بهداري براي تربيت نيروي انساني ازيکطرف و مقاومت وزارت علوم آن زمان در واگذاري مسئوليت آموزش کادر درماني به وزارت بهداري از چالشهاي جدي اين دوران بود. در اين زمان که دکتر فاضل وزير علوم کشور بود به پيشنهاد دکترمرندي جلسات متعددي بين دو وزارتخانه تشکيل شد که بعدها اعضاي کمسيون بهداشت و درمان هم به اين جلسات اضافه شدند، اما تصميمات اين کميته هرگز اجرايي نشد. دکترمنافي با چالشهاي فراواني مثل کمبود دارو و تشکيل محلهايي مثل ناصرخسرو که کانون عرضه داروي قاچاق بود مواجه شد.
ازجمله
تغييرات ديگري که در اين دوران افتاد طرح ژنريک دارويي بود که هدف از اين
طرح يکسانسازي قيمت داروها بود. اگرچه اين کار سبب شد تا شرکتهاي دارويي
ايران به توليد دارو با حداقل استانداردها و در عوض با حداکثر ظرفيتها
رويآورند که از مقتضيات آن زمان بود ولي حيات اين طرح تاکنون به اذعان
بسياري از کارشناسان سبب از بين رفتن فضاي رقابتي در ارائه کيفي محصولات
شد. در اين دوران ايران به عضويت چندين سازمان و کنوانسيون بينالمللي مثل
مبارزه با جذام و مبارزه با سرطان و سل درآمد. اساسنامه سازمان انتقال خون
ايران تدوين شد.
دردي ماه 59 بنياد شهيد از بهزيستي و به طبع از وزارت بهداري جدا شد و در اسفند 59 بهزيستي نيز از وزارت بهداشت جدا شد تاکمي ازآنچه دکتر سامي بافته بود پنبه گردد. قانون تربيت بهداشتکاران دهان و دندان در اين دوران به تصويب مجلس شوراي اسلامي رسيد و منافي آن را عملياتي کرد. تربيت و آموزش بهداشتکاران دهان و دندان تنها براي روستاها بود و اين گروه حق کار در ساعات غيرموظف را نداشتند که البته بعدها اصلاحاتي در دورههاي بعدي به وجود آمد. درمان معتادان نيز از برنامههاي مثبت وزارت منافي بود که در آن سالها با جديت دنبال ميشد و همين امر سبب شد که دولت در سال 1359 ، 300 ميليون تومان از وجوه بودجه مربوط به هزينههاي اضطراري را جهت درمان معتادان اختصاص دهد.
دکتر منافي براي بار
دوم از سوي دولت وقت براي اخذ رأي اعتماد به مجلس معرفي شد ولي موفق به اخذ
رأي اعتماد از سوي مجلس نشد. از اقدامات وي مخالفت با لايحه دولت در مجلس
بود. منافي با لايحه دولت براي ادغام دانشکدههاي پزشکي با بيمارستانهاي
بهداري و تشکيل دانشگاه علوم پزشکي مخالفت کرد. وي به تفکيک آموزش و بهداري
معتقد بود و راهکار مرندي را غلط ميدانست که البته چه در آن زمان و چه در
زمان حال اين ايده منافي طرفداران خاص خود را دارد. بعد از دوران وزارت
بهعنوان رئيس سازمان محيطزيست انتخاب شد و طي سالهاي 65 تا 71 بهعنوان
رئيس سازمان نظام پزشکي انتخاب شد. وي يکي از فرزندانش به نام محمد منافي
را در عمليات خيبر تقديم انقلاب کرد درحاليکه فرزندش تنها 15 سال داشت.
در
اين دوران منافي براي تأمين نيازهاي جبهه به نيروي انساني ناچار به ارائه
لايحه معروف خدمت يکماهه پزشکان و پيراپزشکان شد که بعد از تصويب در مجلس
توانست تا حدود زيادي نيازهاي جبهه را برطرف کند. منافي سختترين دوران
وزارت بهداشت را مديريت کرد که يکي از دلايل اين سختي به عدم آمادگي وزارت
بهداشت براي مقابله با عوارض جنگ بود. روابط متعادل منافي با سازمان نظام
پزشکي و از سويي با بخش خصوصي که 10 درصد از تختهايشان را در اختيار
مجروحان جبهه قراردادند براي اداره امور بسيار سودمند بود. جنگي که در آن
زمان گاهي تا 16 هزار مجروح را به سيستم درماني کشور ميکشاند. دکتر منافي
در حال حاضر در بيمارستان مهر به طبابت مشغول است.
رياست در محيط زيست
بعد از وزارت بهداري شما رييس سازمان محيطزيست شديد، اينها چه ارتباطي باهم داشت؟
اين
دو وزارتخانه بدون شک باهم مرتبط هستند. ما اگر محيطزيست خود را درست
کنيم و بهاندازه کافي فضاي سبز داشته باشيم سالم خواهيم بود. از بين بردن
حيوانات، پرندگان، آلوده کردن درياها و ... باعث از بين رفتن زندگي ميشود
چراکه ترکيب همه اينها باهم و در کنار هم زندگي را نگه ميدارد.
مؤسس انجمن خيريه استومي در ايران
آقاي
دکتر وفايي اولين کسي است که اين تخصص را وارد ايران کرده است. گروهي از
بيماران هستند که به دليل سرطان يا بيماريهاي ديگر امکان دفع ندارند و
براي اين کار مجبور هستند از کيسهاي که در بدن آنها تعبيه ميشود استفاده
کنند.
درگذشته
اين گروه از بيماران به دليل تغيير شکل جسماني و مشکلاتي که اين نوع از
بيماري براي آنها به وجود ميآورد دچار مشکلات روحي و رواني شده و حتي
اقدام به خودکشي ميکردند. بر همين اساس و براي حمايت رواني از اين افراد و
خانوادههاي آنها انجمن خيريه استوني در ايران راهاندازي شد.
در
حال حاضر اين گروه از بيماران عليرغم شرايط خود ميتوانند بهراحتي کار
وزندگي عادي داشته باشند، ايجاد محلهايي براي اجتماع و آموزش اين افراد و
خانوادههاي آنها ميتواند در بهبود شرايط زندگي آنها نقش مؤثري داشته
باشد.
نگاه
بيماران و اطرافيان آنها نسبت به بسياري از بيماريها بايد عوض شود، براي
بسياري از بيماران ميتوان انجمنهاي خيريه مشابه تأسيس کرد ازجمله افراد
مبتلابه سل، جزام و ... . با پيشرفت علم بسياري از بيماريها را اکنون
ميتوان کنترل کرد و بيمار بهراحتي ميتواند در جامعه زندگي و با مردم
معاشرت کند اما متأسفانه عليرغم اين مسئله هنوز نگاه منفي و بد جامعه نسبت
به آن بيماريها وجود دارد و حتي خود فرد هم خجالت ميکشد در ميان مردم
حضورداشته باشد.
تأسيس انجمن هيپنوتيزم
ازنظر
علمي ثابتشده است که ميتوان به کمک هيپنوتيزم قدرت رواني و مقاومت بدن
در مقابل بيماريها را افزايش داد. اکنون نيز اگر اين انجمن درستکار خود
را ادامه دهد ميتواند به بيماران کمک کند چراکه اکثر بيماران در مواجهه با
بيماري دچار ضعف روحيه ميشوند که همين موجب تشديد بيماري و ضعف بيشتر جسم
آنها ميشود.
بالا بردن باورهاي اعتقادي و ديني افراد ميتواند به افزايش قدرت مقابله با بيماري کمک کند، در اسلام ما باور داريم که همه قدرتها در دستان خداست و مرگ به معني از بين رفتن نيست بلکه مرگ براي مسلمان به معني تولد دوباره است.
ماجراي 17 شهريور
آن
روزها علامه نوري اولين کسي بود که در همين خيابان ژاله اولين نماز جماعت
را در ماه رمضان در خيابان خواند و بعد اعلام کرد که روز جمعه 17 شهريور
دوباره اينجا نماز ميخوانند. من هم ميخواستم بروم که گفتند تمام
خيابانهاي اطراف ميدان ژاله محاصره است و بهطرف مردم تيراندازي شده است.
اين بود که گفتم من ميروم بيمارستان مجروحان سنگين را بياورند آنجا.
مريضها
و مجروحان خيلي سنگين داشتيم. کساني بودند که چند تيرخورده بودند و
استخوانهايشان کاملاً خردشده بود. آن موقع تيم پزشکي خيلي قوياي داشتيم و
امکانات بيمارستان هم خوب بود و خدا رحمت کند دکتر فرامرزي، يکي از بهترين
استادان ارتوپدي کشور همکار ما بود، دکتر صديقي و دکتر سهراب شيباني هم
جزو تيمي پزشکي ما بودند. ما 72 ساعت از اتاق عمل بيرون نيامديم. من فقط
ميرفتم پشتبام نماز ميخواندم و دوباره ميآمدم اتاق عمل.
شايد
بيشتر از 100 زخمي خيلي سنگين که همه را از ميدان ژاله به بيمارستان ما
بالاي ميدان وليعصر فعلي آورده بود. بيمارستان ما شده بود، درمانگاه
مجروحان ميدان ژاله.
نه
ديگر کار از دست رژيم دررفته بود. همهچيز بههمريخته بود. بيمارستان هم
بالاخره محل خدمت به همه مردم بود. براي همين کاري با ما نداشتند. بعد از
انقلاب هم بيمارستان مهر محل تجمع انقلابيون بود و مشکلي نداشت بعد هم در
زمان جنگ و دفاع مقدس يکي از مراکز مهم درمان مجروحان جنگ شد.
يک
بچه 4 ساله را آوردند که در خانه کنار حوض نشسته بوده و يکدفعه تير هوايي
شليک کرده بودند و تير کمانه ميکند و درست ميخورد به فرق سر اين بچه.
سرش سوراخ شده بود. استخوان بچه هم که نازک است.
خانمي
را آوردند که تمام لگنش خردشده بود، تيرخورده بود يا مريضي را آورده بودند
که تمام استخوانهاي کتفش خردشده بود. تيم پزشکي مجروحان که واقعاً افراد
حاذقي بودند آنها را نجات دادند، تقريباً هيچيک از مجروحان ميدان ژاله که
به ما ارجاع شد فوت نکرد و همه نجات پيدا کردند. مردم همهجا بودند،
همهجا شلوغ شده بود. تظاهرات بود. مردم جذب انقلاب شده بودند. يادم ميآيد
روزي که امام (ره) تشريف آوردند من در بيمارستان سر عمل بودم که به من خبر
دادند امام آمد. گفتند نماز مغرب را امشب با امام (ره) در مدرسه علوي
ميخوانيم، دکتر بهادري يکي از استادان بزرگ ارتوپدي کشور با من سر عمل
بود. به من گفت تو برو من عمل را تمام ميکنم. من رفتم و اولين نماز مغرب
را روز 12 بهمن با امام خوانديم. باورمان نميشد چون همهجا شلوغ بود و
معلوم نبود چه اتفاقي قرار است بيفتد. مثلاينکه خواب ميديديم.
در آن روزها ما نيز با گروههاي مختلف پزشکي درجاهاي مختلف جلساتي داشتيم، دکتر سامي و دوستانشان مثل دکتر بهزاد نيا که از آمريکا آمده بود و رئيس هلالاحمر شد، هم جلسات خودشان را داشتند. در روزهاي دهه فجر تکوتوک زخميهايي را به بيمارستان ما ميآوردند تا اينکه به شب 22 بهمن رسيديم.سپید