به گزارش شفا آنلاین،
فرشتههایی که
سالهاست چشمانشان به دنبال نگاه آشنایی است که شاید این روزها برایشان
غریبه شدهاند. هر بخشی از آن با نام یک گل هویت گرفته است و فرشته هایی که
با دیدنت عاشقانه برایت دست تکان میدهند و فقط توجه تو را طلب میکنند.
به این خانه باید با وضو پا گذاشت و مقابل انسانهایی که با کینه و دشمنی
غریبه هستند سرتعظیم فرود آورد. آسایشگاه خیریه کهریزک جایی است که
فرشتههایی از جنس انسان سالهاست در کنار هم زندگی میکنند.
پدران و مادران موسفید در کنار انسانهایی که به خاطر از دست دادن یا ازکار افتادن عضوی از بدن سالهاست که ویلچرنشین شدهاند و روزگار را سپری میکنند. چشمان بسیاری از آنها هر روز در انتظار مردان و زنان نیکوکاری است که عاشقانه و تنها برای خدمت به آنجا میآیند. زنان و مردانی که سالهاست داوطلبانه برای حمام و انجام کارهای شخصی مددجوها به اینجا میآیند و ساعتی بعد با بدرقه چشمان پر از مهر آنها به خانههایشان بازمیگردند.
28 سال عاشقی
28 سال است که صبح زود عاشقانه برای استحمام ساکنان همیشگی این خانه به
اینجا میآید. محمد مسلمی نیا 64 بهار را پشت سر گذاشته است میگوید وقتی
پا به این خانه میگذارد سن و سال را فراموش میکند. 5 روز در هفته میزبان
معلولان و سالمندانی است که چشم انتظار او هستند. برای معلولان پدری میکند
و برای سالمندان پسر وظیفه شناسی میشود که آرزویش را داشتند. ساعتی بعد
آنها را در حمام شستوشو داده و به تن آنها لباس میکند.
لبخندها
خستگی را از تن او بیرون میکند. سالها خدمت به بیماران روانی در امین
آباد، دختران و پسران بیسرپرست در مجموعه عطر یاس ورامین، بیماران روانی
در داود آباد و بیماران روستای کلاته تنها بخشی از فعالیتهای نیکوکارانه
محمد مسلمی نیا است.
او یکی از قدیمی ترین نیکوکارانی است که سالهاست برای استحمام معلولان و سالمندان آسایشگاه کهریزک با عشق به این مرکز میآید. او یکی از صدها نیکوکاری است که عاشقانه برای استحمام معلولان و سالمندان به آسایشگاه کهریزک میآیند. مسلمی نیا داشتن فرزندان و نوههای سالم و صالح را هدیهای از خدا به خاطر سالها خدمت بهبندههای خاصش میداند.
میگوید: سالها باتری ساز ماشین بودم و در صوت و تصویر نیز
فعالیت داشتم. 28 سال قبل در سفری که به مشهد داشتم با حاج رضا رسولی که
مدتی بود در آسایشگاه کهریزک به سالمندان خدمت میکرد و آنها را حمام
میبرد همکلام شدم. چند سالی بود که در بیمارستان روانی امین آباد به
بیماران خدمت میکردم و آنها را حمام میبردم. وقتی کسی از دوستان یا
اطرافیانم متوجه میشد که برای استحمام بیماران روانی به امین آباد میروم
با تعجب به من نگاه میکرد.
میدانستم تصور آنها از بیمار روانی چیست ولی آنها هم یکی مثل ما هستند و وقتی پس از شست و شو لباس به تن آنها میکردم با نگاهی پر از محبت از من تشکر میکردند. وقتی حاج رضا پیشنهاد داد برای استحمام و خدمت به سالمندان و معلولان آسایشگاه کهریزک آنها را همراهی کنم بلافاصله قبول کردم و بعداز بازگشت از مشهد صبح روز پنجشنبه زودتر از همه پشت در حمام آسایشگاه حاضر شدم. حاج رضا با دیدن من تعجب کرد و گفت خیلیها گفتند برای استحمام به ما کمک میکنند ولی هیچ کدام نیامدند.
از همان روز
شیفته خدمت به فرشتههایی شدم که سالهاست در این بهشت زندگی میکنند و تا
آخرین روزی که توان داشته باشم به آنها خدمت خواهم کرد. برای آمدن به اینجا
و خدمت به این انسانها هر کسی توان آمدن ندارد و باید از سوی خدا دعوت
شوید. اینجا برای من زیارتگاه است و همیشه با وضو به آسایشگاه میآیم و به
ساکنان آن خدمت میکنم.
البته انسانهای پاکی هستند که سالهاست در اینجا خدمت میکنند و درمیان آنها پزشک، مهندس و تاجر و کارمندانی هستند که بدون ادعا فقط برای خدمت به فرشتههای آسایشگاه کهریزک به اینجا میآیند.سالهاست هر روز صبح ساعت 4 از خانهام در منطقه نارمک بیرون میآیم و پس از خواندن نماز صبح در حرم عبدالعظیم و زیارت مزار پدر و مادرم در بهشت زهرا و خرید 150 عدد نان برای مددجوها به آسایشگاه کهریزک میآیم و از ساعت 7 صبح استحمام آنها را همراه با نیکوکاران دیگر آغاز میکنیم. در طول هفته بیش از 300 نفر از مددجوها را حمام میکنیم.
درس بزرگ انسانیت
دیدن چهره خسته پدران و مادرانی که سالهاست با چشم انتظاری خو گرفتهاند
تصویر آشناییاست که میتوان در هر گوشهای از آسایشگاه کهریزک دید. در
کنار آنها نیز معلولانی هستند که با وجود معلولیت شدید امید در چشمان آنها
موج میزند. روز استحمام همه آنها با خوشحالی سوار بر ویلچرهایشان پشت در
حمام صف میکشند.
محمد مسلمی نیا از روزهایی گفت که همسر و فرزندانش او را
در این کار بزرگ همراهی میکردند. همسرم دبیر بازنشسته است و از روزی که
متوجه شد برای استحمام معلولان و سالخوردگان کهریزک به اینجا میآیم با من
همراه شد.
صبح زود همراه هم میآمدیم و پس از پایان کار نیز به خانه
بازمیگشتیم. دو دختر و یک پسر دارم که همه آنها کودکی شان را در کهریزک و
در کنار این مددجوها سپری کردند. دخترها به مددجوها درس میدادند و پسرم
نیز در استحمام آنها به من کمک میکرد.
چند سالی آنها همراه من و مادرشان میآمدند تا اینکه پسرم بعد از مدتی دیگر نیامد. دو سال بعد مدیر یکی از مراکزی که کودکان بیسرپرست در آنجا نگهداری میشوند با من تماس گرفت و گفت به شما به خاطر وجود چنین پسری تبریک میگویم. متوجه حرفهای او نمیشدم و وقتی دلیل تبریک را جویا شدم گفت دو سال است که پسر شما برای سرکشی و استحمام کودکان بیسرپرست به مرکز ما میآید و امروز متوجه شدیم که ایشان پسر شما هستند. منهم در پاسخ گفتم پسرم وظیفهاش را انجام داده و انتظاری به جز این کار از او نداشتم.
وی ادامه داد: من سالهاست که پاداش کارهایم را از دعای خیر این فرشتهها و خدا گرفتهام و افتخار میکنم که فرزندان تحصیلکرده و خوبی دارم و صاحب دو نوه هستم. ثروت یعنی داشتن فرزندان صالح و آرامش در زندگی.
هیچگاه به
دنبال پول و جمع کردن ثروت نبودم زیرا همه اینها را یک روزی از دست خواهم
داد اما نام نیک و داشتن فرزندانی که به مردم خدمت کنند باقی خواهد ماند.
مدتی است همسرم به دلیل پا درد و کمر درد نمیتواند برای استحمام مددجوها
به آسایشگاه بیاید اما درخانه ترشی و مربا درست میکند و هر چند وقت یکبار
آنها را میان مددجوها توزیع میکند. همه اینها حاصل تربیت پدران و مادران
ما است. مادرم 8 سال بیمار بود و نمیتوانست حرکت کند و دوسال آخر نیز
نمیتوانست حرف بزند.
برخی از اطرافیان پیشنهاد میدادند او را به آسایشگاه ببرم ولی من مخالف بودم زیرا مادرم بود. تا زمانی که پدر و مادرم زنده بودند به آنها خدمت کردم و به آنها احترام گذاشتم. در مکتب آنها درس انسان بودن را آموختم و با دعای خیر آنها بود که هیچ وقت مسیر درست زندگی را گم نکردم.
دفترخاطرات
وقتی قرار شد دفتر خاطرات سالها خدمت به مددجویان آسایشگاه کهریزک
را برای ما ورق بزند با حسرت نام کسانی را برد که دیگر در آنجا نبودند.
کسانی که در چشم انتظاری دیدن چهره آشنایی چشم از جهان فرو بستند و تنها
خاطراتی از آنها مانده است.
محمد از روزهایی گفت که با دعای این مددجوها دوباره به زندگی بازگشت.
روزهایی که با بیماری مهلکی دست و پنجه نرم میکرد و پزشکان از زنده ماندن
او ناامید شده بودند. چند سال قبل بشدت بیمار شدم و بسختی میتوانستم راه
بروم. سردرد زیادی داشتم و با توصیه اطرافیان نزد یک پزشک فوق تخصص مغز و
اعصاب رفتم.
با دستور پزشک که همه از طبابت او تعریف میکردند آزمایش و عکس
رادیولوژی و سی تی اسکن از سرم گرفتم. این پزشک بعد از دیدن نتایج آزمایش و
سی تی اسکن به اطرافیانم گفته بود تومور بزرگی در سر او دیده میشود
و یک ماه بیشتر زنده نیست.
او را به خانه ببرید و در این روزهای آخر
هرچیزی که میخواهد به او بدهید. از مطب بیرون آمدیم و بازهم به توصیه
اطرافیانم در بیمارستان تهرانپارس بستری شدم ولی درمان فایدهای نداشت و
دوباره به خانه بازگشتم. همه پذیرفته بودند که من رفتنی هستم و صدای
گریههای آنها را از پشت در اتاقم میشنیدم. با این وجود رفتن به آسایشگاه
کهریزک و خدمت به مددجوها را کنار نگذاشتم و صبح با کمک اعضای خانواده
درحالی که دستان لرزانم را میگرفتند سوار ماشین میشدم ولی وقتی مقابل در
آسایشگاه میرسیدیم خودم از ماشین پیاده میشدم و بدون آنکه احساس کنم
بیمار هستم مددجوها را استحمام میکردم و پس از پایان کار وقتی به خانه باز
میگشتم دوباره با کمک اطرافیان بسختی وارد خانه میشدم. یکی از شبها
احساس کردم آخرین ساعت زندگیام فرا رسیده است. رو به قبله خوابیدم و از
همه طلب حلالیت کردم. ساعت 10 شب بود و منتظر فرشته مرگ بودم که زنگ تلفن
به صدا درآمد. ناخواسته بسرعت گوشی تلفن را برداشتم. صدای مرحوم مصطفی
شمسایی یکی از مددجوهای آسایشگاه را شنیدم. او35 سال داشت و اهل یزد بود.
مادرزادی از گردن به پایین فلج بود و حتی نمیتوانست گردن خود را نگه دارد.
از پرستاران خواهش کرده بود تا با من تماس بگیرند. به من گفت آقا محمد حال
شما خوب شده است، بلند شو. پس از گفتن این جمله تلفن قطع شد. فکرم بشدت
مشغول شد. دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد و مرحومه منیره شعاع یکی دیگر از
مددجوهای آسایشگاه بود. از من خواست از بستر بیماری بلند شوم. با شنیدن این
حرفها احساس کردم اتفاقی در حال وقوع است.
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم هیچ نشانهای از بیماری احساس نمیکردم. همراه برادر همسرم به مرکز رادیولوژی رفتیم و پس از گرفتن عکس و آزمایش دوباره نزد پزشکی که گفته بود من یک ماه بیشتر زنده نمیمانم رفتیم. منشی مطب اجازه نمیداد وارد اتاق دکتر شویم ولی با سماجت داخل رفتم و با عصبانیت به دکتر گفتم مگر شما از نزد خدا آمدهاید که مرگ و زندگی مردم را مشخص میکنید.
دکتر سعی کرد
مرا آرام کند و عکس و آزمایشها را دوباره بررسی کرد و با تعجب به ما گفت
این تومور در این نقطه قرار داشت ولی چرا اکنون اثری از آن نیست؟ چشمان
پزشک از تعجب گرد شده بود. به او گفتم با دعای تعدادی فرشته که سالهاست به
آنها خدمت میکنم شفا گرفتهام. اینجا مکانی است که کسی دست خالی باز
نمیگردد و دعای همه این مددجوها برآورده میشود. آنها چیزی جز محبت
نمیخواهند و ما میتوانیم فقط با یک لبخند یا کشیدن دست نوازش بر سرشان به
آنها محبت کنیم.ایران