کد خبر: ۸۲۳۹۹
تاریخ انتشار: ۰۰:۵۱ - ۲۹ مهر ۱۳۹۴ - 2015October 21
شفا آنلاین>اجتماعی>سلامت >دلش يک حمام داغ مي‌خواهد. يک دوش آب گرم که کسي پشت سرش مدام به در نزند. جايي که فاضلابش بوي لجن نگرفته باشد و صداي استفراغ بيمارهاي ديگر از اتاق به گوش نرسد.

به گزارش شفا آنلاین، اما تهران خسيس است و از تمام داشته‌هايش تنها يک گوشه پياده‌رو را به اين زن 30 ساله همداني بخشيده است. حالا دو ماه است که نور چراغ‌قوه، مثلث نارنجي رنگ چادر را از دل شب بيرون مي‌کشد تا مهناز و برادرش کارت ملاقات را جابه‌جا و شيفتشان را عوض کنند. صبح، آفتاب از پنجره بي‌جان چادر مي‌گذرد و روي پاي پسر مي‌افتد.

مهناز از راه مي‌رسد و دوباره شيفت عوض مي‌شود. يک بار هم بعد از شيفت شب آنقدر غرق خواب مي‌شود که گوشي موبايلش را مي‌دزدند. «ساعت 6 صبح رسيدم به چادر و خوابيدم، يک ساعت بعد بيدار شدم و ديدم توري چادر را باز کرده‌اند و گوشي‌ام را برده‌اند.» اين را مهناز مي‌گويد؛ درحالي که حواسش را جمع تميز کردن چارگوشه چادر کرده است.

در چادرشان منچ دارند. اخيراً عصرها هم چايي‌شان را از همسايه‌شان مي‌گيرند. همان زن و مردي که سه روز از آمدنشان گذشته و با سرد شدن هوا، گاز پيک‌نيکي، درمان دردشان شده است.

روبروي بيمارستان پرايدي پارک کرده است. از صندلي عقب ماشين‌ها مي‌شود فهميد که بيمار را از شهر دوري به تهران رسانده است. پتوهاي مسافرتي، فلاسک، دستمال و از همه مهم‌تر صندلي که تا انتها خوابيده است. ماشين پشت او همين وضع را دارد. يک روآي نقره‌اي که مرد روي صندلي عقب آن دراز کشيده است.

او هر چند روز يک‌بار از کرمان مي‌آيد و مي‌رود. بيش از يک ماه است که مادرش بيمارستان مانده است. حين حرف زدن با گوشي موبايلش به پو (يک بازي موبايلي) غذا مي‌دهد. چهره‌اش را آفتاب کرمان سوزانده و از همه مهم‌تر دست چپش از سوختگي قرمز شده است. «آنقدر اين چند روز رانندگي کردم، که دست راستم بر اثر نور آفتاب پوست انداخته. هر بار تا خوب شود، دوباره مي‌سوزد.»

مرد ديگري روي سکوهاي بيمارستان نشسته. ماشينش را دوبله پارک کرده و شب اول را با استرس زيادي پشت سر گذرانده؛ «ديروز عصر از بروجرد به تهران رسيديم. دخترم را بستري کردند و من و مادرش در ماشين خوابيديم. حوالي ساعت 3 صبح با داد و بيداد يک نفر چشممان را باز کرديم و فهميديم يکي از همراهان بيمار دزدي را فراري داده است.»

داستان اين بوده که دزدي درب 206 يکي از بيماران را خم کرده که مرد ديگري بيدار مي‌شود و او را فراري مي‌دهد. اين مرد بروجني  ادامه مي‌دهد: «من واقعاً نمي‌فهمم اين‌جا چرا پارکينگ ندارد؟ جايي هم براي کساني که از شهرستان مي‌آيند نيست. اينجا پايتخت است و همه مراکز درماني در آن متمرکز شده است. کاملاً بديهي است که مهاجرهاي زيادي را از دور بطلبد.»

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: