به گزارش شفا آنلاین،
این برخورد، خاطره خوشی
را از عینک در ذهن پدرم حک میکند و علاقهای را در وجود او برای کشف این
پدیده شعلهور میسازد.
از آنجا که زنده یاد پدرم به حرفه پارچهبافی اشتغال داشت، در سنین جوانی برای کار در کارخانه نساجی قائمشهر به این شهر مهاجرت میکند و علاوه بر اشتغال در این حرفه، یک مغازه خرازی هم باز میکند. آنهایی که خرازیهای قدیمی را دیده باشند میدانند که مصداق عینی ضربالمثل «از شیر مرغ تا جان آدمیزاد» بود و خلاصه اینکه خرازی «میرحسن صحیحی اسکویی» هم از این قاعده مستثنی نبود و هرکس به دنبال هر چه که میگشت، سر آخر گذارش به خرازی میافتاد.
روزی سربازی عینک خرابش را برای تعمیر به خرازی پدر میآورد. پدر که تا آن زمان عینکی تعمیر نکرده بوده از پذیرش آن سر باز میزند اما به اصرار آن سرباز مجبور میشود دست به کار تعمیر عینک بشود. تعمیر عینک همان و عینکساز شدن پدر هم همان.»
«میرغفار صحیحی اسکویی» نویسنده «علوم بینایی و بیناییسنجی در ایران دوره
قاجار» از خانوادهای میآید که نامشان با حرفه و هنر عینکسازی و
بیناییسنجی در ایران پیوند خورده است. آن دسته آدمهایی که پیوندی عاشقانه
با شغل خود دارند، از زوایای جذابی به حرفه و تخصص خود نگاه میکنند.
اسکویی هم از همین دسته آدمهاست.
سالهای متمادی نور به چشمان پیر و جوان باز گردانده و تو گویی در طول این
سالها، سرگرم صیقل دادن آیینه دلش هم بوده است. همصحبتیاش آدمی را به
یاد آن بیت معروف فیض کاشانی میاندازد که: «صیقلی کن لوح دل را از ریاضات
بدن/ صیقل دل چشم جان را کار عینک میکند.»
اسکویی نخستین عینکسازی را در استان مازندران تأسیس میکند و به آدمهایی
که از بابل، آمل، ساری، قائمشهر و سایر شهرهای منطقه به امید بازگشت نور
به چشمانشان سراغ او میروند کمک میکند تا باز بتوانند دیدنیهای دنیا را
به شفافیت قبل ببینند.
از قدیمیهای مازندران اگر سراغ بگیرید، این
عینکساز عارف مسلک را که دل از دنیا و وابستگیهایش برکنده بود با نام
«نور چشم» به خاطر میآورند. از آن جمله آدمهایی که صائب تبریزی در
وصفشان این طور سروده است: «نظر تا داشتم بر خود نمیدیدم دو عالم را/ دو
عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم.»
اسکویی درباره مشتریهای عینکسازی پدر و نحوه سنجش میزان بینایی آنها
میگوید: «کسانی که به سراغ پدرم میآمدند دو دسته بودند: دسته اول آنهایی
که در اثر کهولت سن دچار پیرچشمی شده بودند و دسته دوم کارگران کارخانه
نساجی قائمشهر یا سایر کارخانههای پارچهبافی مازندران که عموماْ بعد از
سن چهل سالگی دچار عارضه پیری زودرس چشم میشدند و به ناچار دست به دامان
عینک.
یکی از سادهترین روشهای سنجش میزان بینایی در آن زمان این بود که سوزنی به دست کارگر نساجی بدهند و از او بخواهند آن را نخ کند. ناتوانی آن کارگر در نخ کردن سوزن به نشانه ضعف بینایی بود و به او این هشدار را میداد که باید از عینک استفاده کند.»
صحبت که به چگونگی ورود خود او به این حرفه میرسد، با خنده میگوید:
«میتوانم بگویم در عینکسازی به دنیا آمدهام. ناف من را آنجا بریدهاند.
از کودکی عدسیهای مختلفی را که ابزار کار پدر بود دستمایه بازی و سرگرمی
میکردم. همواره با این پرسش درگیر بودم که چطور عدسی، تبدیل به قدرت
میشود! همیشه پدیدهای مثل انکسار نور ذهنم را به خود مشغول کرده.
این شد که از همان کودکی، به طور جدی فکر و وقت و انرژیام صرف این رشته شد.» پدر میر غفار از آن دسته آدمهایی بوده که معتقد بودند مهر پدر و فرزندی نمیگذارد پدر آن طور که بایسته است کودکش را تربیت کند. همین موضوع، علتی میشود برای فرستادن میرغفار به تهران. «پدرم مرا به عینکسازی شمس در ناصر خسرو تهران فرستاد. از حاج اکبر شالچی، صاحب عینکسازی شمس اجازه گرفتم تا مدتی در آنجا شاگردی کرده و خردههای شیشه را جارو کنم.»
بافت جغرافیایی مشاغل تهران آن روزها هم در نوع خود پدیده جالبی بوده.
حرفههایی مثل عینکسازی و چشمپزشکی و مکانهایی نظیر مسافرخانهها و
داروخانهها همگی در خیابان ناصر خسرو متمرکز بوده و آنهایی که از
شهرستان برای انجام امور پزشکی به تهران میآمدند، صبح در گاراژ لوان تور
پیاده میشدند و براحتی در همان ناصر خسرو به همه کارهای خود میرسیدند و
بعد از ظهر به شهرشان برمیگشتند یا اگر نیازی به ماندن بود، در یکی از
مسافرخانههای اطراف ناصر خسرو اتاق میگرفتند: «عینکسازی شمس رو به روی
بازارچه مروی و در انتهای بازارچه هم مدرسه مروی.
این همسایگی باعث میشد بسیاری از شاگردان حوزه علمیه مروی تهران از مشتریان ثابت عینکسازی شمس باشند. خوب به خاطر دارم که آیتالله شهید مرتضی مطهری از کسانی بود که به عینکسازی شمس میآمد. بیشتر مواقع هم فرزندش علی آقا را که امروز از نمایندگان مجلس است و آن روز کودکی ده دوازده ساله بود با خود میآورد؛ تا زمانی که عینکش آماده شود چای میخورد و در باب مسائل روز یا مباحث دینی با بزرگترهایی که در عینکسازی بودند گپی میزد.»
به سراغ «بینایی و بیناییسنجی در ایران دوره قاجار» میرویم. کتابی که انتشارات سفیر اردهال منتشر کردهاست. از اسکویی نویسنده کتاب درباره پیشینه عینکسازی در ایران میپرسیم. میگوید: «باوجود اینکه امروزه در موزههای مختلف ایران، آثاری نظیر عینک استخوانی متعلق به سه هزار سال پیش از میلاد مسیح و چشم مصنوعی کشف شده در شهر سوخته را میتوان پیدا کرد اما ورود حرفه عینکسازی آن هم به شکل امروزیاش به ایران، مصادف میشود با سفر جمعی از ایرانیان در دوره محمدشاه قاجار برای تحصیل علوم مختلف به اروپا.
تا آن زمان هیچ یک از ایرانیان به طور مستقل اپتومتری یا بیناییسنجی را به عنوان رشته تحصیلی خود انتخاب نکرده بودند اما از آنجا که دوربین و تلسکوپ و عدسی از جمله علاقهمندیهای برخی از این دانشجویان به شمار میآمده و در رشتههای مرتبط با این ابزار تحصیل یا تحقیق میکردهاند، طبعاً دانش عینکسازی و بیناییسنجی را هم به ایران آوردهاند. البته درست مثل بقیه مناطق دنیا، گسترش صنعت چاپ هم در ایجاد احساس نیاز مردم برای استفاده از عینک بیتأثیر نبوده است.
تا پیش از گسترش صنعت چاپ، فقط کسانی به بینایی دقیق احتیاج داشتند که در
حرفههای خاصی نظیر زرگری یا نقاشی و... مشغول به کار بودهاند. اما با در
دسترس قرار گرفتن منابعی نظیر کتاب و روزنامه، ضعف بینایی به یکی از مشکلات
گریبانگیر بسیاری آدمها تبدیل شد. به تقلید از داروخانههای فرانسه،
برخی داروخانهدارهای ایرانی هم در کنار ارائه دارو، اقدام به عرضه عینک
به مشتریانشان کردند.
نخستین عینکسازی امروزی را در ایران و در سالهای آخر حکومت احمدشاه قاجار، یک داروخانهدار به نام آقای شرقی تأسیس کرده است. عینکسازی داروخانه شرقی جنب بلدیه یا شهرداری تهران قدیم.»
راستی کدام یک از رجال دوره قاجار عینک میزدهاند؟ اسکویی میگوید: «شاید
بشود گفت عینک به شکل اروپایی آن را نخستین بار جهانگردان و دریانوردانی
که در دوره صفویه به ایران آمدند با خود به عنوان سوغات به همراه آوردند،
به طوری که مثلاً در پرترهای که یکی از شاگردان رضا عباسی از وی رسم کرده،
این نقاش دوره صفوی را میبینیم که عینکی بر چشم دارد.
پادشاهان قاجار و به تقلید از آنها بسیاری از درباریان قاجاری هم از جمله کسانی بودهاند که از این وسیله استفاده میکردهاند. اما یکی از قدیمیترین عینکهای متعلق به دوران صفویه که در موزه ملک نگهداری میشود، به ملا هادی سبزواری فیلسوف، شاعر و فقیه ایرانی (1070 هجری شمسی) تعلق دارد که گویا پس از مرگ ملا، پسرش آن را به صنیعالدوله هدیه داده بوده است. قاب این عینک فلزی است و در آن به جای پیچ از میخ استفاده شده و در انتهای دسته و روی پل عینک، برای آسیب ندیدن پوست از تکههای چرم بهره گرفته شده است.»
بعد از آنکه آشیخ ملا هادی سبزواری عینک میخ و چرمش را به چشم زد، شاعران هم این دلبر نوظهور را به دیوانهای شان راه دادند. بیدل دهلوی سرود: «نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم/ چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها» و «نقش این دفتر کماهی کشف طبع ما نشد/عینک فطرت در اینجا آنقدر شفاف نیست» خلاصه اینکه عینک به هزار و یک چیز در شعر بیدل و صائب و دیگران تشبیه شد تا اینکه ملکالشعرای بهار عینک دودی را هم وارد شعر کرد: «صفوف سرکش مژگان و چشم فرمانده/ به پشت عینک دودی سپس مقام کنند» و برق عینک در شعر او: «وین فتنه برق عینک دلبر/ انداخته کرب و شین در خانه»
چشمها آخ چشمها
جواد «گلهای داوودی» را یادتان هست؟ همان که نقش اش را هنرپیشه جوان اول
آن وقتها بازی کرده بود که چشمان درشت و مو و سبیل نازک مشکیاش، تصویری
بیکم و کاست از پسر محجوب ایرانی ارائه میداد. صدای تق تق عصا را چطور؟!
باید یادتان باشد اگر گلهای داوودی را دیده باشید.
توی پارک، همان جا که
جواد منتظر مینشست و دوربین، نمای باز پارک را نشان میداد و آدمهایی که
بیتفاوت در حال گذر بودند یا سرشان به کار خودشان گرم بود و اصلاً آنها
سوژه نبودند. سوژه «مریم» بود که میآمد. با عینک سیاه بر چشم و آن عصایی
که سفید بود و تند تند بر زمین میخورد و مدل راه رفتنش که با آدمهای دیگر
فرق داشت و اصلاً همین فرق داشتن او قشنگ بود. نقطه طلایی فیلم هم همین
جا بود.
لحظه رسیدن مریم که انگار زمان را برای جواد متوقف میکرد و دیگر پارک به آن بزرگی و آدمهای داخلش و اصلاً هر چه در زمین و زمان بود، برایش برعکس میشد «مریم». آنوقت بود که صدای عصاها بلند میشد. تق، تق، تق... جواد میخندید. مریم میخندید. لحظه موعود دیدار دو دلداده.
برق چشمهایشان
را میشد از پشت همان عینکهای سیاه هم دید. چشمها...آخ چشمها و صدای تق
تق آن عصایی که موسیقی عشق را مینواخت. چه گریهها کردند آن روزها آنهایی
که تا آخر با پسر محجوب احساساتی همراه شدند، پسری که لباس پدر را لمس کرد
و مرد غریبه را جای پدر نداشته سال هایش بویید و حرفهای نگفته اش را با
سیل اشکها سرازیر کرد. بگذریم که بعد فهمید و دلش خون شد و عاقبت هم همان
دلداده اش بود که او را به زندگی بازگرداند. از کل آن فیلم خاطره انگیز
قدیمی اما همان لحظه طلایی دیدار و صدای عصا بود که در ذهن مانده.
تق...تق... تق...ایران