کد خبر: ۷۶۵۰۶
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۴ - ۲۰ شهريور ۱۳۹۴ - 2015September 11
شفا آنلاین>اجتماعی>عيد براي بيشتر بچه‌ها خوشي تعطيلي بود و شيريني‌هاي رنگارنگ و عيدي. اما من عيد را با گلاب و گلاب‌پاش دوست داشتم.
به گزارش شفا آنلاین،شب عيد که مي‌شد مامان ظرف پايه‌داري را که در طلايي رنگ داشت پر از نقل ريز مي‌کرد و بعد سراغ آن گلاب‌پاش جادويي مي‌رفت.

 گردن بلند داشت و ظرافت و کلي ابهت. جنسش چيني اصل بود. دهانه و دسته‌اش عنابي براق و باقي سفيد موج‌دار. خوب که دقت مي‌کردي در دوسوي شکمش توي دو تا دايره نقش يک زن و مرد بود. لحظاتي بعد گلاب‌پاش پر مي‌شد از گلاب اصيل قمصر. مامان در خوش‌فرم گلاب‌دان را مي‌گذاشت و به همراه ظرف نقل روي دکوري چوبي جاي مي‌داد.

وقت سال تحويل تا به خودمان بياييم ، زنگ خانه به صدا در مي‌آمد. صبح يا نيمه شب فرقي نداشت. هر سال براي ما نو بود که مامان با چادر گلدار گلاب‌پاش به دست اولين ميهمان عيد باشد. داخل مي‌آمد و ما دست‌هاي کوچکمان را دراز مي‌کرديم.


اين بهترين لحظه بود. از درون گلاب‌پاش خنکي قطرات گلاب به پوست دستم مي‌نشست و همه جا بوي عطر مي‌گرفت و صلوات. گلاب را به گونه‌ها و لباس عيدم مي‌کشيدم و دوباره دست دراز مي‌کردم. اين فقط براي من بود. بار دوم را مي‌گويم. مشتم را گود مي‌کردم و گلاب را توي گودي‌اش جا مي‌دادم و مي‌بلعيدم. مراسم گلاب خوران ويژه من بود و همه اهل خانه مي‌دانستند.

قسمت جالب هر عيد ديدني هم به نظر من موقعي بود که ميهمانان مي‌نشستند و قبل از هر پذيرايي مامان با گلاب‌پاش به سويشان مي‌رفت. بار‌ها از مامان خواستم اين قسمت را به من واگذار کند اما چون کوچک بودم مامان صلاح نمي‌ديد. شايد فکر مي‌کرد به ميهمان بي‌احترامي بشود. اين بود که در روزهاي نهمين بهار عمرم خودم وارد عمل شدم.

آقاي رمضانلو و حاج خانم -همسايه روبه‌رويمان- از راه رسيدند. تا به پشتي‌هاي ترکمني تکيه دادند من به سمت ظرف گلاب‌دان شيرجه زدم. زمان مناسبي بود. مامان توي زيرزمين بود و بابا رفته بود که ورود ميهمان‌ها را به او خبر دهد. خودم بودم و خودم و آن ظرف خوشگل. با اعتماد به نفس فراوان سراغ آقاي رمضانلو رفتم و گفتم: بفرمايين.

آقاي همسايه کلاه پوست را از سر برداشت و هر دو دست را زير ظرف نگه‌ داشت. من آرام ظرف را کج کردم. آقاي همسايه بلافاصله گفت: خيلي ممنون. خانوم.

اما ديدم که گلاب روي دستش نريخت. ظرف را بيشتر کج کردم. زاويه ظرف همين‌طور بيشتر مي‌شد. اما دريغ از يک قطره گلاب. آقاي همسايه هم يک سر به حالتي که آخر متلک بود، مي‌گفت: به به. چه گلابي. دستت درد نکنه بابا. خوبه خوبه. زياد شد. الان از تو مشتم سر مي‌ره که...!

مامان رسيده بود. داشت به دست من با آن گلاب‌دان خالي چپ‌چپ نگاه مي‌کرد و البته مشغول احوالپرسي با حاج خانم بود. زاويه به ?? رسيد و بعد در خوش‌فرم گلاب‌دان هُلُپي افتاد تو مشت آقاي رمضانلو. ديشب که ظرف گلاب خالي شده بود مامانم فراموش کرده بود آن را پر کند. مامان هميشه قبل از اينکه بخواهد گلاب‌دان را به سوي ميهمان ببرد نگاهي به داخلش مي‌انداخت. اين کاري بود که من ?ساله بلد نبودم و خب ديگر آن‌طور هم ضايع شدم.

از اتاق پذيرايي زود زدم بيرون. مثل همه دخترهايي که فکر مي‌کنند بزرگ شده‌اند، خودم را روي تختم انداختم و گريه کردم -البته بعد‌ها فهميدم اين جور ادا‌ها مال شکست‌هاي عشقي و مزخرفاتي جدي‌تر از ماجراي گلاب و گلاب‌پاش است- به هر حال من از آن تاريخ تاکنون به هيچ ميهماني گلاب تعارف نکردم. کم‌کم اين رسم به کلي برافتاد. حالا موقع عيدديدني من در هيچ خانه‌اي کنار بساط پذيرايي گلاب‌دان نمي‌بينم.

آن گلاب پاش جادويي و دوست داشتني هم هنوز توي خانه مامان و بابا زينت‌بخش دکوري چوبي است. اما مامان هم سال‌هاست آن را پر از گلاب نکرده. گلاب‌پاش خالي‌خالي
است.


زويا طاووسيان

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: