کد خبر: ۵۰۰۱۰
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۵ - ۱۲ بهمن ۱۳۹۳ - 2015February 01
شفاآنلاین-تو اطاقم نشستم و چرتکه گرفته ام دستم تا ببیینم چقدر از دنیا و آدم هایش عقب ترم!

یک لیست بلند بالا تهیه کردم از نداشته های زندگی ام. چیزهایی که باید برای به دست آوردنشان برنامه بریزم و سال ها تلاش کنم. تا اینجای داستان خیلی آزار دهنده نیست اما وقتی پای مقایسه و احساس ناکامی به ذهنم کشیده می شود ، درست مثل کسی هستم که تمام قایق هایش غرق شده است!

 

لیستم را کنار می گذارم و برای تغییر روحیه ،سراغ کنترل همیشه در دسترس تلویزیون می روم. کانال ها را یکی یکی رد می کنم. دنبال یک حرف جدید هستم ، دنبال یک انگیزه برای ادامه دادن. دنبال صحنه ای ، موسیقی و یا حتی فیلمی که وقتی می بینم و می شنوم ، حالم عوض شد. احساس کسی را دارم که آخر یک صف طولانی ایستاده است و یا شاید کسی که می خواهد به خط پایان برسد اما در حال دویدن بر روی تردمیل است.....

در یکی از کانال ها مصاحبه با یک کودک نظر مرا به خود جلب می کند. آقای مجری از او می پرسد: چه چیزی هست که دوست داری ، اما اونو نداری؟

کودک بدون معطلی جواب داد: من ماشین خیلی دارم!

مجری سوالش را با کلمات دیگر می پرسد: چه آرزویی داری؟

کودک گفت: من همه ی بازی های کامپیوتری که دوست دارم رو دارم!

مجری چند بار سوال را تغییر داد تا بالاخره کودک گفت: آرزو دارم پلیس بشم!

برای چند لحظه به چشم های آن کودک نگاه کردم، حتی از پشت این قاب شیشه ای چشم هایش می خندید. پر از امید و لبریز از زندگی بود. یاد لیست خودم افتادم و طلب هایی که از زمین و زمان داشتم! یاد احساس همین چند لحظه قبل که حقوق ماهیانه ام را در یک سال محاسبه کردم وبرای خرید چیزهایی که دوست داشتم ، چند عدد صفر نه چندان ناقابل کم آوردم.

درست است که اول راه هستم و از قدیم الایام گفته اند: آرزو بر جوانان عیب نیست! اما آرزو اگر باعث تحرک و تلاش بیشتر شود و با خود سازندگی داشته باشد ، می تواند زندگی را رونق بدهد اما اگر آنقدر «آینده» و رویای «داشتن ها ی» مختلف را برایش پر رنگ کند که از«حال» و «داشته های موجود» لذتی نبرد ، آنوقت است که آن جوان در حالت آژیر قرمز قرار دارد و باید به پناهگاه برود تا کمی باخود خلوت کند . شاید حال امروز من هم نوعی رفتن به پناهگاه بود. این روزها خیلی از اوقات فکر می کنم که غمگینم ، شاید علت آن همین چرتکه انداختن های مدام باشد. اگر بخواهم مثل این پسرک از ته دل بخندم ، باید داشته هایم را زیر ذره بین بگذارم. باید قانون لذت بردن از زمان حال را تمرین کنم.باید اگر آرزویی دارم ، برای «شدن» باشد نه «داشتن».در این صورت است که رویاها می توانند ما را به تحرک سازنده وادار کنند.

کتابی بود که چند سال قبل خواندم ، یکی از فصل های ان به سرعت از ذهنم عبور کرد.

شازده کوچلو وقتی به سیاره ی چهارم رفت و مرد تاجر را دید ، حرف هایی گفت و شنید که حال و روز خیلی از ماست. آن مرد تاجر سمبل بسیاری از ما آدم بزرگ هاست که فکر می کنیم عقل معیشتمان خیلی زیاد است.

وقتی شازده کوچولو وارد شد ، مرد تاجر حتی او را ندید ، جواب صبح بخیر او را نداد چون فکر می کرد مشغول کار مهمی است.

او با خود می گفت: به اضافه ی دو می شود پنج. پنج و هفت می شود دوازده. دوازده و سه می شود پانزده. صبح بخیر. پانزده و هفت می شه بیست و دو. بیست و دو و شش میشه بیست و هشت. بیست و شش و پنج میشه سی و یک. اوف پس میشه پانصد و یک میلیون و شش صد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یک.

شازده کوچولواز او پرسید: پانصد میلیون چی؟

تاجر جواب داد: وقت ندارم. خیلی کار دارم. من یک آدم جدی هستم و خودم را با حرف های بی فایده سرگرم نمی کنم. در این پنجاه و چهار سالی که در این سیاره زندگی می کنم، فقط سه بار مزاحم داشتم. دفعه ی اول بیست و دو سال پیش بود که یک سوسک طلایی که فقط خدا می داند از کجا آمده بود، مزاحمم شد. این جانور صدای وحشتناکی از خودش در می آورد. باعث شد که در حساب و کتابم چهارتا اشتباه بکنم. دفعه ی دوم، یازده سال پیش بود که به مرض رُماتیسم مبتلا شدم، چون من ورزش نمی کنم. یعنی اصلاً فرصت این کار را ندارم. من یک آدم جدی هستم. دفعه ی سوم هم . . . . . خُب همین الان است. داشتم می گفتم: پانصد و یک میلیون ...

چقدر زندگی را برای محسابات غلط ، از دست دادم. روزهای جوانی می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند و من اندر خم کوچه ی «داشتن» هایم مانده ام

شازده کوچولو چون هنوز وارد دنیای آدم بزرگ ها نشده است مثل کودکی های ما معنی بسیاری از قواعد دست و پا گیر زندگی را نمی داند. برای همین اصرار دارد که بفهمد این شماره برای چه چیزی است که اینقدر مهم است. آنقدر مهم که لذت یک صبح بخیر گفتن از ته قلب را از تاجر گرفته است.

مرد تاجر می گوید در حال شمارش ، همین چیزهای کوچکی است که بعضی وقت ها درآسمان دید می شوند. از همین چیزها که آدم های بیکار را به رویا می برد.

شازده کوچولو می فهمد که منظورش ستاره ها هستند اما هنوز نمی داند محاسبه ی آن ها چه فایده ای دارد.

شازده کوچولو می گوید: تو با این پنج میلیون ستاره چه کار می کنی؟

تاجر جواب می دهد: هیچی، من صاحب آن ها هستم.

شازده کوچولو باز می پرسد: تو صاحب ستاره ها هستی؟داشتن ستاره ها چه فایده ای برای تو دارد؟

تاجر مثل بسیاری از ما پاسخ می دهد : آن ها منو ثروتمند می کنند!

شازده کوچولو با تعجب می خواهد بداند ثروتمند بودن ، چه فایده ای دارد.

اما مرد تاجر مثل خیلی از ما ، نمی داند که این صاحب بودن چیزی به زندگی اش اضافه نمی کند. او جواب می دهد: فایده اش این است که اگر ستاره ی جدیدی پیدا شود من می توانم آن را هم بخرم.من آن ها را اداره می کنم. آن ها را می شمارم .من در کارم مردی علاقمند و دقیق هستم...

شازده کوچولو که هنوز متقاعد نشده ، می گوید: «اگر من یک شال گردن ابریشمی داشتم، می توانستم آن را دور گردنم بیندازم و با خودم ببرم. اگر گلی داشتم، می توانستم آن را بچینم و با خودم ببرم، ولی تو نمی توانی ستاره ها را بچینی.»

تا بحال فکر کرده اید تمام چیزهایی که برای به دست آوردن آن اینقدر تلاش می کنیم، به صورت قرار دادی و موقت برای ما می شود؟ هیچ کدام را که نمی توانیم در نهایت با خود ببریم. ما می رویم، آنها می مانند و برای دیگری می شوند.

تاجر به شازده کوچولو می گوید: می توانم آن ها را توی بانک بگذارم.

شازده کوچولو می گوید: من یک گُل دارم که هر روز آبش می دهم. سه تا آتشفشان دارم که هر هفته آن ها را تمیز می کنم. من همیشه آتشفشان خاموشم را هم تمیز می کنم. چون کسی نمی داند چه می شود. این برای آتشفشان ها و گُلم خوب است که من صاحبشان باشم. اما تو برای ستاره هایت فایده ای نداری . . . . .

تمام لغت های این کتاب با پس زمینه ی چهره ی پسرکی که فقط داشته هایش را می شمرد ، از مقابل چشمانم می گذرد. چقدر زندگی را برای محسابات غلط ، از دست دادم.روزهای جوانی می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند و من اندر خم کوچه ی «داشتن» هایم مانده ام.

تبیان

برچسب ها: چرتکه ، زندگی ، روحیه ، کودک
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: