طرح اين بود كه لطفعلي خان ميبايست از موضعي كه در اطراف شهر گرفته است دور شود تا حاجي ابراهيم كلانتر در كمين و گوش به زنگ باشد و ياران لطفعلي خان آزادي بيشتري در اجراي نقشه خود داشته باشند. پس لطفعلي خان از موضعي كه داشت عقب نشست. ليكن در اين هنگام كه حاجي ابراهيم به احساسات و هدفهاي اهالي شيراز پي برده بود، دريافت كه اجراي طرح قبلي مبني بر ايجاد يك حكومت متحد امري است امكانپذير و امنيت او فقط وابسته به آمدن و پيروزي قاجارهاست. پس در كمال وقاحت تصميم گرفت كه شهر را به آنها تسليم نمايد و با شور و هيجان ملتمسانه از آقا محمدخان خواستار شد در حركت خود به شيراز شتاب كند. خواهش او به خوبي پذيرفته شد و فوراً به مرحله اجرا درآمد ليكن به لطفعلي خان نيز فرصت داد تا دلاوري حيرتآور و استعدادهاي نظامي اعجابانگيز خود را بنماياند.
آقا محمدخان نخست با سپاه پيشقراول خود بر تمام گردنههاي بين اصفهان و استخر دست يافت سپس با نيرويي بسيار عظيم در منطقهاي نزديك گردنه "گروح" اردو زد. فزوني سپاه قاجار، استحكام مناطق اشغال شده توسط پيشقراولان، فاصله ميان اردوي قاجار و اردوي زند، و كمي نفرات قشون لطفعلي خان، آقامحمدخان را كاملاً از جانب دشمن و احتمال حملة ناگهاني او آسوده خاطر كرد. با اين حال لطفعلي خان به زودي از موقعيت دشمن مطلع شد و با يك حركت اجباري كه نظير آن هرگز در تاريخ ايران ديده نشده است، كوشيد تا خود را به گردنه پرسپوليس [استخر؟] برساند و درست هنگامي كه قاجارها به صرف شام مشغول بودند، ناگهان به جبهة پيشقراولان حمله كرد و آنها را شكست داد. سپس به قلب سپاه هجوم برد و اردوي دشمن را پس از يك مقاومت خونين، سخت درهم شكست و همه اين ماجراها يكي پس از ديگري و با سرعت هرچه بيشتر پشت سر گذاشته شد.
اكنون ديگر مقاومت در برابر لطفعلي خان پيروز، پايان گرفته بود و ميگفتند آقامحمد خان فرار كرده است ليكن در يك لحظه شوم، فتحعلي خان نزد لطفعلي خان آمد و از او خواست تا دم سحر به استراحت بپردازد. علت اينكه لطفعلي خان به پذيرفتن اين پيشنهاد خائنانه تمايل نشان داد اين بود كه طول راه و جنگهايي كه او و قشونش در پيش داشتند، حقيقتاً استراحت ميطلبيد. به علاوه شاهزاده زند از نقارهخانه دشمن اعلان پيروزي خود را به عنوان فاتح و پادشاه ايران شنيده بود.
سرانجام صبح برآمد، صبح ياس و اندوه و ناكاميهاي لطفعلي خان، زيرا همين كه روشنايي بردميد، او دريافت كه آقامحمدخان در دورترين نقطة اردوي او. ليكن در همان زمين چادر زده و سپاه پراكنده از هر سو به او پيوسته است.
افراد لطفعلي خان از خستگي سي و شش ساعت راهپيمايي پي در پي و جنگهاي سخت كه يك نفر در مقابل بيست نفر ميجنگيد، بيرون نيامده بودند و حالي نداشتند كه بتوانند در چنين شرايطي بار ديگر حمله را تكرار كنند. پس لطفعلي خان اجباراً جمع قهرمانان خود را به گروه فشردهتر و كوچكتري مبدل كرد و آهسته و موقر، ليك دلتنگ ميدان را ترك گفت.
مرد اخته كوچكترين اقدامي در راه مانع شدن از عقبنشيني او ننمود و با روشي زيركانه حتي همه كساني را كه ميخواستند از روي تملق و چاپلوسي او را متقاعد كنند كه دشمن به آساني قابل شكار است، به سختي سرزنش كرد و گفت: "هرگز به شير گرسنه، هنگامي كه قصد دارد شما را ترك كند، حمله نكنيد!"
رويدادهاي اين شب شوم، همه اميدهاي لطفعلي خان را براي بازگرفتن شهر شيراز از چنگال قاجارها، كه حالا ديگر بلامانع پيش ميرفتند، بر باد داد.
همچنان كه آقامحمدخان به سوي شهر بد طالع ميراند، حاجي ابراهيم از فاصله به پيشواز او درآمد و دروازههاي شهر را به او تسليم نمود و در عين حال خانواده لطفعلي خان، خانواده او و جان و شرافت همشهريان سابق خود را در اختيار اين ظالم سنگدل نهاد.
ميگفتند در اين لحظه آقامحمدخان به حاج ابراهيم گفته بود: "من در طول زندگي با سه ماجراي خارقالعاده روبهرو شدهام: اول اي حاج ابراهيم، با وسعت و عظمت سياهي خيانت تو! دوم با شهامت و جسارت لطفعلي خان در حمله به جبهة پيشقراولان در گردنة تختجمشيد و سپس در حمله به من! و سوم با سرسختي خودم هنگامي كه تقريباً همه چيز از دست رفته بود، ليكن من تا سپيدهدم در ميدان برجاي مانده بودم."
ما بايد اين حقيقت را بپذيريم كه خيانتي بالاتر از خيانت حاجي ابراهيم قابل تصور نيست و شهامت لطفعلي خان نيز بيهمتاست ليكن در مورد شايستگيهايي كه مرد اخته براي خود برميشمرد، بايد سخت ترديد كند. در همه اين مدت آقامحمد خان با فتحعلي خان خيانتكار در تماس و در رابطه بود منظور از قاجارها از صداي "نقارهخانه" و اعلام پيروزي چيز ديگري جز فريب دادن لطفعلي خان در مورد موقعيت حقيقي خودش نبود. اين تصميم از پس پيغامي گرفته شد كه براي مرد اخته در اين باره فرستادند يعني به او اطلاع دادند كه فتحعلي خان، شاهزاده زند را متقاعد نموده است كه اسلحه خود را كنار بگذراد و تا صبح به استراحت بپردازد و اين اندرز پذيرفته شده است....
.... به فاصله كمي از كرمان كه لطفعلي خان با شهامت هميشگي به دفاع آن مشغول بود، او و اسبش هر دو به زمين افتادند. اسب نجيب به دست چند ناجوانمرد مجروح شد و لطفعلي خان نيز توسط افراد دشمن، زخمهاي زيادي برداشت، ليكن از بخت بد او هيچ يك از اين زخمها مهلك نبودند و در اين حال بود كه اسير شد و او را به نزد آقامحمدخان بردند.
از شاهزاده شكست خورده، سخني جز راست و شرافتمندانه شنيده نشد. پس آقامحمدخان دستور داد آناً چشمهاي لطفعلي خان را درآوردند و سپس آن چنان رفتار شنيعي كردند كه از شدت زشتي و هولناكي به زبان نميآيد.
پس از بازگشت به بصره، من تا مدتها به تماس و مكاتبة منظم با لطفعلي خان ادامه دادم و او در هر نامهاش اصرار ميورزيد هر چه زودتر خودم را به او برسانم.
با شكست و مرگ او سلسله زنديه پايان گرفت و افراد خانوادهاش به مصيبتهاي زيادي گرفتار شدند. شايستگيها و دلاوريها و پايداريهاي لطفعلي خان، موضوع تصنيفها و ترانههايي شد كه مردم در كوچه و بازار ميخواندند و ورد زبانشان بود از جمله ترانهها اين است كه قسمتي از آن نقل ميشود:
بالاي بان اندران
قشون آمد مازندران
جنگي كرديم نيمه تمام
لطفي ميره شهر كرمان
باز هم صداي ني مياد
آواز پي در پي مياد
حاجي تو را گفتم پدر
تو ما را كردي در بدر
خسرو دادي دست قجر
لعنت به ريش تو پدر
باز هم صداي ني مياد
آواز پي در پي مياد
لطفعلي خان بوالهوس
زن و بچهاش بردند طبس
مانند مرغي در قفس
طبس كجا تهران كجا
باز هم صداي ني مياد
آواز پي در پي مياد
لطفعلي خان مرد رشيد
هر كس رسيد آهي كشيد
مادر، خواهر، جامه دريد
لطفعلي خان بختش خوابيد
باز هم صداي ني مياد
آواز پي در پي مياد
پارسینه