کد خبر: ۴۵۱۶۹
تاریخ انتشار: ۰۰:۰۵ - ۰۳ دی ۱۳۹۳ - 2014December 24
شفاآنلاین :همه چیز از یک اتفاق شروع شد. انگار باید پای محمد 7 ماهه می‌شکست و برادرش بیمار می‌شد تا ردپای مردی والا، به یک زندگی مه‌آلود باز شود.حالا محمد بختیاری 49 سال دارد اما خاطراتی که از دکتر احمد مشیری یزدی در ذهنش حک کرده است گرد کهنگی به خود نگرفته و وقتی خاطرات زمانی را که یک پسربچه 6 ساله بود تا زمانی که نوجوانی 17 ساله شده مرور می‌کند انگار تمام آن صحنه‌ها همچون سکانس‌های یک فیلم از جلوی دیدگانش عبور می‌کند.

او که از 7 ماهگی به یک بیماری نادر مبتلا است، یقین دارد اگر خداوند این پزشک را در مسیر زندگی‌اش قرار نمی‌داد، زندگی‌اش جهت دیگری به خود گرفته بود.
او می گوید: فقط می‌خواهم نام دکتر زنده بماند. به همین دلیل است که اگر کسی قصد دارد در قبال کار خوبی که برایش انجام داده ام قدردانی کند از او می‌خواهم تنها برای شادی روح دکتر فاتحه بخواند یا اینکه یادش را در دل زنده نگه دارد.
همان مردی که مرا با لفظ پسرم خطاب می‌کرد و در حقیقت من او را پدر واقعی خود می‌دانم. برای همین است که هر روز صبح، پس از بیدار شدن از خواب به قاب عکس او که بر دیوار نصب شده نگاه و به او سلام می‌کنم و می‌گویم: پدر! یک روز دیگر آغاز شده است. کنارم باش تا همانطور که خواسته بودی دردی از جامعه دوا کنم .
او برای کارهای بزرگی که انجام می‌داد هیاهو به راه نمی‌انداخت بلکه خوبی‌ها را در سکوت جای می‌داد و بدون این که بخواهد، صدای مهربانی‌هایش در گوش‌ها می‌پیچید.
محمد بختیاری با بیان آن خاطرات افزود: هیچ‌گاه برای دیده شدن خود، حرفی به میان نیاورده‌ام. درست است که شاید برخی از زوایای زندگی من، مانند قصه‌ای غیرواقعی باشد اما واقعیت این است که دکتر مشیری ناجی لحظه‌های زندگی‌ام بوده است و نشان داد می‌توان از میان تاریکی‌ها، ستاره‌هایی درخشان را بیرون کشید.
دوست دارم مقدمه تمام حرف‌ها و جملاتم را یاد کردن از نام دکتر احمد مشیری یزدی بسازد.زیرا گمان می‌کنم اگر او نبود تا بیماری نادر و ژنتیکی‌ام را تشخیص دهد، من نیز در حال حاضر زنده نبودم.
  ردپای مردی بزرگ
محمد بختیاری به روزهایی بازمی‌گردد که از مادرش شنیده است.
«مادرم تعریف می‌کند 7 ماهه بودم. او در حال عوض کردن پوشک متوجه شکستگی پای من می‌شود. بلافاصله به دکتری در نزدیکی محل زندگی‌مان مراجعه کرده و پایم را گچ می‌گیرند تا این که چند روز بعد برای تزریق واکسن برادرم، در حالی که من هم در آغوش بودم به مطب پزشک دیگری می‌رویم و او با دیدن وضعیت من، علت را از مادر جویا می‌شود. آن پزشک روی یک برگ آدرس مطب دکتر احمد مشیری یزدی را می‌نویسد و به مادرم می‌گوید این پزشک به طور قطع می‌تواند به فرزندت کمک کند. بختیاری به حرف‌های مادرش اشاره کرد: به گفته مادر، از مطب که خارج شد آدرس را به رهگذری نشان داد و او انتهای همان خیابان را نشان می‌دهد.
 مادرم وارد مطب شده و پای شکسته من را به منشی نشان می‌دهد در حالی که منتظر بود تا دکتر اجازه ورود بدهد احساس می‌کند این همان دکتر نیست. بر می‌خیزد و مبلغ ویزیت را از منشی پس می‌گیرد و از آنجا خارج می‌شود، آدرس را به رهگذر دیگری نشان می‌دهد و می‌پرسد آیا به‌غیر از این دکتر دکتر دیگری با همین نام در این خیابان وجود دارد؟ با آدرس جدید وارد مطب دکتر احمد مشیری یزدی که معجزه زندگی من را رقم زد می‌شود.
این مرد از مادرش شنیده است که پس از ورود به مطب دکتر در تمام وجودش آرامش را احساس می‌کرده است.« قبل از آنکه منشی به مادر اجازه ورود بدهد سفیدی چشمانم را می‌بیند چون دکتر بیماری  من را یک بیماری خاص با نام علمی استئوژنزایمپرفکتا تشخیص داده بود.»
مشخصه اصلی بیماری او آبی شدن قسمت سفیدی چشم است و نمی‌توان در تمام دنیا فردی را با این علامت پیدا کرد که به بیماری «استئونزایمپرفکتا» مبتلا نباشد. مادرم می‌گفت تا آن لحظه مدام بی‌قراری می‌کردم اما وقتی دکتر گچ پا را باز و آن را تعویض کرد، در کمال ناباوری آرام شدم. شاید آن لحظه متوجه شده بودم که این مرد پدر معنوی زندگی من است. کسی که مأموریت دارد مرا از تمام درد و رنج‌ها رهایی بخشد. وی افزود: تا زمانی که به خاطر دارم، وقتی گرمی دستان دکتر را در دستانم احساس می‌کردم دردها را از یاد می‌بردم.
دکتر بیماری را برای مادرم تشریح کرده و گفته بود: استخوان‌‌های بدن فرزندت مدام دچار شکستگی می‌شود و این روند ادامه دارد تا اینکه به سن 6 سالگی برسد و قدرت پذیرش عمل جراحی را داشته باشد. در این فاصله باید از او مراقبت ویژه‌ای کنی. مادر در پاسخ می‌گوید وضعیت مالی مناسبی نداریم و از پس هزینه‌های این بیماری بر نمی‌آییم اما در کمال ناباوری‌اش دکتر گفته بود نگفتم برایش هزینه کنید. تمام هزینه‌های این نوزاد را من تقبل می‌کنم به این شرط که از او مراقبت و نگهداری کنی.
دکتر همین کار را هم انجام داد. عمل‌های جراحی‌ام در یکی از بیمارستان‌های خصوصی تهران انجام گرفت و دکتر تمام هزینه‌های درمانی و حتی زندگی‌ام را تا سال1361 پرداخت کرد و پس از آن از ایران رفت.
   عمل‌های خارق‌العاده
او کارهایی را انجام داد که در حال حاضر نیز در ایران انجام نمی‌شود. او در 6 سالگی‌ام مفصل زانو و لگن‌ام را باز کرد، استخوان را جدا کرده و از 7 نقطه شکستند و پلاتین را از میان استخوان عبور داد و دوباره همه چیز را به شکل اول درآورد و هر بار که بنا به دلیلی از ناحیه پایم عکسبرداری می‌کنم پلاتین‌هایی که از میان مغز استخوان عبور داده شده را می‌بینم. بختیاری ضمن بیان این جملات افزود: دکتر مشیری این جراحی حساس را در حضور چند تن از پزشکان خارجی انجام داد به گونه‌ای که موجب شگفتی شد. حتی خاطرم هست که این موضوع مهم در همان سال‌ها در کنگره مربوطه نیز مطرح شد و به این ترتیب یکی از استادان فرهیخته در زمینه چنین عمل‌های جراحی که پیشتاز در دنیا بود در میان جمعیت حاضر اعلام کرد که از این پس، به دلیل کار خارق‌العاده‌ای که دکتر مشیری انجام داده است وی به‌ عنوان استاد این علم شناخته خواهد شد.
وی دلیل رفتن دکتر مشیری به خارج از کشور را این‌گونه بیان کرد: دکتر مشیری دو فرزند پسر داشتند که برای ادامه تحصیل به امریکا رفته بودند و در رشته پزشکی مشغول بودند. پسر بزرگ دکتر که ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت دچار بیماری خاصی شده بود و دکتر سفر به امریکا را واجب می‌دانست. دکتر از ایران رفت اما برای من نامه‌هایی می‌نوشت با این مضمون که تو هم مانند پسرم هستی اما من مجبور به سفر بودم، هر کاری که از دستم ساخته باشد برایت انجام می‌دهم و هزینه‌هایت را تأمین می‌کنم.
دکتر مشیری در مدت زمانی که در ایران حضور داشتند عمل‌های جراحی متعددی برای من انجام دادند زیرا در پرونده پزشکی‌ام تا سال1361، 345 مرتبه شکستگی ثبت شده است که در تمام آن‌ها، توسط دکتر مشیری تحت عمل جراحی قرار گرفتم. 170 مرتبه پاها و 175 مرتبه دستانم دچار شکستگی شده بودند البته با این توضیح که از 7 ماهگی‌ام تا سال61 شکستگی‌ها در چند نقطه اتفاق می‌افتاد. به‌عنوان نمونه در یکی از شکستگی‌های مربوط به یک پایم، سه نقطه از ساق و دو نقطه از ران شکسته بود که در پرونده پزشکی 5 شکستگی به ثبت رسیده است.
عمده این شکستگی‌ها مربوط به قبل از 6 سالگی بود و پس از آن با وجود 12 مرتبه عمل جراحی، از میزان این شکستگی‌های پی‌درپی تا حدودی کاسته شد.
   روزهای سیاه و سپید
اولین تصور از یک حامی در 6 سالگی و با نخستین عمل جراحی در ذهنش نقش بست؛ می‌گوید: خوب به خاطر دارم در 6 سالگی که برای نخستین مرتبه وارد اتاق عمل شدم نمی‌دانستم چه اتفاقی در انتظارم است و زمانی که آمپولی را با سوزن قطور به سمت من آوردند از ترس می‌لرزیدم و آنقدر درد ناشی از تزریق بی‌قرارم کرده بود که بخش جراحی را روی سر گذاشته بودم. یکسال گذشت  و برای عمل جراحی دوم آماده می شدم یادآوری خاطرات تلخ باعث شد تا باز هم اتاق عمل را با صدای گریه‌های کودکانه‌ام به هم بریزم. در همان حین دکتر مشیری که مشغول استریل کردن دستانشان بودند به کادر درمانی گفتند مرا می‌خواهد. صدایم کرد و گفت «محمد» کنار تختم ایستاد و دستم را در دستانش گرفت و گفت حالا تزریق کنید. این اغراق نیست بلکه یک واقعیت است که وقتی گرمای دستانش را احساس می‌کردم تمام تاریکی‌ها، بن‌بست‌ها و ناامیدی‌ها را فراموش می‌کردم.
 با اینکه او عمل‌های جراحی‌ام را به صورت رایگان انجام داد، از بهترین امکانات درمانی استفاده می‌کرد و از هیچ اقدامی دریغ نمی‌کرد.
پرسنل بیمارستان برایش احترام خاصی قائل بودند، برای کسی که در ماه، چند عمل جراحی را به صورت رایگان انجام می‌داد و این تنها گوشه‌ای از کارهای انسان‌دوستانه‌ای بود که برای اطرافیان قابل مشاهده بود.
 به خاطردارم، برای عمل سوم بستری شده بودم که دکتر فرزند یک سرهنگ را مداوا کرده بود و او برای قدردانی از دکتر یک چمدان پر از پول با خود آورده بود و می‌خواست پول‌ها را به پای دکتر بریزد. دکتر با کمال خونسردی و با همان متانت همیشگی چمدان را بست و گفت من مزد خود را گرفته‌ام. اگر فرزندت را دوست داری این پول‌ها را برای خودش خرج کن.
 او یک فرد عالم، باتقوا و به معنای واقعی پدر معنوی تمام کسانی بودند که زندگی‌هایشان از گرمای محبت خالی بود.
 مبتلایان به این بیماری خاص که من به آن مبتلا شده‌ام طول عمرشان 18 سال است و من بعدها متوجه شدم و برایم بسیار جالب بود که دکتر با علم بر این موضوع آن همه مهربانی، مردانگی، انسانیت و بزرگواری را به من روا داشته‌اند.
 من زندگی‌ام را به گونه ای دیگر می‌بینم ، زنده هستم به دلیل وجود چنان مردی، زنده هستم تا یاد آن مرد بزرگوار را زنده نگه دارم. او صادقانه رفتار می‌کرد و یقین دارم امثال من زنده هستیم تا آن پدر را به نیکی یاد کنیم.
 دکتر آخرین عمل جراحی‌ام را انجام داده بود که قصد رفتن به خارج از کشور را داشت. به من گفت زود برمی‌گردم اما اگر بموقع نرسیدم به بیمارستان بیا تا گچ‌های بدنت را باز کنند. چند ماه گذشت، از دکتر خبری نشد. کم کم به این فکر افتادم که اگر دکتر دیگر نیاید من باید چکار کنم؟ کمی سخت گذشت اما یک روز به خود آمدم و گفتم: به خود بیا او در زندگی‌ات قدم نهاده بود تا استقامت را به تو بیاموزد، تصمیم جدی گرفته بودم تا بر تمام تیرگی‌ها غلبه کنم. باوجود اینکه دیر شده بود برای درس‌ خواندن اقدام کردم.
به سختی راه رفتن را تمرین کردم و روزها و شب‌ها را با یاد آن همه بزرگی و مهربانی‌اش سپری کردم و خدا را شاکر هستم که در حال حاضر در یکی از دانشگاه‌های تهران به عنوان کارمند مشغول به کار هستم و اگر موفقیتی کسب کرده‌ام همه را مدیون او هستم. مردی که بزرگترین درس را در کتاب زندگی به یادگار گذاشت. روحش شاد!
ایران
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: