کد خبر: ۳۲۷۹۳۵
تاریخ انتشار: ۱۵:۱۵ - ۱۰ تير ۱۴۰۲ - 2023July 01
به نظر «محمدحسین بصیری»، معاون اسبق وزیر صمت و حالا کارآفرین اقتصادی، فقدان امید و انگیزه میان جوانان، آفت‌ کارآفرینی و توسعه کشور است.

شفا آنلاین>سلامت>«محمدحسین بصیری»، کارآفرینی است که تجربه فعالیت در حوزه پر چالش معدن و  پستی و بلندی‌های زندگی خود را به جوانی که سودای کارآفرینی در سر دارند توصیه می‌کند اگر پای عقاید و آرزوهای خود استوار بمانند، حتما موفق خواهند شد.

 به گزارش شفا آنلاین:بیست‌وچهار ساعت زمان نیاز داشت تا مطمئن شود دیگر ماموریت خود در دولت را تمام کرده است و باید به بخش خصوصی و کارآفرینی برود. هر آمدنی رفتنی دارد و این را همه می‌دانند. به خصوص او که در تمام این مدت سعی نکرده بود ارتباط یا امتیاز خاصی برای خودش دست و پا کند. سال‌های متوالی و در دولت‌های مختلفی کار کرده اما هیچ وقت اسیر وابستگی به اصحاب دولت نشده است. حالا که تصمیم گرفته از دولت خارج و وارد بخش خصوصی شود، هیچ چیز تضمین نمی‌کند که آیا موفق خواهد شد یا نه. خودش اما باور دارد که آن قدر به توانمندی‌اش اعتماد دارد که مطمئن است اگر چند بار دیگر هم از صفر آغاز کند، موفق خواهد شد.

حالا با افتخار از تجربه‌های کاری خود در دولت و بخش خصوصی می‌گوید و معتقد است همه، حتی کسانی که دوستش ندارند هم اعتراف می‌کنند او در تمام دوران مدیریت در دولت و حالا در بخش خصوصی، مدیری سالم بوده است. به گواه دانشجویانش، هر بار سر کلاس می‌رفته سعی می‌کرده به دانشجویانش انگیزه و امید کافی برای تلاش و قدم زدن به سمت مسیر خود بدهد.

به نظر «محمدحسین بصیری»، معاون اسبق وزیر صمت و حالا کارآفرین اقتصادی، فقدان امید و انگیزه میان جوانان، آفت‌ کارآفرینی و توسعه کشور است. هیجان صدایش که بالا و پایین شود، کلماتش رنگ و بوی لهجه شیرین شیرازی به خود می‌گیرد اما وقتی درباره سلامت حرفه‌ ای در کار حرف می‌زند، قاطعیت در صدایش موج می‌زند.


آقای بصیری می‌خواهم بدانم چه شد که به راه انداختن کسب‌وکار یا به اصطلاح خودتان، «بیزینس» علاقه‌مند شدید؟


از زمانی که کودک بودم و مدرسه هم نمی‌رفتم، همیشه بازی‌هایی می‌کردم که نقش کسب‌وکار در آن‌ها خیلی پررنگ بود. در مدارس آن زمان گروه‌هایی فعالیت داشتند که به پیش‌آهنگی معروف بودند. اکثر بچه‌ها هم در آن ثبت‌نام می‌کردند. نام یک گروه شیر و خورشید و نام گروه دیگر پیش‌آهنگی بود. هر فرد می‌توانست در یکی از این دو گروه عضو شود. گروه پیشاهنگی لباس مخصوصی داشت؛مانند لباس پلیس بود و سوت پلیسی داشت. فکر می‌کنم آن زمان کلاس اول یا دوم ابتدایی بودم؛ ما را به اردو می‌بردند و فعالیت‌های دسته‌جمعی زیادی داشتیم. همین هم موجب شد که کار جمعی یاد بگیریم. حتما شما هم دیده‌اید که می‌گویند ما در کار جمعی حرفه‌ای عمل نمی‌کنیم؛ اما در فعالیت‌های فردی، خوب ظاهر می‌شویم. این مساله به تربیت بچگی و نوجوانی بازمی‌گردد؛ تربیتی که دولت‌ها و سیستم برای کودکان برنامه‌ریزی کرده است. مسوولان ما هم کار تیمی نمی‌کنند و شدت اختلافات مسوولان و احزاب نسبت به سایر کشورهای دیگر بسیار بالاست. یکی از برنامه‌های ما در دوران کودکی، این بود که در مدارس پیش‌آهنگان هر دانش‌آموز کالایی می‌آورد و می‌فروخت. تقریبا چیزی مانند فستیوال. من هم در آن جا شروع به فروختن باسلوق و شیرینی‌های ترکی کردم. آن شیرینی‌ها در آن زمان بسیار شیرینی‌های مرغوبی محسوب می‌شد، زیرا پدر من با این که یک کارگر بود، یا کالایی را نمی‌خرید یا این که بهترین نوع از یک کالا را خریداری می‌کرد. به همین دلیل هم آن شیرینی‌ها ۲۰ ریال خریداری شده بود. من در آن زمان، برای رقابت با بقیه بچه‌ها، این شیرینی‌ها را ۱۶ ریال فروختم و ۴ ریال در این کسب‌وکار ضرر دادم. به نظر من، این‌ فعالیت‌ها تجربیات خوبی بود تا بچه‌ها با حرفه‌های مختلف آشنا شوند و بفهمند پول در آوردن به همین راحتی نیست. ما حتی باید میله‌های زمین والیبال را رنگ می‌زدیم و خط‌کشی می‌کردیم. این فعالیت‌ها همه تفریحی هم بودند.

باید خودمان را باور داشته باشیم و بدانیم بهترین اتفاقات بدون رانت برای ما به دست می‌آید زیرا من توانستم و اگر من توانستم بقیه افراد هم می‌توانند. اگر من توانستم از دولت به بخش خصوصی و حوزه کارآفرینی وارد شوم، پس بقیه هم می‌توانند.

حالا چرا به معدن علاقمند شدید؟ همیشه می‌گویند کار در معدن سخت‌ترین کار در دنیاست. علاقه شما به معدن و صنایع معدنی از کجا آغاز شد؟
۴۵ سال گذشته، فردی به نام رحمت استوار، یکی از اقوام ما و فردی فرهیخته که فارغ‌التحصیل دانشگاه پلی‌تکنیک بود، تاثیر زیادی بر من گذاشت. او یک مهندس معدن بود و از قضا فردی پولدار و متمول محسوب می‌شد. این قوم و خویش ما، یک بیوک آمریکایی داشت که در آن زمان، خودرویی بسیار لوکس محسوب می‌شد. در آن زمان وقتی رحمت استوار به خانه ما می‌آمد، من از پشت پنجره ماشینش را نگاه می‌کردم و آرزو داشتم که روزی چنین ماشینی برای خود بخرم. پسر عمه دیگر من هم مهندس ساختمان بود که تمکن مالی خوبی داشت. همه مهندسانی که من می‌شناختم حقوق‌های کلان دریافت می‌کردند، خب چه کسی از پولدار بودن خوشش نمی‌آید؟ به دلیل نزدیکی با رحمت استوار، او الگوی من بود؛ به همین دلیل هم معدن را به عنوان شغل خود انتخاب کردم.

خانواده درجه یک به‌خصوص پدر و مادر چه؟ آن‌ها تاثیری نداشتند؟
من چند چیز را مدیون پدر و مادرم هستم. آنان همیشه به بچه‌ها اعتماد صد درصد می‌کردند. ما باید حتما اصول مورد نظر خانواده را رعایت می‌کردیم اما در عین حال آزادی عمل هم داشتیم. یک بار در دبیرستان با هم‌کلاسی‌ها به شمال سفر کردیم. خانواده به ما اعتماد می‌کرد و ما هم بچه‌های سالمی بودیم. با وجود این که پدرم کارگر شرکت نفت بود، هر سال همه بچه‌های شرکت نفت، از بچه‌ کارگران تا کارشناسان و مدیران، به همت شرکت نفت همه در اردو رامسر دور هم جمع می‌شدند. یادم است که کلاس پنجم یا ششم بودم که دو سه باری به اردوی رامسر رفته بودم. هیچ تبعیضی هم میان دختر و پسر نبود زیرا به جز من و براداران، خواهرانم هم در این اردو شرکت می‌کردند. در آن زمان کارهای دسته‌جمعی و تفریحی زیادی برای ما تدارک دیده می‌شد که برای ساخت روحیه بچه‌ها، اثرگذار بود. خانواده به ما آزادی می‌داد و من هم چند چیز از پدرم یاد گرفتم. پدرم وقتی می‌دید ما سالم هستیم و بی‌دلیل پول خرج نمی‌کنیم، مبلغی که نیاز داشتیم را در اختیار ما می‌گذاشت. هیچ وقت این جمله را یادم نمی‌رود که پدر می‌گفت چرا پول را نگه دارم تا به فرزندانم به ارث برسد؟‌ باید در زمانی که زنده هستم پول را به آنان دهم. ایشان زمانی که در قید حیات بودند، یک زمین فروخت و پولش را بین ما تقسیم کرد. من هم با پولی که به حسابم رسید، یک رنو خریدم. یک چیز دیگر هم از پدر یاد گرفتم آن هم این که کالای بی‌کیفیت نخرم. یک ضرب‌المثل انگلیسی می‌گوید من آن قدر پولدار نیستم که جنس ارزان یا بی‌کیفیت بخرم. پدر من هم تنها در صورتی چیزی می‌خرید که بتواند بهترین نوع آن را بخرد. با وجود این که ما زندگی متوسطی داشتیم، پدر دست و دلباز بود. من یاد گرفتم و اعتقاد دارم که وقتی از یک دست می‌دهی، از دست دیگر پس می‌گیری. من در خانواده الگوهای زیادی داشتم. برادرم هم آمریکا درس خوانده بود؛او همیشه در درس ریاضی به من کمک می‌کرد. خودم به درس ریاضی علاقمند بودم. معلمان معتقد بودند مغز ریاضی شیراز هستم.

با این اوصاف باید در دانشگاه خوبی قبول شده باشید. این طور نیست؟
من دانشگاه شریف قبول شدم که استادان بسیار خوبی داشت. البته در دوره مدرسه ما کلاس و مدرسه خصوصی نداشتیم؛ در دبیرستان ما حدود ۹۰ نفر در یک کلاس درس می‌خواندند و بر روی هر نیمکت، حداقل ۴ نفر می‌نشستند. یادم است که از اول دبستان که شش سالم بود ۵ کیلومتر تا مدرسه پیاده می‌رفتم. خانه ما دروازه قرآن و مدرسه دروازه اصفهان بود. وقتی به سن دبیرستان رسیدم، مجبور شدم مسافت بیشتری برای رسیدن به دبیرستان طی کنم و هر روز حدود هشت کیلومتر از از دروازه قران تا چهارراه زند پیاده می‌رفتم. این در حالی است که ما در مدرسه دو شیفت درس می‌خواندیم. همین هم شد که خیلی به خانواده وابسته نبودیم و خودساخته‌تر شدیم. در حال حاضر، نظام غلط آموزشی موجب شده که بچه‌ها از همان ابتدایی به دنبال نمره باشند و والدین هم فقط به تهسیل شرایط درس خواندن بچه‌ها فکر کنند. بچه باید کودکی کند. تنها امتیاز من در طول دوران تحصیل برادر دانشجویی که داشتم بود. او از آمریکا فارغ‌التحصیل شده بود و در ریاضی بسیار به من کمک می‌کرد.

یک ضرب‌المثل انگلیسی می‌گوید من آن قدر پولدار نیستم که جنس ارزان یا بی‌کیفیت بخرم. پدر من هم تنها در صورتی چیزی می‌خرید که بتواند بهترین نوع آن را بخرد.

زمانی که دانشجو بودید به بازار کار و کارآفرینی فکر می‌کردید؟ اصلا چرا ابتدا جذب دولت شدید و بعد به سراغ بخش خصوصی و کارآفرینی رفتید؟
من در زمان دانشگاه فقط درس خواندم، هیچ وقت زمانی که درس می‌خواندم کار حرفه‌ای نکردم. البته یک‌بار کار دانشجویی کردم. خاطره‌جالبی هم از آن تجربه دارم. تصمیم گرفته بودم که به صورت نیمه‌وقت، معلم مدرسه شوم. می‌خواستم ریاضی درس بدهم که گفتند فرد دیگری را قبلا برای این کار استخدام کرده‌اند. بقیه درس‌های حل کردنی مانند فیزیک و شیمی هم جای خالی استخدام نداشت. پرسیدم چه درسی را می‌توانم آموزش دهم؟ پاسخ شنیدم که فارسی. من هم تنها ۱۹ سالم بود و در خواندن شعرهای کلاسیک ادبیات خیلی ماهر نبودم. به همین دلیل رو به دانش‌آموزان گفتم که بچه‌ها من برای شما شعر فارسی می‌خوانم، اما تعمدا بخشی از آن را اشتباه می‌گویم. هر کس حواسش باشد و بتواند اشتباه مرا تشخیص دهد، باهوش است.

لطفا از تجربه ورود خود به حوزه اجرایی بگویید.
من بعد از انقلاب وارد کار اجرایی شده بودم چون لیسانس گرفتن من ۱۱ سال طول کشید. زمانی که ما وارد دانشگاه شدیم سال‌های منتهی به انقلاب بود. دانشگاه در سال ۵۷ تعطیل شد. یکی دو سال هم در این میان دانشگاه تعطیل شد و سال ۵۸ هم انقلاب فرهنگی آغاز شده بود و پس از آن جنگ شروع شد. به همین دلایل هم دوران تحصیل ما طول کشید. در سال ۵۹ ما با چند نفر از بچه‌های دانشگاه به روستاهای دورافتاده استان فارس می‌رفتیم و خدمات درمانی و فرهنگی ارائه می‌دادیم؛ کارهایی شبیه به چاه کندن و کمک به آبادانی آن روستاها. ما حتی یک دانشجوی پزشکی هم با خودمان برده بودیم که به آنان خدمات پزشکی ارائه دهیم و از اداره بهداشت هم یک جیپ قراضه گرفته بودیم تا رفت و آمد راحت‌تر شود. در آن بازه زمانی ما نه غذا می‌خوردیم و نه درست می‌خوابیدیم. حدود پنج یا شش ماه در روستاهای اطراف فارس داوطلبانه کار کردیم. ما در یک مرکز فرهنگی به بچه‌ها کاردستی درست کردن یاد می‌دادیم.‌ آن بندگان خدا به شدت فقیر بودند، ما پروژکتور هم با خودمان برده بودیم تا آن بچه‌ها فیلم ببینند. این فعالیت‌های ما ادامه داشت تا این که جنگ شروع شد. کمک‌های داوطلبانه ما به ساخته شدن شخصیت خود ما هم کمک کرد. بعد از این تجربه‌ها بود که متوجه شدم می‌توانم یک مجموعه را اداره کنم و موفق هم بودم. در همان سال هم جذب دولت شدم.سال‌های زیادی هم کار دولتی کردم زیرا به کارم بسیار علاقمند بودم. این فعالیت‌ها به اعتماد به نفس من هم بسیار کمک کرد. ابتدا یک سال مشغول به کار پژوهشی در جهاد دانشگاهی بودم. بعد از آن قرار شد بررسی‌ها و مطالعات ژئوفیزیکی ساختن یک سد را خودم انجام دهم. آن زمان هم اینترنت نبود پس به چند کتاب مراجعه کردم. در همان حین هم دستگاه‌های قبلی که از زمان شاه در ایران مانده بود را پیدا کردم. این دستگاه‌ها ژاپنی بودند و دستورالعمل‌های ژاپنی داشتند. من هم با هزار زحمت توانستم دفترچه راهنمای آن‌ها را بخوانم. از هر کس که به ژاپن رفته بود سوال می‌پرسیدم که فلان کلمه یعنی چه و از لغت‌نامه‌های مختلف استفاده می‌کردم تا معنای جملات دستورالعمل روی دستگاه‌ها را بفهمم. به هر ترتیبی که بود توانستم بررسی‌های لازم ژئوفیزیک برای ساخت سد چغاخور را انجام دهم. من با خودم چند کارآموز هم برده بودم که در انجام تحقیقات کمک کنند و آن‌ها مدام غرغر می‌کردند زیرا باید میله‌ها را با پتک به زمین می‌فرستادیم تا به وسیله برق متوجه شویم که مقاومت زمین دقیقا چقدر است و چقدر خاک باید برداشت شود تا به سطحی امن که قابلیت سدسازی دارد برسیم. این اولین پروژه کاری بود که به من اعتماد به نفس زیادی داد.

ما یاد گرفتیم با کسی دشمنی نکنیم و می‌دانیم که جنگ آسیب‌زاست. سیاست کشورهای موفق این است. سیاست انسان موفق هم همین است. باید تلاش کرد و پا بر عقاید نگذاشت. بعد از آن از من خواستند به وزارت‌خانه بروم و قائم‌مقام یک شرکت زغال‌سنگ با ۶هزار نفر کارمند شوم. من در آن جا ناچار شدم با همه اقشار آن شرکت زغال‌سنگ تعامل کنم. حدود شش سال در آن جا بودم و ناگهان احساس کردم که نیاز دارم ادامه تحصیل دهم. به طور اتفاقی هم متوجه شدم تنها ۴۰ روز تا کنکور سراسری ارشد مانده است. من خیلی زود ازدواج کرده بودم به همین دلیل ۴۰ روز مرخصی بدون حقوق گرفتم و چهل روز با دو بچه، درس خواندم. در کل شبانه‌روز حدود سه ساعت ۴۵ دقیقه در شب و ۱۵ دقیقه در روز می‌خوابیدم. بدون اغراق می‌گویم که در این ۴۰ روز ۸۰۰ ساعت مفید درس خواندم زیرا حتی در حمام خانه هم کاغذ به دیوار چسبانده بودم و حفظیات خود را این گونه قوی می‌کردم. بالاخره تلاش‌های من جواب داد و رتبه دوم کنکور شدم که گزینه بورس خارج از کشور را انتخاب کردم. آن جا هم در شاگرد ممتاز شدم و دوره دو ساله را یک ساله تمام کردم. تحصیلاتم را هم در همان حوزه معدن ادامه داده بودم. پس ازآن حدود دو سال کار اجرایی کردم و دوباره به وزارت‌خانه برگشتم.

خب شما که تا جایگاه معاونت یک وزیر در کشور بالا رفته بودید چرا وارد بخش خصوصی و حوزه کارآفرینی شدید؟
من در همه مدتی که در وزارت‌خانه بودم مانند یک کارمند ساده وزارت‌خانه بودم. البته در دانشگاه تربیت مدرس هم استاد دانشگاه بودم. به نظر خودم در هر دو جایگاه عملکرد خوب و قابل دفاعی داشتم. دانشجوهای من کلاس من را بسیار دوست دارند و من هم آنان را بسیار دوست دارم اما وقتی از معاونت وزارت‌خانه کنار رفتم، متوجه شدم که نه از رانتی استفاده کردم، نه چندین کارخانه و معدن به نام خودم ثبت کردم که بتوانم از آن رانت‌ها برای آینده‌ استفاده کنم. به همین دلیل هم ترجیح دادم به علاقه خود در بخش خصوصی بپردازم.

و علاقه شما همان معدن و محصولات برآمده از دل معدن بود. درست است؟
بله. علاقه من به سنگ‌های معدن بسیار زیاد بود. به همین دلیل هم سعی کردم به کار با سنگ‌های نیمه قیمتی بپردازم زیرا کار با سنگ‌های گران‌تر از توان من خارج من بود. تصمیم گرفتم سنگ‌های نیمه قیمتی را صادر کنم. سنگ‌هایی که انتخاب کردم سنگ‌های نسبتا ارزان مانند عقیق، آمیتیس و فیروزه بودند. کسب‌وکار شخصی من هم از همین جا آغاز شد. با سرمایه نصف‌ونیمه‌ای که داشتم سنگ و نگین تهیه می‌کردم. ابتدا با فیروزه نیشابور را با سلیقه خودم در همان نیشابور نقره‌کاری کردم و راهی یک نمایشگاه در آلمان شدم تا محصولات خود را به آلمان صادر کنم. خودم تنها به آلمان رفتم که انگشترهای نقره و فیروزه‌ام را صادر کنم. یک غرفه کرایه ‌کردم و سنگ‌ها را به آلمان می‌بردم.

سرمایه اولیه را چگونه تامین کردید؟


سرمایه اولیه زیادی نیاز نداشت و با اندوخته‌های خودم توانستم کار را شروع کنم. چون سنگ‌ها قیمتی نبودند؛ گران‌ترین سنگ من هم فیروزه بود. از آن جایی که خودم معدن و سنگ را می‌شناختم، به تنهایی می‌رفتم نیشابور و اگر یک کیلو نگین می‌خریدم خودش صدها انگشتر ساخته می‌شد. سال اول، تجربه تلخی داشتم و ضرر کردم. افرادی که در آن یک سال با من کار می‌کردند با بی‌سلیقگی انگشترها را دیزاین کرده بودند و نقره‌ ناخالص در ساخت انگشترها استفاده کرده بودند. بنابراین انگشترها در آلمان خریدار چندانی نداشت. همان سال یک فروشنده هندی که غرفه‌ای کنار من داشت، متوجه شد که من هیچ فروشی ندارم. اصلا او بود که گفت نقره‌های من استاندارد نیستند و تجربیات چندین ساله خود را در اختیار من گذاشت. به او گفتم من رقیب تو هستم چرا این اطلاعات را در اختیار من می‌گذاری؟ جواب داد که خدای من روزی‌ام را برای من تعیین کرده است و من هم مطمئنم که این روزی تامین خواهد شد. او تجربیات خوبی به من داد. سال دیگر نگین‌های مختلف خودم را به هند می‌بردم. نقره هند نقره بسیار خوبی است. من هم در حد وسع خودم انگشتر نقره‌ای می‌ساختم. حالا فکر می‌کنم ای‌کاش سرمایه داشتم که به جای نقره از طلا استفاده کنم. پنج یا شش سال همین گونه انگشتر صادرات کردم و درست است که سود چندانی برای من به همراه نداشت اما تجربه بسیار خوبی از یک کسب‌وکار مستقل بود. من همیشه کالاهای سفارش داده‌شده را در آلمان تحویل می‌گرفتم و در همان آلمان می‌فروختم اما وقتی می‌خواستم مازاد تولید خود را به ایران بازگردانم، اذیت می‌شدم. هر چه توضیح می‌دادم که این سنگ‌ها فیروزه همین نیشابور و نقره است، اجازه نمی‌دادند انگشترها را به راحت به ایران بازگردانم. یک بار یک مامور مشتی از فیروزه‌های من را برداشت تا اجازه دهد انگشترها را بازگردانم. چون این کار درآمدآن‌چنانی هم نداشت که مرا اقناع کند، بعد از چهار یا پنج سال دوباره به معدن بازگشتم.

منظورتان از بازگشت به معدن چیست؟
من دو سال معاون مدیر کل اداره صمت استان فارس بودم. در آن دو سال به جای این که صرفا پشت میز بنشینم، هر روز در لندرور، همراه با کارشناسان برای بازدید از معادن می‌رفتم تا تشخیص دهیم معادن آن منطقه اقتصادی هستند یا نه. این دو سال برای من خیلی دستاورد داشت و موجب شد تمام ‌صفر تا صد معدن به طور عملی هم خوب یاد بگیرم اما تا الان شخصا هیچ وقت معدن نداشتم زیرا تا وقتی که در وزارت خانه بودم قانونا نمی‌توانستم معدنی به نام خودم ثبت کنم و من هم چون اهل ثبت معدن به نام بقیه برای خودم نبودم، رعایت می‌کردم اما بعدها با کمک افرادی که در بخش خصوصی فعالیت داشتند شرکت‌ معدن و صنایع معدنی تاسیس می‌کردیم و این مساله که عده زیادی انسان بتوانند به کمک ما به درآمدی برسند برای من بسیار جالب بود. از سمت دیگر من متخصص به سود رساندن شرکت‌ها هستم. بنابراین مطمئنم اگر در جایی باشم، کارمندان آن شرکت هم از دستاوردهای من استفاده خواهند کرد.

به عنوان حرف آخر، برای کارآفرینان جوان که مثل شما قرار است از صفر شروع کنند و چه توصیه‌ای دارید؟

من به کشورهای زیادی سفر کردم، حدود شش ماه برای مهندسی معدن پروژه‌ای در ژاپن بودم و از این کشور و مردم آن بسیار یاد گرفتم. ژاپنی‌ها، هر مشکلی داشتند خودشان آن را حل کردند اما ما همیشه همه مشکلات را تحمل می‌کنیم. مثلاهمین جاروهای بلند که در همه خانه‌ها هست را ببینید. این‌ها در ابتدا فقط در ژاپن بود اما در ایران از جاروهای گیاهی استفاده می‌شد تا این که یک ژاپنی برای اولین بار از آن جاروها ساخت. تولید جاروهای دسته‌بلند تکنولوژی خاصی هم لازم ندارد. من همیشه از سبک زندگی مردم ژاپن حیرت می‌کنم. انگار همه مردم آن جا اهل مطالعه و تلاش هستند. آمریکا در هیروشیما، بمبی انداخت که تا چند نسل از مردم این کشور را درگیر کرده است. من آن زمان‌ها، به شدت ضد آمریکایی بودم. از مردم ژاپن می‌پرسیدم این آمریکایی‌های جنایت‌کار چرا در کشور شما آزادانه رفت‌وآمد می‌کنند؟ آنان گفتند ما یاد گرفتیم با کسی دشمنی نکنیم و می‌دانیم که جنگ آسیب‌زاست. سیاست کشورهای موفق این است. سیاست انسان موفق هم همین است. باید تلاش کرد و پا بر عقاید نگذاشت. کشوری مانند چین حدود ۳۰ سال پیش حتی ماشین مدرن در خیابان‌هایش نداشت. من کاملا به خاطر دارم که حتی اتوبوس‌های این کشور همگی قدیمی بودند و ماشین‌های ایرانی در خیابان‌ها بود. اگر می‌خواهیم رشد کنیم باید روابط خوبی با دنیا داشته باشیم. باید خودمان را باور داشته باشیم و بدانیم بهترین اتفاقات بدون رانت برای ما به دست می‌آید زیرا من توانستم و اگر من توانستم بقیه افراد هم می‌توانند. اگر من توانستم از دولت به بخش خصوصی و حوزه کارآفرینی وارد شوم، پس بقیه هم می‌توانند.
همین شرکت که اکنون در دفتر آن هستیم نیروهای زیادی را استخدام کرده است. بنابراین از شرایط مکانی، سیاسی و جغرافیایی ناامید نباشیم و انگیزه و پشتکار داشته باشیم.


نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: