به گزارش شفا آنلاین:سرهنگ عابدی کارآگاه بازنشسته پلیس آگاهی اظهار کرد: مردی برای رفتن به سرکار از خانهاش خارج شده بود و در حالی که خانوادهاش چشم انتظار برگشت او بودند با جسد خونآلودش روبهرو شدند.
زمستان سال ۷۰ بود. گزارش شد که یک مرد به طرز مرموزی گم شده است، باید از تهران به آنجا میرفتیم، شنیدم مرد گمشده امیر نام دارد، به خانهشان رفتیم تا تحقیق کنیم، وقتی وارد خانه شدم، زن جوانی را با ۴ بچه قد و نیم قد دیدم که نگران شوهرش بود.
امیر مسافرکشی میکرد و آخرین بار مثل همیشه خانهاش را برای کار ترک کرده بود، اما این بار دیگر برنگشته بود.
با یکی از مأموران پلیس محلی همه جا را که احتمال داده میشد امیر را در آنجا دیده باشند به دنبال او رفتیم، هنوز یک روز نگذشته بود که جسد امیر توسط چوپانی در بیابانهای اطراف شهر پیدا شد. امیر کشته شده بود، جسد خونریزی شدیدی داشت و آثار کشیده شدنش را روی زمین دنبال کردیم. متوجه شدیم مرد جوان نزدیک به ۳ کیلومتر خودش را روی زمین کشیده و سعی داشته خودش را به کنار جاده برساند، اما در همان میان راه از سرما و خونریزی زیاد از نفس افتاده است.
خیلی متأثر شدم، لحظاتی که امیر سعی کرده بود نجات پیدا کند چه تصاویری در ذهنش میچرخید حتماً یاد همسر و بچههایش بود. به آژانسی که امیر در آن مسافرکشی میکرد، رفتیم.
صاحب آژانس گفت که آخرین بار ۲ جوان برای گرفتن ماشین به آژانس آمده اند و رانندهشان امیر بود، اما او رفت و دیگر برنگشت.
شکی نبود که امیر توسط دزدان ماشین کشته شده است و خیلی زود دوربین مداربسته آژانس را بازبینی کردیم، چهره ۲ جوان مظنون پیش چشم مان بود. در ادامه چند دوربین مداربسته دیگر که در نزدیکی آژانس بود را بازبینی کردیم و صحنه عجیبی روبهرویمان قرار گرفت.
در فیلم دیدیم ۲ پسر جوان از یک نیسان آبیرنگ پیاده شدهاند و همین سرنخ خوبی بود. شماره پلاک نیسان آبی رنگ را در سیستم ثبت کردم و خیلی زود صاحب خودرو را شناسایی کردیم.
وقتی نزد او رفتیم شنیدم وانت دست برادرش بوده و از ماجرای قتل هیچ اطلاعی ندارد.
صاحب نیسان را در بازداشت نگه داشتیم تا به برادرش حرفی نزند سپس به سراغ پسر جوان که در یک کارگاه سدسازی کار میکرد رفتیم و حمید را که یک جوان قوی هیکل و قد بلند بود، دستگیر کردیم.
حمید حرفی نمیزد، خیلی چغر بود و نمیخواست اعتراف کند، تصمیم گرفتم برای اعتراف او را بترسانم.
درست به یاد دارم که ظهر بود و صدای اذان شنیده میشد و حمید روی زمین در اتاق پلیس آگاهی نشسته بود، آرام به سمتش رفتم و گفتم من مشکلی ندارم اعتراف نکنی، ولی بزرگان طایفه مردی که به قتل رساندهای از من خواسته اند که تو را در اختیار آنها قرار دهم و با توجه به اینکه اعتراف نمیکنی خواستم که بازپرس پرونده تو را آزاد کند، من به ناچار تو را تحویل آن طایفه خواهم داد.
حمید میدانست اگر اعتراف نکند و دست طایفه امیر بیفتد خونش را میریزند، لحظاتی سکوت کرد و من نیز آرام به سمت در خروجی رفتم که ناگهان حمید گفت همه چیز را میگویم، ولی باور کنید من قاتل نیستم.
همین کافی بود تا ارتباطم را با حمید بیشتر کنم. به سرعت خودم را به او رساندم و گفتم میدانم تو قاتل نیستی! به خاطر همین میخواهم بگویی چه اتفاقی افتاده که خانواده مقتول تو را بهعنوان قاتل اعدام نکنند.
حمید در اعترافاتش گفت: وقتی از سربازی ترخیص شدم همراه ۲ همخدمتیام که یکی از آنها سرباز فراری بود برای کار به کارگاه سدسازی رفتیم و در آنجا مشغول به کار شدیم.
او در همین پاتوقهای کارگری با دوستانش گل میکشید و خیلی زود هر ۳ شیشهای میشوند.
حمید گفت که یک روز در کارگاه از یکی از همشهریهایمان که ماشین داشت خواستیم ما را تا شهر برساند که مخالفت کرد و همانجا شروع به کل کل کردیم و در جمع همه شرط بندی کردیم تا یک هفته دیگر خودمان ماشین میگیریم و با ماشین به کارگاه میرویم. ۳ پسر جوان ابتدا تصمیم گرفته بودند که در نقش مسافر از رانندهها زورگیری کنند تا پول یک خودرو را به دست بیاورند، اما ترسیده بودند و با همفکری تصمیم گرفته بودند یک ماشین بدزدند.
در اعترافات حمید مشخص شد که روز جنایت حمید، ۲ دوستش را با نیسان آبی رنگ برادرش جلوی یک آژانس رسانده و کامران و سعید از راننده آژانس خواستهاند آنها را به بیرون شهر برساند و در مسیر حمید نیز آنها را تعقیب کرده است.
راننده آژانس با تهدید ۲ مسافرش از مسیر خارج و به جاده فرعی میرود، حمید جلوتر نمیرود و منتظر میماند و بعد از دقایقی کامران و سعید با ماشین راننده آژانس به سر جاده میآیند، ولی هر دو ترسیده بودند، آنها از حمید میخواهند به سراغ راننده آژانس برود و ببیند زنده است یا مرده؟!
حمید گفت: از ترس ۲ برابر همیشه شیشه کشیده و به سمت محل درگیری با راننده آژانس رفتم، اما در میان راه از ترس مسیرم را تغییر دادم و پیش دوستانم بازگشته و به دروغ گفتم که هیچ خبری از راننده آژانس نبود.
جالب این بود که حمید روز حادثه آنقدر شیشه کشیده بود که توهمی در ذهنش شکل گرفته و فکر میکرد گلههای زیاد گرگ او را دنبال میکنند به همین خاطر پیش دوستانش برگشته بود.
همین اعترافات کافی بود که با یک تیم پلیسی در کهگیلویه و بویراحمد، کامران و سعید را در کارگاه سدسازی دستگیر کنیم.
۲ پسرجوان وقتی دیدند دوستشان به ماجرای سرقت و زورگیری اعتراف کرده و داستانسراییهایشان بیفایده است به قتل اعتراف کردند.
کامران در اعترافاتش گفت که ما قصد سرقت خودرو را داشتیم، اما راننده مقاومت میکرد و میگفت ۴ تا بچه دارم و قسم میداد که خودرویش را سرقت نکنیم. کلی شیشه کشیده بودیم و حالت عادی نداشتیم به همین خاطر چند ضربه چاقو به او زدیم و ماشینش را دزدیدیم. بعد از سرقت هم از حمید خواستیم به سراغ مقتول برود و ببیند زنده است یا مرده؟! که بعد از دقایقی کامران آمد و گفت که راننده نیست، ما هم فکر کردیم زنده مانده و فرار کرده است.
یادم میآید که ۳ جوان به خاطر یک اشتباه و شرط بندی در برابر اتهام قتل عمد قرار گرفته بودند و اگر حمید به سراغ راننده خودرو میرفت شاید او زنده میماند.
این پرونده هم بسته شد و به تهران بازگشتم و بعد از یک روز استراحت وقتی به محل کارم رفتم در برابر یک پرونده کلاهبرداری عجیب و پیچیده قرار گرفتم.