شفا آنلاين-اگر در روزگارانی نه چندان دور، آسیب این بود که پدر در رأس هرم قدرت خانواده قرار می گرفت و فرزندان اطاعت بیچون و چرایی از او می کردند، امروزه یکی دیگر از آسیبهایی که کاهش تعداد فرزندان در خانواده به همراه داشته، مسأله فرزندسالاری است بهطوریکه آنها گوی قدرت را از والدین ربوده و بر تخت دیکتاتوری خانواده نشستهاند و گاه و بیگاه خواستهها و نیازهای معقول و غیرمعقولی را از والدین شان خواستار هستند.
به گزارش
شفا آنلاين،البته این خواستهها تنها به برآورده ساختن نیازهای شخصی این قلدرهای
ناخوانده ختم نمیشود. آنها زورگویی و اعمال نظرشان را تا حدی پیش
بردهاند که از طرز لباس پوشیدن پدر و مادرگرفته تا مسافرتهایی که برای
اوقات فراغت شان برنامهریزی میکنند و مهمانیهایی که میروند، نظرهای
قاطعانهای میدهند.
به نظر میرسد برخی از این اعمال نظرها و توجه افراطی
به نیازهای کودک و نداشتن شناخت و آگاهی نسبت به وظایف و مسئولیتهای
فرزندان، جوی را در خانوادهها فراهم ساخته که نوعی سردرگمی و جابهجایی
نقشها را بهوجود آورده است. دکتر «الهه حجازی موغاری» روانشناس و عضو
هیأت علمی دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه تهران درگفتوگو با ما
علل پیدایش پدیده تضاد بین فرزندسالاری و والدسالاری و آسیبهایی که
خانواده و فرزندان را تهدید میکند، از منظر روانشناسی و تربیتی بررسی کرد.
آنچه در خانوادههای امروزی بهوضوح قابل مشاهده است، تضاد بین
والدسالاری و فرزندسالاری است، چرا این تضاد بهوجود آمده و در طول تاریخ
چه اتفاقاتی بر این مسأله دامن زده است؟
بررسی متون مختلف نشان میدهد تا قرن 16 و 17 میلادی، توجه و نگاه به
فرزند وجود نداشت. آنچه اهمیت داشت، والدین بویژه پدر بود. دلیل این مسأله
از یک سو به زیاد بودن تعداد فرزندان و از سوی دیگر به نان آور بودن پدر در
خانه مربوط میشد. در این دوره از تاریخ، پدر برای همه تصمیم میگرفت و
بنابراین بحث والدسالاری در خانوادهها مطرح بود. اما والدسالاری، مشکلاتی
را بویژه برای فرزندان بهوجود میآورد و نسلی تابع را پرورش میداد که
این نوع شیوه زندگی و تربیت برای نسلی که میخواست پیشرفت کند، مناسب نبود.
بعد از این دوره، مربیان و روانشناسان امور تربیتی، مطالعاتی را در حوزه
کودک انجام دادند؛ بدین ترتیب که کودک <بزرگسال کوچک شده> نیست بلکه
موجودی است که نیازها و تواناییهای خاص خود را دارد و این تواناییها در
محیطی مناسب از بالقوه به بالفعل در میآید. بنابراین در قرن 19 و 20شناخت
کودک در وهله اول مورد توجه قرار گرفت و همه سعی کردند کودک و نیازهایش را
بشناسند.
بعد از آنکه شناخت کودک مطرح و به خانوادهها منعکس شد، متعاقب آن چه اقداماتی در خانوادهها صورت گرفت؟
مربیان و روانشناسان سعی کردند، کودک را توصیف کنند و نیازهای او را به
والدین نشان دهند که نوع رفتار والدین روی تواناییهای کودک اثرات مختلفی
بر جای میگذارد. بنابراین روانشناسان رفتارهای والدین را با کودک مورد
بررسی قرار دادند بدین شکل که کدام نوع رفتار والدین منجر به ایجاد رفتاری
خاص در کودک میشود.
مشاهدات انجام و مشخص شد دو عنصر انسانی عاطفه و محبت و کنترل در رفتار
والدین وجود دارد و برحسب اینکه میزان کنترل و عاطفه تا چه اندازه است،
رفتارهای والدین را دستهبندی کردند. نتیجه این بود، والدین مستبد اغلب
تمرکزشان روی کنترل کودکان است. گروه دوم که هم کنترل و هم محبت داشتند،
خانوادههای مقتدر بودند. گروه سوم روی رفتار فرزندانشان کنترل نداشتند و
عاطفه افراطی یا هیچگونه عاطفهای نیز نشان نمیدادند. این گروه نیز
خانواده سهل گیر یا آسانگیر بودند.
تفاوت در نوع رفتار کودکان هر خانواده چشمگیر بود. در گروه اول یا
خانوادههای مستبد، فرزندان جایگاه تصمیمگیری نداشتند و هیچ نقشی در زندگی
خانوادگی ایفا نمیکردند و فقط دستورات والدین را اجرا میکردند. در
خانوادههای مقتدر، فرزندان نقش ایفا میکنند هر چند که این نقشها کوچک
است اما میتوانند اظهار نظر کنند و در عین حال که تکالیفی بر عهده شان
گذاشته میشود از حق و حقوقی هم برخوردار هستند به عنوان مثال فرزندان
خانوادههای مقتدر در تصمیمگیریهایشان نظر والدین خود را میخواهند. در
خانوادههای مقتدر هم حقوق و هم تکالیف فرزندان رعایت میشود؛ بنابراین
آنها به لحاظ اجتماعی و شناختی سطح بالایی دارند و از سلامت روان برخوردار
هستند.
در خانوادههای سهل گیر حقوق و تکلیفی به عهده فرزندان گذاشته
نمیشود و والدین برای آنها برنامهریزی ندارند در نتیجه فرزندان چنین
خانوادههایی سرگردان هستند و هر کاری بخواهند انجام میدهند. این گروه
سلامت روان بالایی ندارند، مهارتهای اجتماعی شان پایین است و به نوعی قدرت
تصمیمگیری در آنها ضعیف است. بنابراین فرزندانی که محصول خانوادههای
مقتدر هستند علاوه بر حقوق و مسئولیتپذیری، از سلامت روان برخوردار هستند.
هر یک از والدین چه نقشی در عاطفه و کنترل فرزندان دارند؟
بعد از آنکه کودکان در قرن بیستم مدرسه رفتند و سواد یاد گرفتند، والدین
متوجه شدند علاوه بر اینکه دو ویژگی کنترل و عاطفه و مهربانی باید در
رفتار با آنها مورد توجه قرار گیرد، باید در فعالیتهای تحصیلی کودکان نیز
درگیر شوند. آنها برای درس خواندن فرزندانشان برنامهریزی کردند اما
اینکه پدر و مادر تا چه اندازه باید در زندگی تحصیلی فرزندان درگیر شوند،
پرسشهای دیگری را بهوجود آورد. بدین معنی که لازم است والدین در انجام
تکالیف مدرسه به فرزندان کمک کنند اما اگر این حمایتها بیش از حد باشد،
مفید نیست زیرا از یک سو کودک احساس میکند همیشه تحت کنترل والدین است و
مسأله دیگر اینکه یاد نمیگیرند بدون کمک گرفتن از والدین، برنامههای خود
را تنظیم کنند.
در همین تحقیقاتی که انجام شد، محققان حوزه کودک به این
نتیجه رسیدند حتی نقش پدر و مادر در تربیت فرزندان تفاوت دارد. فرزندان از
مادر انتظار محبت دارند. برای آنها مهم است مادر دوست و در دسترس باشد اما
از پدر انتظار دارند به آنها مسئولیت داده و به نوعی کنترل را همراه با
مسئولیت و حقوق کند. اینگونه نتیجهگیری شد، پدرانی که به فرزندان اختیار و
استقلال داده و مادرانشان به آنها محبت میکنند، به لحاظ درسی و اجتماعی
خوب رشد یافته و سلامت روان بالایی دارند. روشن است در بحث جهانی تربیت
فرزند در هیچ یک از موارد گفته شده توصیه نشده است فرزندان آزاد گذاشته
شوند زیرا اگر نظارت نباشد و تکلیف داده نشود، رشد مناسبی نخواهند داشت.
جامعه ما از سنت به مدرنیته در حالگذار است، در چنین جامعهای چه اتفاقی در سیستم تربیتی خانوادهها رخ داده است؟
تصویری که از خانوادههای ایرانی وجود دارد این است که پدر و مادر در
جایگاه خود و فرزندان هم در جایگاه خاص خود قرار دارند. در جامعه سنتی
خانوادهها معمولاً مستبد یا مقتدر بودند و خانواده آسان گیر کمتر وجود
داشت اما حرکت از سنت به مدرنیته باعث کاهش تعداد فرزندان خانوادههای
ایرانی شد و همچنین آگاهی پدر و مادرها نسبت به شناخت ویژگیهای کودک بالا
رفت. به عنوان مثال با چاپ کتاب و برنامههای تلویزیونی، نشان داده شد که
آگاهی والدین نسبت به نیاز فرزندانشان باید افزایش یابد.
ولی در این میان
به والدین گفته نشد زمینه رشد فرزندان در فرزندسالاری نیست بلکه به اقتدار
است به این معنی که برای کودکان باید برنامهریزی بلند مدتی داشت و در قبال
آن مسئولیت نیز داد زیرا در مسئولیتپذیری است که افراد میتوانند تصمیم
بگیرند و خوب و بد را بشناسند ولی اگر تنها حقوق داده شود به این معنی است
که هر کاری برای فرزندمان انجام میدهیم و نمیگوییم مثلاً <تو چهکار
میتوانی برای ما انجام دهی>؟ انگار فراموش کردهاند او نیز تکالیفی
دارد. بدین ترتیب با توجه بیش از حد والدین به کودک و بدون اینکه در قبال
توجه، مسئولیتی از فرزند خواسته شود، کودک مرکز توجه قرار گرفت و جامعه
فرزندسالاری بوجود آمد .
چه مشکلاتی در رابطه با فرزندسالاری در خانوادهها بهوجود آمده است؟
در جامعه فرزندسالار، هم والدین هم کودک نقش شان را گم کردهاند و این
برای هر دو مضر است زیرا در یک خانواده هر فردی نقش، مسئولیت و حقوقی دارد.
در جامعه در حالگذار نقشها به هم زده شده است و جایگاهها تغییر
یافتهاند. در واقع نه از آن دوران سنتی قدیمی که به عنوان مثال حتی لباس
کودک را نیز پدر و مادر میخریدند و فرزندان هیچ نقشی در انتخاب نداشتند،
خبری است و نه امروز که او برای پدر و مادرش تصمیم میگیرد مثلاً چه چیزی
بپوشد یا چه چیزی نپوشد.
این تغییر و تحولات و جابهجایی نقشها، مهمترین
اشکال است که در سیستم تربیتی بهوجود آمده است و این به نفع خانوادهها
نیست. امروزه هر کدام از ما از سوی خانوادهها میشنویم که میگویند:
«بچهها گناه دارند، فلان وسیله را برایش بخریم، دلش میخواهد.» وقتی
میخریم و هر کاری برای فرزندان انجام میدهیم کودک با خود میگوید: «پس من
مهم هستم و هر چه که میخواهم باید داشته باشم.» البته این موضوع به
جایگاه اقتصادی و اجتماعی ربطی ندارد و تنها در خانوادههای طبقه مرفه دیده
نمیشود بلکه در خانوادههای طبقه متوسط و حتی طبقه متوسط به پایین هم
اتفاق میافتد.
نتیجه چنین تغییر و تحولاتی، پرورش نسلی است که نمیتواند تصمیم بگیرد
زیرا مسئولیتی نداشته و تصمیمی نگرفته است و خود تنظیمی ندارد به همین خاطر
است که امروزه در اغلب خانوادهها پدر و مادر مثلاً به جوان 21 ساله
میگویند: «خواهش میکنم بزرگ شو» این یعنی رفتارهایی متناسب با سن انجام
بده زیرا من نمیتوانم به جای تو تصمیم بگیرم اما این افراد نمیتوانند
رفتارهایشان را متناسب با سن خود کنند زیرا مسئولیتی در قبال زندگی
نداشتهاند.
در واقع حرکت از سنت به مدرنیته به سیستم تربیتی آسیب رسانده
است. با این حال هنوز در برخی شهرهای کوچک و روستاها میبینیم کودکان
بیشتر مسئولیت پذیر میشوند. این مسأله حتی در سنین بزرگسالی هم قابل درک
است زیرا از همان کودکی به او مسئولیت دادند و در قبال کارهایش مسئول است.
متأسفانه در شهرهای بزرگ، مسئولیت را از فرزندان سلب میکنیم و این اصلاً
به نفع آنها نیست و به نظر میرسد در کوتاه مدت و میان مدت از تضاد هم
خارج میشود و ممکن است نسلی بهوجود آید که قابل کنترل نباشد.
چرا این تضادها عمیق میشوند؟
چون پدرها و مادرها در دوران کودکی همیشه به فرزندان حق دادهاند و هر چه
میخواستند به آنها بله گفتهاند. البته در خانوادههای ایرانی که یکسری
اعتقادات، اصول و مسائل فرهنگی وجود دارد، معمولاً تضادها باعث شده فرزندان
این باورها و اصول را نپذیرند اینجاست که اختلاف بهوجود میآید و مثلاً
والدین میگویند: «من درست میگویم و تو نمیفهمی» و پاسخی که میشنوند این
است: «نه من میفهمم و شما نمیفهمید» به این ترتیب تضاد رشد پیدا میکند.
اگر بخواهیم چنین اتفاقی نیفتد باید در سیستم تربیتی تجدید نظر کنیم که
این وظیفه رسانهها، مشاوران، مربیان تعلیم و تربیت، مدارس و روانشناسان
است که موضوع را آسیب شناسی کنند که نه والدسالاری و نه فرزندسالاری بلکه
باید مسیر اقتدار را در پیش گرفت بهطوریکه هرکسی از جایگاه خود در سیستم
خانواده آگاهی داشته باشد و در مقابل تکالیفش مسئولیت پذیر باشد. به نظر
میرسد اگرحقوق شهروندی که راجع به آن در رسانهها زیاد بحث میشود در فضای
خانوادهها نیز مطرح شود، همین مسأله نظم جدیدی را در خانوادهها ایجاد
میکند.
در چنین خانوادههایی هر فردی هم مسئول و هم صاحب حق و حقوق است؛
بنابراین یک فرزند شهروند و والد شهروند همانطور که در خانواده شهروند
هستند، در بیرون از محیط خانه و مقابل دیگران نیز شهروند هستند. در چنین
حالتی جامعهای شهروند که افراد در مقابل رفتارهایشان مسئول هستند، خواهیم
داشت.
تضاد بین والدسالاری و فرزندسالاری چه آسیبهایی را به نهاد خانواده وارد میسازد؟
نخستین آسیب آن سردرگمی نقشها است. در چنین خانوادههایی هم پدر و مادر
سردرگم هستند و هم سردرگمی را در فرزندان بهوجود آوردهاند. پدر و مادر در
مرحلهای از زندگی فرزندشان بویژه در دوران نوجوانی از خود میپرسند: «من
چهکارهام، او حرف من را قبول نمیکند و حرف، حرف خودش است.»
از طرفی
نوجوان دچار سردگمی است. او با خود میگوید: «من که هستم، پول میگیرم،
تفریح انجام میدهم اما در نهایت چهکار میخواهم انجام دهم.» او نیز دچار
سردرگمی است چرا که هیچگونه برنامهریزی نداشته است. آسیب دیگر رابطه
والدین و فرزندان است. پدر و مادر باید مشاور فرزندانشان باشند و با آنها
مشورت کنند. تضادها این نوع روابط را به هم میزند و رابطه در خانواده دچار
آسیب میشود. در نتیجه پدر و مادر روی رفتار فرزندان شان کنترل ندارند.
لازم است به آموزش خانواده تأکید بیشتری شود و در مورد آسیبهای
فرزندسالاری در خانواده بحث و گفتوگو صورت گیرد.
از طرفی به خانوادهها
باید متذکر شد و تأکید کرد در مقابل حقی که هر کودک دارد مسئولیت هم باید
قبول کند و این حقوق و مسئولیت است که باعث رشد فرزندان شده و از تضادها
جلوگیری میکند. یک پدر و مادر، پدر و مادر زاده نشدهاند، باید آموزش
ببینند و یاد بگیرند که چگونه با فرزندان شان رفتار کنند و این هم وظیفه
بسیار مهمی است که بر عهده جامعه است. جامعه علمی و مدنی باید این آموزشها
را به والدین بدهد زیرا از والدینی که نمیدانند نتیجه رفتارشان چه خواهد
شد، نمیتوان انتظاری داشت.
ایران