کد خبر: ۲۸۸۹۸
تاریخ انتشار: ۰۱:۰۰ - ۰۱ مرداد ۱۳۹۳ - 2014July 23
شفاآنلاین -نام شهیدان عباس دوران، همت، باکری، برونسی و... . بارها و بارها شنیده‌ایم؛ اینکه مردان بزرگ و تاریخ‌ساز این مرز و بوم بوده‌اند؛ اینکه سال‌ها با رشادت‌های آنها این سرزمین از هجوم بیگانه در امان ماند.

به گزارش شفاآنلاین ،اما كمتر فكر كرده‌ايم به اينكه به همسران و فرزندان اين بزرگان و اسطوره‌سازان در تمام اين روزها و شب‌ها چه گذشته است؛ اينكه صبر و بردباري و عشق بين آنها باعث شد كه اين مردان بزرگ قهرمانان اين كشور نام بگيرند. «مهناز دوران» همسر شهيد عباس‌دوران شايد فقط چند سال با اين مرد بزرگ زندگي كرد اما هنوز با گذشت بيش از 30سال همچنان به عشق او زندگي مي‌كند. اينها نماد زن ايراني هستند كه تا سال‌ها نام آنها در كنار همسران قهرمانشان شنيده مي‌شود. حالا بد نيست به مناسبت سالگرد شهادت شهيد دوران و سالگرد تولد او و عشقي كه در تمام اين سال‌ها هنوز در وجود همسر او زنده است، داستان زندگي آنها را از زبان مهناز دوران بخوانيد.
  • خانم دوران مفهوم عشق چگونه در زندگي شما شكل گرفت؟ آيا با چنين مفاهيمي از كودكي به واسطه خانواده آشنا بوديد يا بعد از آشنايي و ازدواجتان با شهيد دوران در شما رخ داد كه همچنان ادامه دارد؟

مفهوم عشق براي من از خانواده شروع شد. پدر و مادر فوق‌العاده مهربان و ساده‌اي داشتم؛ به‌طوري كه محبوب كل خانواده بودند. البته من هر دوي اين عزيزان را از دست دادم. پدرم را سال 59 از دست دادم؛ درست يك سال قبل از شهادت همسرم. پدرم در سن 53سالگي به رحمت خدا رفتند. مادرم هم حدود 14‌ماه است كه از ميان ما رفته است. بين خانواده خصوصا پدر و مادر و برادران و خواهرانم يك عشق و علاقه‌اي بود. خانه‌اي فوق‌العاده پر از محبت داشتيم و عشق برايم از اينجا شروع شد. اما مي‌توانم عنوان كنم كه با ازدواجم با شهيد دوران كامل‌تر شد و به اوج رسيد.

  • شما با عباس از قبل آشنايي داشتيد؟

نه. ازدواج من كاملا سنتي بود. من سال آخر دبيرستان بودم. بار اول مادر او از من خواستگاري كرد كه مرحوم مادرم مخالفت كرد. گفت سنم كم است. بعد از چند‌ماه دوباره صحبت كردند. مادرم خيلي مردم‌دار بود و به همه احترام مي‌گذاشت، به همين دليل بار دوم مراسم خواستگاري را قبول كرد. البته شهيد دوران از قبل من را در كوچه ديده بودند ولي من، نه. حقيقتا براي نخستين‌بار او را در خواستگاري ديدم. اما همين مراسم هم عجيب بود. وقتي 2 خانواده همديگر را ديدند انگار سال‌ها با هم آشنايي داشتند. شايد باورتان نشود من حس عجيب و خوبي داشتم وقتي او را در مراسم خواستگاري ديدم. اين حس هميشه در من وجود داشت و احساس مي‌كنم به نوعي از همان نگاه اول در مراسم اين حس در من به‌وجود آمد. خانواده‌ام هم همين‌گونه بودند. احساس مي‌كردم در همان روز انگار او را ساليان سال است مي‌شناسم، با اينكه خيلي هم صحبت نكرديم.

  • خانواده شما با شغل شهيد دوران مشكلي نداشتند؟

نه به آن شكل. خانواده شهيد دوران در همسايگي ما بودند. وقتي به منزل ما آمدند، گفتند كه عباس خلبان است. بعد از نخستين مراسم خواستگاري، پدرم گفت كه من احساس مي‌كنم عباس مرد زندگي است. من به مادرم گفتم كه هر چيزي شما بگوييد. اما انگار درون من چيز ديگري در حال رخ دادن بود. احساس مي‌كردم اين مرد مي‌تواند من را خوشبخت كند. با اينكه در فكر ازدواج نبودم، از همان روز اول يك عشق حقيقي در من به‌وجود آمد.

  • اختلاف سني زيادي داشتيد؟

من متولد 12تير 1338هستم و همسرم متولد 20مهرماه 1329بودند. اين ‌ماه تير هميشه در من يك حس عجيبي به‌وجود مي‌آورد چون به غير از تولدم، عقدم و شهادت همسرم هم در اين‌ ماه است. پدرم هم در اين‌ ماه فوت كردند. همسرم هم 30تير‌ماه 61 به شهادت رسيدند. 22تير 58 عقد كرده و 4‌ماه بعد زندگي مشترك را آغاز كرديم. من هميشه قبل از تيرماه يك حس و حال خاصي دارم. يك حالت اضطراب دارم با اينكه 30تير امسال مي‌شود سي‌ودومين سالگرد شهادت همسرم اما هنوز اين حس درون من هست.

  • شما از همان ابتدا احساس نمي‌كرديد كه زندگي‌كردن با يك خلبان ممكن است سختي‌هاي خاص خودش را داشته باشد؟

نه، اصلا به اين موضوع فكر نمي‌كردم. بعد از خواستگاري در چندين جلسه صحبت كرديم. در تمامي اين روزها شرايط كارش را براي من توضيح داد. مثل ماموريت، پرواز و... اما هيچ كدام اضطرابي در من به‌وجود نياورد و فكر مي‌كنم آن عشق عميق مانع از همه اين مسائل شد؛ همان عشق عميقي كه هنوز در من هست. بعضي اوقات فكر مي‌كنم اگر زمان به عقب برگردد و من دوباره در همان سن‌وسال باشم، دوباره او را انتخاب مي‌كنم.

  • حتي با اينكه سال‌ها تنهايي كشيديد؟

بله. هيچ‌كس نمي‌تواند تصوري از اين تنهايي داشته باشد. فكر نمي‌كنم كسي فكر كند كه يك زن در آن سن‌وسال من، عشق زندگي‌اش را از دست مي‌دهد. فكر مي‌كنم البته در زمان ما اين عشق‌ها واقعي‌‌تر بود. من شرايط سختي را در همان زمان گذراندم چون پسر كوچكي هم داشتم.

  • شما البته بعد از ازدواج به بوشهر رفتيد.

بله. ما چند روز بعد از ازدواج براي زندگي به پايگاه هوايي بوشهر رفتيم. البته بوشهر به شيراز نزديك بود. ما در رفت‌وآمد بوديم چون خانواده‌هايمان در شيراز بودند. شهيد دوران هم در رانندگي پرواز مي‌كردند. آن زمان يك ماشين بيوك مدل 56 داشتند. عاشق ماشين 6 سيلندر بودند. اصلا هم نمي‌توانستند آرام رانندگي كنند. من هم مي‌ترسيدم چون جاده‌اش پرگردنه بود. من بهترين خاطرات زندگي‌ام را از اين جاده و بوشهر دارم. پايگاه بوشهر جزيره خوشبختي من بود چون بهترين روزهاي زندگي‌ام را در كنار شهيد دوران آنجا گذراندم. ما در كل حدود 3 سال زندگي مشترك داشتيم. 13 آبان 2 سال بعد از ازدواج هم صاحب يك فرزند پسر شديم.

  • هميشه تصور مي‌كنم اسطوره‌هايي مانند شهيد دوران همانطور كه در كارهاي‌شان افرادي جدي بوده‌اند در زندگي شخصي هم همينطور رفتار مي‌كرده اند. من شنيدم ايشان جزو افرادي بودند كه به‌شدت به سر و وضع و ظاهر اهميت مي‌دادند و شايد مثل خيلي از جوان‌هاي همان‌زمان به قول خودتان يك ماشين به روز سوار مي‌شدند.

شهيد دوران جدي بودند اما نه جدي سختگير. چهره بسيار مهرباني داشتند، خيلي آرام بودند. اگر من عنوان كنم واقعا عصبانيت او را نديدم شايد باورتان نشود. هرگز با صداي بلند حرف نمي‌زدند و بسيار منطقي بودند. با اينكه شغل حساسي داشتند اما خيلي خونسرد بودند. البته من هم خودم تا حدودي اينگونه بودم. اما زودتر گرم مي‌گيرم و سر صحبت را در ارتباطاتم باز مي‌كنم. اما شهيد دوران در بعضي مواقع كم رو بودند و خجالتي. خيلي شلوغ نبودند ولي اصلا اينگونه نبودند كه وقتي خسته از كار مي‌آمدند بخواهند در خانه بي‌حوصلگي كنند. خيلي به ظاهرشان اهميت مي‌دادند و لباس مرتب مي‌پوشيدند با اينكه فرد بسيار با ايماني بود. ايمان او قلبي بود نه متظاهرانه.

  • دقيقا چه مدت بعد از ازدواجتان جنگ شروع شد.

فكر مي‌كنم حدود 14‌ماه بعد.

  • از زماني كه جنگ شروع شد فكر مي‌كرديد ممكن است عباس روزي ديگر به خانه برنگردند؟ آيا اين ترس در وجود شما بود؟

او هيچ وقت درباره اين موضوع صحبت نمي‌كرد و معتقد بود كه مرگ دست خداست و هر وقت زمانش برسد ديگر مشخص نيست هر شخصي كجاست؛ روي زمين، در آسمان يا... .

هميشه درباره مرگ اينگونه صحبت مي‌كرد و روي شغل خودش تأكيد نمي‌كرد. اما من خودم هم اصلا به اين موضوع فكر نمي‌كردم. انگار زندگي ما روال عادي داشت. حالا كه فكر مي‌كنم برايم عجيب است كه چه حسي داشتم. انگار هميشه فكر مي‌كردم كه او در كنار من هست. تولد پسرم هم خيلي تأثير داشت. عشق ما بعد از به دنيا آمدن پسرم خيلي بيشتر شده بود. شايد يكي از عواملش اين موضوع بود.

  • وقتي خبر شهادت همسرتان را شنيديد چه حسي داشتيد؟

نمي‌توانم بيان كنم. وقتي كه عنوان كردند اسير شده است من نمي‌دانم چرا فكر مي‌كردم كه مي‌توانم با او صحبت كنم با اينكه مدتي هم از جنگ گذشته بود و من اين فضا را در ميان دوستان ديده بودم. اما نمي‌دانم چرا اين حس را داشتم. هميشه فكر مي‌كردم همسرم كنار من هست. اما بعد از مدتي خدا كمكم كرد و اين حس در من به‌وجود آمد كه ديگر برگشتني در راه نيست. اما اين عشق هنوز در من پايدار است. هنوز در خانه در خلوت خودم حس مي‌كنم من را مي‌بيند. بعضي اوقات هنوز خواب‌هاي عاشقانه‌اي با او مي‌بينم؛ حتي همين حدود يك‌ماه پيش. وقتي براي يكي از دوستانم كه تعبير خواب مي‌داند و اهل ايمان است، تعريف كردم، او گفت كه اين يعني شهيد دوران از تو راضي است و از كارهاي تو خوشحال و خشنود است. من هنوز حسم به شهيد دوران اينگونه است. پسرم ازدواج كرده است و يك نوه دارم اما شهيد دوران براي من زنده است. شايد باورتان نشود، من حتي خيلي از غذاهايي را كه او دوست داشت به ياد او درست مي‌كنم و فكر مي‌كنم كنار ماست.

  • پسر شما خيلي كوچك بوده كه پدرش به شهادت رسيده است. نبايد خاطره خاصي از آن زمان داشته باشد. جدا از فضاي بيرون كه قطعا درباره پدرش زياد شنيده است، شما از چه خاطراتي براي او مي‌گفتيد؟

من هميشه خصوصيات اخلاقي پدرش را برايش بازگو مي‌كردم؛ اينكه با چه افرادي رفت‌وآمد مي‌كرد. اينكه پدرش هرگز از بچه لوس و ترسو خوش‌اش نمي‌آمد. كلي مي‌گفتم. اما خوشبختانه امير از كودكي همان فرزندي بود كه شهيد دوران آرزويش را داشت. اصلا ترسو نبود و مستقل بزرگ شد. به‌شدت خصوصيت پدرش را به ارث برده است.

  • تحصيلات پسرتان در چه مقطعي است؟

امير من در رشته مهندسي شيمي تحصيلاتش را گذرانده است و حالا هم كارمند شركت نفت است. نوه من هم «فربد عباس» مدتي است به دنيا آمده است. خوشبختانه پسر من هرگز از اينكه پدرش در دوران بسيار كودكي او به شهادت رسيده گله‌اي نكرد كه چرا پدرش را نديده است. شايد در وجودش نبود پدر را حس كرد اما هرگز چيزي به من نگفت. پسرم با افتخارات پدرش بزرگ شد.

خدا را شكر مي‌كنم كه كمكم كرد تا چنين پسري تربيت كنم و تحويل جامعه بدهم. قطعا اگر شهيد دوران هم بود به او افتخار مي‌كرد. از اين موضوع خيلي خوشحال هستم با اينكه سختي‌هاي خاص خود را داشت. حالا هم من با پسرم در يك ساختمان زندگي مي‌كنيم با فاصله چند طبقه. همين كه كنار من هست احساس آرامش مي‌كنم. خوشبختانه عروس بسيار خوبي دارم و شيرازي است. خدا را شاكرم.

  • اما به هر حال با اينكه سال‌هاي كمي را با شهيد دوران زندگي كرده‌ايد اما سايه او هميشه در زندگي شما هست و اين بزرگ‌ترين موهبتي است كه خداوند نصيب شما كرده كه گويا او هميشه در كنار شماست.

من شايد شرايط سختي را گذراندم اما او رفت و افتخاراتش براي من باقي ماند؛ افتخاراتي كه باعث مي‌شود من با غرور بگويم همسر شهيد عباس دوران هستم. اين براي تمام تنهايي‌هاي من بس است و سختي‌ها را فراموش مي‌كنم. از شهيد دوران در كتاب‌هاي دوره ابتدايي تا حدودي عنوان شده است. اما احساس مي‌كنم بايد بيشتر از اين به او و ديگر شهدا پرداخته شود. امثال او زياد هستند و بايد بيشتر به نسل‌هاي جديد اين شخصيت‌ها را معرفي كنيم. هر وقت جاي خالي روز شهادت عباس دوران را در تقويم مي‌بينم قلبم مي‌گيرد چون او كار بزرگي براي كشور خود كرده است و بايد 30 تير در خاطره‌ها بماند. از نظر من همه شهدا قهرمان ملي هستند؛ از آن نوجواني كه در پشت جبهه كمك مي‌كرد تا شهيد دوران. هنوز كارهايي كه بايد براي اين شهدا صورت بگيرد را نديدم. اميدوارم زنده باشم و ببينم.

«دوران» مرد بزرگ دوران

سر لشكر خلبان شهيد عباس دوران در۲۰مهرماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان شيراز در يك خانواده مذهبي متولد شد. سال ۱۳۴۹ به دانشكده خلباني نيروي‌هوايي راه يافت و پس از گذراندن دوران مقدماتي پرواز در ايران، در سال ۱۳۵۱ براي تكميل دوره خلباني به آمريكا رفت. دوران پس از دريافت نشان خلباني در سال ۱۳۵۲ به ايران بازگشت و به‌عنوان خلبان هواپيماي F4 مشغول خدمت به وطن شد.

با شروع جنگ، در پست افسر خلبان شكاري و معاون عمليات فرماندهي پايگاه سوم شكاري مشغول خدمت بود و پس از مدتي به پايگاه ششم شكاري بوشهر منتقل شد. در هفتم آذر ۱۳۵۹ در عمليات مرواريد، حماسه‌اي بزرگ آفريد و به كمك شهيد خلبان حسين خلعتبري 5فروند ناوچه عراقي را در حوالي اسكله الاميه و البكر منهدم كرد. شهيد دوران در يكي از نبردهاي هوايي كه فرماندهي 2فروند هواپيما را به‌عهده داشت، به مصاف ۹ فروند از جنگنده‌هاي دشمن رفت و با ابتكار عمل و مهارتي خاص، يك فروند از هواپيماهاي دشمن را سرنگون و 8فروند هواپيماي ديگر را مجبور به فرار كرد.

زماني كه عراق مي‌خواست با برگزاري اجلاس سران كشورهاي جنبش غير متعهد جو تبليغاتي به نفع خود ايجاد كند و آسمان بغداد را منطقه بدون خطر اعلام كرده بود، عباس دوران در سحرگاه ۳۰ تير ۱۳۶۱ بر فراز حريم هوايي بغداد به پرواز درآمد و پالايشگاه الدوره در ضلع جنوبي بغداد را نشانه رفت. او تمامي بمب‌هاي خود را روي پالايشگاه فرو ريخت، ديوار صوتي را بر فراز آسمان بغداد شكست اما هواپيمايش در آسمان بغداد مورد اصابت موشك‌هاي ضد‌هوايي ارتش عراق قرار گرفت. درحالي‌كه همراهش با چتر نجات به بيرون پريد، وي با صرف‌نظر‌كردن از خروج اضطراري، هواپيماي فانتوم (F4) صدمه‌ديده خود را با هدف ناامن جلوه دادن شهر بغداد، به هتل محل برگزاري هفتمين دوره اجلاس سران جنبش غيرمتعهدها كوبيد و با اين‌كار خود مانع از برگزاري اين اجلاس در كشور عراق شد. اين عمليات تحت عنوان عمليات بغداد نام گرفت. پس از سال‌ها انتظار در تيرماه ۱۳۸۱ بقاياي پيكر شهيد دوران توسط كميته جست‌وجوي مفقودين به ميهن منتقل شد و در پنجم مرداد ۱۳۸۱ طي مراسمي با حضور رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام، مسئولان كشوري و لشكري، خانواده شهيد و بستگان در ميدان صبحگاه ستاد نيروي هوايي، بر دوش همرزمان خلبانش تشييع شد. پيكر مطهر آن شهيد تيز پرواز سپس براي خاكسپاري با يك فروند هواپيماي سي-۱۳۰ به زادگاهش شيراز منتقل شد.

از دست دادن

روزهاي زيادي كنار هم بوديم. مهناز گفت من نوشتم. مهناز گفت من گريستم. مهناز گفت من خنديدم. در روايت او من يك‌بار ديگر عاشق شدم. يك عاشقانه ساده از آدم‌هايي معمولي كه هيچ‌كدامشان عجيب و دور نبودند. در روايت مهناز بود كه من خودم را تصحيح كردم. من تجربه‌اي از جنگ نداشتم و آدم‌هايي كه در جنگ شهيد شده بودند براي من ويژگي خاصي نداشتند. آنان در جنگ شركت كرده بودند و پس از شهادت به هر حال خانواده‌هايشان از مزايايي بهره‌مند شده بودند و همين. اما گفت‌وگو با مهناز برايم دريچه ديگري گشود. مسيري شد براي حرف‌زدن با يك عالمه مهناز ديگر؛ مهنازهايي كه شوهران خود را از دست داده بودند. از سپاه، ارتش، نيروي هوايي، نيروهاي داوطلب، جامعه پزشكان و... .

در تمام اين زن‌ها يك چيز مشترك وجود داشت؛ يك اتفاق مشترك بسيار دردناك؛ از دست دادن. آنها عزيزترين بخش از وجود و هستي خود را از دست داده بودند؛ تكه‌اي جبران ناپذير كه در برابر تمام ثروت جهان بي‌ارزش مي‌نمود. با مهناز كه دوست‌تر شديم، خواندن دست‌نوشته‌ها نصيب من هم شد. تا پيش از جنگ همه‌‌چيز خوب است. زندگي روزهاي بي‌دست اندازي را طي مي‌كند و تمام دلواپسي زن و شوهر جوان زودتر بچه‌دار شدن است. همه آخر هفته‌ها را سفر هستند و مهناز از نهايت خوشبختي مثل گلداني كوچك زير آفتاب مطلق مي‌درخشد. در تمام عكس‌هايش مي‌خندد و چشم‌هاي عباس كه در تمام عكس‌ها، سمت نگاهش به سوي مهناز است. امير كه مي‌آيد خوشبختي آنها كامل مي‌شود. اما آوار جنگ ناگهان فرامي‌رسد و چون گردبادي همه‌‌چيز را مي‌بلعد و اينجا آن اتفاق عجيب رخ مي‌دهد. عباس هيچ اجباري براي از دست دادن اين همه خوشبختي نداشته. او حتي مي‌توانسته مثل خيلي از خلبان‌هاي ديگر پشت‌ميزنشين باشد. اما... . تصميم بزرگ و عجيب او از كجا مي‌آيد؟ شهامت وصف‌ناپذير او را با چه كلماتي مي‌توان توضيح داد و در لباس كلمات محصور كرد؟ اصلا مهناز و عباس و امير كجاي زندگي ما هستند. چقدر بي‌آنكه آنها را بشناسيم از كنارشان عبور كرده و قضاوتشان كرده‌ايم؟

آنچه تلخ‌تر است قرباني بودن آنهاست. همه عباس‌ها و مهنازها و حتي اميرها قرباني تبليغات و پروپاگانداي بي‌پاياني شده‌اند كه گويا هرگز بناي تمام شدن ندارد و سعي مي‌كنند اين افتخارات جنگ را از جلوي چشم‌هايمان پاك كنند.

زهرا مشتاق- نويسنده كتاب «آسمان»
دوران به روايت همسر شهيد
كاري زهراگونه

شهيد خلبان عباس دوران هنگام شهادت ۳۲سال داشت و اميررضا تنها يادگار اوست. اميررضا كه حالا 33سال سن دارد، زمان شهادت پدرش فقط 8‌ماه داشته است. او هم‌اكنون پسر كوچكي دارد كه به گفته همسر شهيد دوران شباهت بسياري به پدربزرگش دارد. مهناز دوران سال‌ها با عشق به همسرش زندگي كرده و تمام جواني خود را وقف بزرگ كردن تنها فرزند شهيد دوران كرده است. وي در همين ارتباط يادداشت كوتاهي را درباره صبوري مادرش در نبود پدر و زحماتي كه براي او در تمام اين سال‌ها به دوش كشيده است، در اختيار ما گذاشته است:

هر چه بخواهم در مورد مادرم بگويم و او را توصيف كنم و زحمت‌هايي را كه برايم كشيده‌اند بيان كنم، نمي‌توانم. واقعا زبانم از گفتن و دستم از نوشتن قاصر است. مادرم غير از وظيفه اصلي كه همه مادران ديگر دارند، وظيفه خطير پدري را نيز براي من به‌عهده گرفت. او با تمام جواني و سن كمي كه در زمان شهادت پدرم داشت، من را كه كودكي 8ماهه بودم بزرگ كرد تا حالا مردي 33ساله باشم با اكثر خصوصيات پدرم. او بود كه در تمام اين سال‌ها پدرم را به من شناساند و هميشه از رشادت‌هاي او برايم گفت. هرگز از هيچ‌چيز براي من دريغ نكرد تا هيچ وقت احساس كمبودي نداشته باشم. مادرم هميشه با افتخار از پدرم صحبت مي‌كرد و اين من را هدايت مي‌كرد تا راه درست را در زندگي‌ام دنبال كنم. حالا خودم به كمك و ياري مادرم، همسري خوب دارم و حاصل زندگي ما پسري 7ماهه است كه اسمش نشاني از پدرم دارد. حالا كه صاحب فرزندي هستم، بيشتر متوجه زحمت‌هاي مادرم مي‌شوم. اينكه چطور او به تنهايي من را با تمام مشكلاتي كه بر سر راهمان بود، بزرگ كرد و به مدارج عالي رساند. او كاري زهراگونه كرده است و من با تمام وجود دستش را مي‌بوسم و بابت تمام اين محبت‌ها و مشقت‌هايي كه كشيده از او قدرداني مي‌كنم.



همشهری

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: