شفا آنلاين-سردشت، سر ِ دردی بیانتهاست. هر کجای «سردشت» که انگشت میگذاری، درد میکند. تاولهایش 27 ساله شدهاند. درست از همان ساعت چهار و نیم عصر روز 7 تیر سال 66 که زندگی بوی لیمو میداد و سیر، بوی سیب میداد و صدای تیر.
به گزارش
شفا آنلاين،دردی که زمان آن را التیام نداد، کهنهتر و عمیقترش کرد تا تاولهایش
همچنان تازه بماند. سردشتی که هرگز نتوانست توجه رسانههای داخلی و خارجی
را به خود جلب کند و زخم ناسور نخستین شهری که در جهان شیمیایی شد در گذر
زمان آنقدر گم شد که حالا شهر محل مناقشه تعداد مصدومان آن زخم عمیق شده
است، شهری که در سایه زخم حلبچه قرار گرفت. زخمی که هیچکس از آن شکایت به
مجامع بینالمللی نبرد تا کشورهایی که سلاح شیمیایی را در اختیار صدام
گذاشته بودند به پای میز محاکمه بیایند.
آن هم درست زمانی که دنیا با بهانه
تسلیحات هستهای و تحریمهای یک طرفه، همین مردم را در سختترین شرایط
اقتصادی قرار داد تا این سؤال پیش بیاید که چرا زمانی که دنیا ما را محکوم
به تهدید میکرد، دستش رو نشد. تلختر از قصه سردشت، روستایی است که درست
عصر همان روز بوی گاز خردل گرفت، روستای«رش هرمه». روستایی که حتی یک
مراسم بیرمق هم برای یادآوری آن زخمی که کنج دلش شیار خورد و تا مغز
استخوان رفت، در آن برگزار نشد.
آن عصری که گنجشکها مردند
مرگ اول به سراغ گنجشکها میرود. خزان گنجشکها در 7 تیرماه رسیده بود و
یکی یکی چون برگریزان پائیزی نقش بر زمین میشدند. خاطرهای سمج که انگار
سر نیست شدن و فراموشی ندارد و درد مشترک تمام کسانی است که آن عصر غمگین و
خاکستری را با گوشت و پوستشان تجربه کرده بودند. آن روز که 7 بمب بال و
پر آرزوهای یک شهر را چید. صداها را در سینه کشت. خانه کاک «غفور
محمودنژاد» درست رو به روی گورستان شهر است. گورستانی با سنگهای بینام و
نشان که زیر چتر سبز درختان آرمیدهاند. مرگ همیشه بخشی از زندگی است اما
اینجا نزدیک تر. از در خانه کوچکش که تازه آب و جارو شده وارد میشویم تا
لبریز خوشامدگویی زنی شویم که با لهجه کردی تو را برمی دارد و روی دو
دیدگانش مینشاند؛ بالا چاو.
خاطرات کاک غفور هم با صدای شیون شروع میشود، به مرگ چند گنجشک میرسد و
بعد کودکی که هنوز هم دارد جان میسپارد. شهر خردل را نمیشناخت. بوی سیر و
سیب و لیمو مجنونش کرده بود. جنونی که جان میستاند و یک شهر نمیدانست
باید با آن چه کند. تقلای مادر برای نجات کودک بینتیجه میماند. مادری که
خودش هم تاب ماندن نمیآورد و همانجا در کنار جگرگوشهاش تمام میکند.
سربازان و نظامیها از مردم میخواهند با پارچههای خیس صورت خود را
بپوشانند. لبخند تلخی روی لب زینب عمرپور مینشیند. او آن روز 18سال داشت.
میگوید ولی چشمههایی که پارچهها را در آن خیس میکردند هم شیمیایی شده
بودند. همه خیابان را دود گرفته بود، ضجه مرگ از در و دیوار بلند شده بود.
همه داشتند میمردند. هرکس از دام مرگ رسته بود، سر به سویی مینهد.
خیلیها به روستاها میروند. این را کاک غفور میگوید که تمام مدت دستهایش
به سوی آسمان دراز شده. دستهایش.
با همین دستهایش جوانان زیادی را آن
روز و روزهای بعد در دل خاک دفن کرده است. چشمهایش؛ به جای دور خیره شده.
جایی که گم شده میان چشمهای کم سویش. دلیل ما برای آمدن به خانه او ثبت
همین لحظههاست، دفن کردن آرزوهای یک شهر. زخم عمیق را آن جوان رشید بر دلش
گذاشته بود که جسدش چند روزی بیصاحب مانده بود و کرمها در کار بدن شده
بودند. یک خاطره دیگر هم دست از سرش برنمیدارد. هر لحظه جلوی چشمانش چهار
عمله و یک راننده میافتند و میمیرند. فردای روز واقعه ماشین پشت ماشین
است که مصدومان را به سمت تهران میبرد. افسوس میخورد و میگوید: «کاش قبل
از اینکه مصدومان را سوار ماشین میکردند، آنها را میشستند.» او فکر
میکند شستوشو میتوانست جان خیلیها را نجات بدهد. عصاکشان خود را به
قبرستان و گلزار شهدا میکشاند و میگوید همه اینها شهید شدند، همه شان.
از فردی به نام «حاجی» یاد میکند که به او گفته بود هر روز گورها را بکند
تا تن تاولزده مردم در آن دفن شود. قصه به اینجا که میرسد کاک غفور خادم
گورستان میشود. هر روز عصر جنازهها را تحویل میگرفت تا به خاک سرد
بگذارد. بعضی از شبها 8 تا 10 نفر را خاک میکرد. لباس زنانه تنش میکرد
که بدنش را بپوشاند تا شیمیایی نشود اما شد. زنش اجساد را میشست و او دفن
میکرد. تا یک ماه کار هر روزشان خاک کردن قصه و آرزوهای ناکام یک شهر بود.
او همه اینها را با دوستش صالح کریمیان انجام داد. صالح شیمیایی شد، کور
شد و مرد. کاک غفور 88 سال دارد و صالح هنوز هم در میان حرفهایش جان دارد
وتن سرد شهر را به خاک میسپارد.
این را هم کاک غفور میگوید: «سواد نداشتم
اما هر کس را خاک میکردم یک خط میکشیدم.» خطهایی که آنقدر کشید تا
تعداد آنها به گفته خودش به 140 نفر رسید. او اعتقاد دارد که تعداد کشتهها
بیشتر از اینها بود. بعضی از آنها در روستاها خاک شدند. پسری هم دارد که
دو پایش روی مین رفته است؛ مینهایی که معلوم نیست کی قصهشان تمام میشود.
انفجارهایی که در حال تمام کردن قصه دست و پاهایی هستند که نمیداند کجا و
کی روی مین خواهند رفت.
تعداد مجروحان
خطهای کاک غفور میگوید که 140 نفر را در یک ماه بعد از شیمیایی شدن شهر
به خاک سپرده است اما پلاکاردی که بنیاد شهید بر سر در ورودی گلزار شهدا
زده، تعداد شهدای این زخم عمیق را 118 نفر میداند. اختلافها به همین جا
ختم نمیشود. اعضای انجمن دفاع از مصدومان شیمیایی سردشت اعتقاد دارد که
تعداد شهدا خیلی بیشتر از این حرفهاست. اما حرف مصطفی عمری، مسئول
جانبازان شهر سردشت در گفتوگو با روزنامه ایران چیزی دیگریست. او اعتقاد
دارد که وضعیت کسانی که مدعی جانبازی هستند باید بررسی شود تا این سؤال
پیش بیاید که آیا 27 سال زمانی کافی برای بررسی وضعیت مدعیان نبود.
مردم شهر تعداد مصدومان را 8 هزار نفر میدانند اما بنیاد شهید 1500 نفر.
ستاره فتاح پور عضو شورای شهر سردشت هم آمار بنیاد را قبول ندارد. او آن
طور که به خبرنگار ما میگوید به آمار بنیاد شهید اعتراض دارد.
دلیل موجهی
هم برای اعتراض خود دارد. به گفته او و براساس مطالعات اثبات شده گاز خردل
تا شعاع پنج کیلومتری اثر میکند و اثراتش روی مبتلایان و مصدومان باقی
میماند. او هم روی عدد 8 هزار نفر تأکید میکند و میگوید متأسفانه آمار
بنیاد شهید 643 نفر جانباز زن را در شهر شناسایی کرده که از این آمار 500
نفر آنها مصدومان شیمیایی هستند. او اعتقاد دارد مصدومان زن شیمیایی شهر
باید بیش از دو هزار نفر باشند. شهری که حالا مردمی عصبی از آن واقعه تلخ
فراموش شده باقی گذاشته است. فتاحپور اعتقاد دارد که شماری از مردم شهر
عصبی هستند که به گفته او میتواند یکی از تبعات اجتماعی تأثیر گاز خردل
روی اعصاب شهر باشد. رحیم واحدی فعال اجتماعی شهر سردشت نیز به روزنامه
ایران میگوید حتی اگر بخواهیم آمار بنیاد را قطعیترین آمار بدانیم این
سؤال پیش میآید که آیا مسئولان برای همین 1500 نفری که خود قبول دارند
تجهیزات پزشکی و نیروی انسانی دارند؟
همه سردشت را که زیر پا بگذاری به یک
درمانگاه خصوصی میرسی
که پیشتر با مصدومان شیمیایی قرارداد داشت و با
تعرفه دولتی آنها را درمان میکرد ولی قرار داد آنها هم به پایان رسیده
است. میماند درمانگاه مصدومین شیمیایی خاتم الانبیا سردشت که چند سالی است
به گفته مردم شهر تعطیل است و سید حسنهاشمی وزیر بهداشت به تازگی بر
تجهیز و راه اندازی آن تأکید کرده. درمانگاهی که درست نبش خیابان
«هیروشیما» و «حلبچه» قرار دارد و حضورهاشمی باعث شد تا برخی از مصدومان
جنگ خود را به آنجا برسانند تا شاید وزیر بهداشت بتواند پس از سالها گره
از کار آنها بگشاید. شهر یک بیمارستان هم دارد که پنج کیلومتر با سردشت
فاصله دارد. مسئولان تصمیم گرفتهاند بیمارستان را در جایی احداث کنند که
مردم شهر ربط و روستاهای اطراف آن هم بتوانند از آن بهره ببرند. اماحساب
چاله چولههای جادهای که مسافران را به بیمارستان میبرد، نکردهاند.
حساب
برف سنگین و جادهای که هم پای مسافران نمیشود و بیماران را به سرازیری
سقوط میسراند را هم نکردهاند. برف زمستانی برتن جاده که بنشیند بیمارستان
نوشدارویی بعد از مرگ بیمار میشود که طعم تلخش را خیلی از سردشتیها
چشیدهاند.
لیلا معروف زاده امدادگر سال 66 بود و حالا یک جانباز شیمیایی. او و سه
تن دیگر از سردشتیها قاضیان دادگاه لاهه را متقاعد کردند تا رأی به
محکومیت عامل فروش سلاحهای شیمیایی عراق بدهند اما در سردشت نه.
شوهرش
دوبار شیمیایی شده است. یک زخم از جزیره مجنون دارد و یک زخم هم از سردشت.
حرفهای معروفزاده نشان میدهد مشکلات شهر سردشت تنها به جانبازانی که
پرونده مصدومیت آنها مهر تأیید شد کمیسیون نخورده، برنمیگردد. مصدومانی که
به گفته یکی از کارکنان مرکز خاتمالانبیا اگر زیر 25 درصد جانبازی گرفته
باشند تنها میتوانند در بحثهای درمانی روی کمکهای بنیاد حساب کنند.
همسر لیلا تاکنون چهار بار جراحی شده، اما باوجود قوانین موجود هزینه
هرچهار عمل را به بیمارستان خاتم الانبیا پرداخته است.
جانبازان اینجا بین دو قانون معلق اند. دردی که پدر رحمان هم داشت. رحمان
هم جانباز است البته نه جانباز شیمیایی بلکه ترکش خورده جنگ است. میگوید
به دلیل بیکاری و فقر برای کار به ترکیه میرود و بعد از سه سال برمی گردد
اما وقتی برمی گردد پرونده جانبازی او را میبندند. حالا 13 سال است که به
دنبال باز کردن پرونده است اما راه به جایی نبرده است. او یک نکته را
درباره پدرش هم یادآوری میکند:« پدرم جانباز شیمیایی 45 درصد بود اما به
او حقوق و مزایایی تعلق نمیگرفت چون کارمند دولت بود و در نهایت جانبازی
او باعث شد تا سه هزار تومان به حقوقی که از محل کارش میگرفت اضافه کنند.»
لیلا معروفزاده هم میگوید برای یک آزمایش که در بیمارستانی در ارومیه
انجام داده مجبور شده است تا 180 هزارتومان پرداخت کند. او علاوه برگرانی
یک نکته دیگر را هم یادآوری میکند.
خردل چشم، ریه و عصب یک شهر را نشانه
رفته است بنابراین شهر به متخصص چشم، ریه، اعصاب و روان و... احتیاج دارد.
شهری که فقط یک متخصص عفونی دارد و دیگر هیچ. رحمان هم میگوید وقتی پدرش
به خاطر اثرات حمله شیمیایی فوت شد، بنیاد شهید قبول نکرد که جزو شهدا
محسوب شود. این درحالی بود که پدرم را در روزنامه رسمی شهید معرفی کردند و
شهادتش را تسلیت گفتند.
شادی هم، همدرد لیلاست. آنقدر درد دارد که درمانگاه را روی سرش بگیرد تا
حرفهایش به وزیر بهداشت برسد. شادی هم آن روز که شهر را بمباران کردند
امدادگر بوده است. شهری که بارها و بارها بمباران شد. بمباران شیمیایی یکی
از آن بارها بود. میگوید که شیمیایی شده و بدنش تاول زده است. همین
تاولها هم او را به اتاق عمل کشاندهاند اما پروندهاش تأیید نمیشود. آن
طور که میگوید برادرش هم تا سال 70 جزو شهدای شهر بوده اما حالا نیست.
بنیاد هم هیچ توضیحی نمیدهد.
خورشید محمدی هم زخم خردلی دارد. هم خودش، هم همسرش. همسرش جانباز 60 درصد
است. پدرش را هم همین حمله شیمیایی از او گرفت. میگوید پرونده خودش گم
شده است. پرونده خورشید دو بار به کمیسیون رفته و هر دوبار هم گم شده است.
حالا او هم جزو همان بلاتکلیفها است؛ بلاتکلیفهایی که البته در میان
حرفهایی که مسئول بنیاد شهید شهر به روزنامه ایران میگوید نام «مدعی »
میگیرند. نامی که ستاره فتاح پور عضو شورای شهر سردشت اصلاً آن را قبول
ندارد. تنگی نفس را از همان روز واقعه با خود دارد. تنگی نفسی که روی سینه
خیلی از اهالی شهر چنگ انداخته و یک راه رفتن خیلی کوتاه را از بازماندگان
آن واقعه تلخ گرفته است.
راه رفتنی کوتاه در کوچه پس کوچههای شهری که روی
یک شیب قرار دارد؛ شیبی پر از دستانداز و خیابانهایی که بعضی از آنها
تازه دارد بوی مرمت میگیرد، هرچند به گفته فعالان شهر، مردم شهر عوارض
مرمت خیابانها را نمیدهند و ساعتها وقت شورا را میگیرند تا میزان عوارض
را کاهش دهند. چنگال فقر و بیکاری هم روی گلوی شهر سنگینی میکند.
زمینهای سنگلاخی کشاورزی را بیثمر کرده و بازارچههای مرزی هنوز جان
نگرفتهاند. اینجاست که برخی از جوانان شهر میمانند و کوله بری. کوله بری و
قاچاق کالا و دارو. در مسیری که هم خود زخم میخورند و هم با ورود داروهای
قاچاق زخم میزنند. شهری که 114 کیلومتر با عراق مرز مشترک دارد. از
سردشت تنها 35 کیلومتر باید بروی تا به شهر قلعه دیزه عراق برسی. فاصله
زمانیاش با اربیل و سلیمانیه یکی است و این موقعیت جغرافیایی میتواند
بازارهای مرزی آن را رونق عجیب بدهد و جانی دوباره به رگهای شهری که فقر
آن را مسدود کرده، بدمد.
یک روستای غریبه؛از سردشت تا روستای «رشهرمه»
(گلابی سیاه) فاصله زیادی نیست اما راه آنقدر ناهموار است که فقط
ماشینهای شاسی بلند از پس آن برمی آیند آن هم به زور و تکانههای زیاد.
چند پیچ را که پشت سر بگذاری خانههای روستا از لا به لای درختان سرسبز سرک
میکشند تا به تو خوشامد بگویند. روستایی که خیلی از سردشتیها هم از دردش
خبر ندارند، چه برسد به دیگران. سؤال پرسیدن از آن روز، هم زمان را متوقف
میکند هم زمین از نفس کشیدن میایستد. این را نگاههای کسانی میگویند که
چشمهای همدیگر را به سکوت فرا میخوانند.
انگاری که تاب و توان به
یادآوردن را ندارند. قرعه به نام زهرا احمدی میافتد. باز کردن تاولی که سر
خشک کردن ندارد میماند برای او. زهرا احمدی آن روز را خوب به یاد دارد.
27 سال زمانی ناچیز است برای زدودن خاطره تلخی که تا عمق جانت ریشه دوانده
است. سالها باید بیاید و برود. برفها بنشیند، بهارها از راه برسد،
تابستان که شولای سبز بر سر زندگی بکشد تازه داغ دلش تازه میشود. به 7
تیر که میرسد آگر (آتش) به استخوانش میافتد.
اشکهایش جلوتر از حرفهایش هستند. انگار که همین لحظه باشد که هواپیماها
بروند 7 بمب شیمیایی روی سر سردشتیها بریزند و 4 تا را سهم گنجشکهایی
بدانند که در زیر درختان روستا لانه ساختهاند. زهرا بانو پوشیده در لباس
کردی دستش را به سمت رودخانه میکشاند. انگار صدای سه بچه را لب رود
میشنود با مادری که سعی دارد در میان بازی بچهها آنها را حمام کند. شهین
گیانم(جانم). مالمال گیانم، ناصر گیانم. مادر قربان صدقه بچهها میرفت که
همه چیز تیره و تار شد.
مادری که بچهای را هم در شکم داشت. پدر کجاست در
این وانفسا. در این روزگار بیپیر. پدر از همه جا بیخبر به روستای همجوار
رفته تا از راه بنایی، زندگی را بچرخاند. زهرا احمدی جوری به آسمان نگاه
میکند که شک نداری، رد دود هواپیماها را در آسمان دیده. همین
الان.روستائیان میگویند آن گرد مرگ جان 9 نفر را گرفت و پایان بازی
بچهها بود و مادرشان. انگاری که گره پیشانی زهرا هیچ وقت باز نمیشود.
سکوت پشت سکوت پس قصه آنها بماند برای بعد. آنهایی که کف کرده بودند و
استفراغ میکردند. زهرابانو هنوز هم در میان خاطرات تاول خوردهاش، صورتشان
را میشوید وخودش را میزند تا شاید آنها را نجات بدهد. قصه آنها هرگز
تمام نشد. سطرها نفس کم آوردند، قصه آنها بماند برای سطرهای بعدی.
بالاتر
از خانه زهرا بانو خانه پیرمرد دیگری است که رد کبود تاولها هنوز روی دست
وپاهایش است. خانهاش پایینتر از مدرسه روستاست. درست پایینتر از همان
بمبی که فلزهایش حالا به یکی از نشانههای روستا تبدیل شده است.
پیرمردی که
خودش را ابراهیم زینی معرفی میکند و مانند همین زهراخانم قصه خس خس سینه و
نفس تنگی امانش را بریده اما نامش هیچ کجا ثبت نشده است. قصه او هم از مرگ
گنجشکها شروع میشود و مردمی که نفس کم میآورند. بمبها زمین را چال
میکنند و جوانان میروند تا ببینند چه اتفاقی افتاده. همانجاست که دود و
گاز خردل کار آنها را میسازد. کاک ابراهیم آن روز با قاطر 16نفر را به
سردشت میرساند تا از آنجا به تبریز و ارومیه اعزام شوند. بعدها میفهمد که
خردل روی بدن او هم تأثیر گذاشته است. پرونده تشکیل میدهد اما پروندهاش
به جایی نمیرسد. هیچکس هم سراغی از او نمیگیرد. او هم بیخیالش
میشود.پیرمرد نای رفتن به شهر و پشت سرگذاشتن گردنهها و پیچهای
دیوانسالاری را ندارد.
کوه درد
مالمال گیانم، ناصر گیانم. صدای مادر هنوز هم شنیده میشود. حتی حالا که
«قادر مولان پور» را در روستای «رش هرمه» پیدا نمیکنیم. هرچند او هفتهای
دوبار به روستا میآید تا آرام و صبور دلتنگیاش را روی سنگهای بینام و
نشان فرزندان و همسرش خالی کند. او آن روز هم که رش هرمه شولایی از دود
پوشید در روستا نبود. برای بنایی به روستای کناری رفته بود. سنگ روی سنگ
گذاشت تا زندگی خانوادهاش را بسازد. از همه جا بیخبر، از عمق خاموش جنگل
چند سوار را میبیند که به سویش میآیند. سوارها بر یال اسب خمانیده و بر
پشت اسب گره خورده بودند. صدای شیونها سکوت خاموش جنگل را میشکند. سوارها
در بن چشمانش درشتتر و درشتتر میشود تا غمش به اندازهای شود که یک
مرد را از پا درآورد.
نزدیک میشود. همه دار و ندارش. دو پسر دوقلویش، دخترش شهین و همسرش. چه
شد؟ چه کرد؟ دنیا آن لحظه چطور روی سرش خراب شد؟ زیر پایش چطور خالی شد؟
چطور در یک روز همه زندگیاش دود شد. یک روز طول کشید تا او را در سردشت
پیدا کردیم اما توان گفتن پاسخ هیچ کدام از این سؤالات تلخ را نداشت و
ندارد. 27 سال است که پاسخ هر سؤال اشکی میشود که با دستهایش از دیگران
میپوشاند اما قصهاش را در لاهه که تعریف میکند، دادگاه نیم ساعت تعطیل
میشود.
گریه حاضران در دادگاه را در میآورد تا در نهایت صحبت او و سه نفر
دیگر از سردشتیها باعث شود «فرانس فانراد» تبعه هلندی و دلال و فروشنده
مواد تهیه سلاح شیمیایی به حکومت صدام به 17 سال زندان محکوم شود، 17 سال
در مقابل زجری که 27 سال است ادامه دارد. آن لحظههایی که نمیتواند شرح
دهد، میماند برای خودش. وقتی به تبریز میرسند میماند اول مالمال رفت یا
ناصر؟ در میان خاطراتش سرگردان است.دنیا هنوز بالای سرش میچرخد. ناصر
شهید میشود. مالمال و همسرش و دخترش را تبریز میگذارد و با تن تاول زده
پسر به روستا برمی گردد.
پسر را خاک میکند و به تبریز برمیگردد. مالمال
هم رفته است. رفته تا بازی کودکانهاش را با برادر دوقلویش ادامه دهد.
مالمال را هم به رش هرمه میآورد و در کنار برادر دفن میکند. به تبریز
میرود. زن و دخترش را به تهران اعزام میکنند. به تهران که میرسد بدن
نحیف شهین شش ساله هم کم میآورد. همسرش در تبریز وضع حمل کرده و بعد به
تهران منتقل شده است. پیکر بیجان دختر را هم به روستا میآورد و خاک
میکند. مرد، کوهکن باید باشی تاب بیاوری این همه درد را.
خودش را به بالین همسر میرساند. باز هم دیر میرسد همسری که رفته است و
او نرسیده به بیمارستان خبر مرگش را از پرستاران میشنود. چهاربار، چهار
عزیزش را از تبریز و تهران به روستا برمیگرداند و خاک میکند. دخترم چی
شد؟ دخترش؟ تازه رسیده را میگوید. به گفته پرستاران و پزشکان بچه سالم به
دنیا میآید. دختر است اما هیچکس از سرنوشت او خبر ندارد، گمشده.
قطرهای
میشود و در زمین فرو میرود تا قصه خانه قادر مولانپور هرگز تمام نشود.
از خانواده یک عکس دسته جمعی باقی مانده است. عکس را هزار بار تکثیر کرده؛
عکسهای سه در چهار.
چهرهها محو شدهاند اما او خوب میداند که عکس کدام
جگرگوشه و کدام گوشه از قلباش است. سرش را پایین انداخته و چشمها را از
ما گرفته است اما چه کسی است که نداند حالا او قربان صدقه کاکل پسرانی
میرود که هرگز جوانی و رشیدیاش را ندید و داغ دختری دارد که نمیداند
زنده است یا مرده. قصه او هرگز تمام نمیشود، کاش گوشی بود برای شنیدن این
مویهها.
ایران