مدتهاست از ایران مهاجرت کرده و حالا چند وقتی است برای دیدار دوستانش برگشته. در مطب روبه روی من نشسته و از دلتنگیهایش در غربت برایم می گوید
شفا آنلاین>یادداشت> این هفته از دلتنگیهای یک ایرانی در غربت خواهید خواند، پیرزنی 95 ساله که هفت سال است به آلزایمر دچار شده و خانمی که سرپرستی یک بچه را بر عهده گرفته است.
وسعت دلتنگیهای آدم!
مدتهاست از ایران مهاجرت کرده و حالا چند وقتی است برای دیدار دوستانش برگشته. در مطب روبه روی من نشسته و از دلتنگیهایش در غربت برایم می گوید. این که دلش برای خانه پدری تنگ میشود، برای همان شیرینیهایی که مادرش لای رختخوابها قایم میکرد، اینکه گاهی دلش پر میکشد با کسی به زبان مادری غر بزند، دعوا کند، عاشقانه بسازد. میگوید حتی دلش برای نوشتن از راست به چپ هم تنگ میشود... چه وسعتی دارد دلتنگیهای آدمی از بوی قورمه سبزی تا بوی عطری که دیگر نیست.
مگر میشود که آدم زنده حرف نزند!
پیرزنی است 95 ساله. هفت سال است، آلزایمر دارد. هیچ فردی را نمیشناسد، تمام روز روی تخت می خوابد و به دیوار رو به رو خیره می شود. فقط چشمهایش را حرکت میدهد و گاهی دستانش را. برای من مشاوره گذاشتهاند که شبها بیخواب میشود، حرف میزند، داد میزندو بی قرار است. کسانی را صدا میزند که دیگر نیستند. آزمایشها انجام شده و مشکل جسمی ندارد. حالا میگویند، دارویی بده که شبها بخوابد و مرکز نگهداری را به هم نریزد.
چه کار سختی. مگر میشود یک نفر که زنده است و زبان دارد، حرف نزند؟ مگر میشود دنیا از ذهنت پاک شود و تو بی قرار نشوی؟ مگر میشود این اتاق و آدمهایش غریبه باشند و فریاد نکنی؟ ...
لذت مادر شدن بدون بچه دار شدن!
دو سال قبل که پیشم آمد، افسردگی داشت. بچهدار نشده بود و مدام میگفت: «من بهترین تجربه زندگیام رو از دست دادم، تجربه مادری». امروز با یک پسر شش ساله آمد. نامه سلامت روان میخواست. اشکان را از بهزیستی آورده بود. میخندید و دستان پسرک را رها نمیکرد. با اشکان صحبت کردم، گفت: «عاشق مامان سیمینم، بهم میگه گلم. شبا برام قصه میخونه، تازه میاد مدرسه دنبالم، کتکم نمیزنه، فحشم نمیده». برق چشمان مامان سیمین به من میگفت که میشود هرگز جنینی را درونت حس نکنی، درد زایمان نکشی، شبها با بوی نوزاد به خواب نروی اما لذت مادر بودن را تجربه کنی. این حس قشنگ به تو مبارک مامان سیمین.خراسان
دکتر المیرا لایق روانپزشک