در میان همرزمان اعزامی همه جور آدمی بود، پیر و جوان و نوجوان، کاسب و کارمند و دانشآموز و دانشجو. همه هم سودای خدمت و جانبازی و دفاع از دین و میهن داشتند. فردای آن روز به اهواز رسیدیم
شفاآنلاین>سلامت> دوره آموزش 10 روزه که تمام شد با قطار از ایستگاه راهآهن تهران عازم اهواز شدیم. سرمست و مغرور از اینکه بزرگ شدهام و بالاخره پایم به جبهه باز شده فکر میکردم گروه ما میرود که جنگ را تمام کند. در میان همرزمان اعزامی همه جور آدمی بود، پیر و جوان و نوجوان، کاسب و کارمند و دانشآموز و دانشجو. همه هم سودای خدمت و جانبازی و دفاع از دین و میهن داشتند. فردای آن روز به اهواز رسیدیم. عراقیها ایستگاه قطار (Train)اهواز را بمباران کرده بودند و مجبور شدند قطار را در ایستگاه دیگری که نمیدانم کجا بود نگه دارند. فقط میدانم از روی رودخانه کارون عبور کردیم و ایستگاه قطار آن سوی کارون بود.
از قطار که پیاده شدیم هفت نفر را از بقیه جدا کردند و چون من طبق معمول خوش اقبال نبودم جزو آن هفت نفر بودم. ما هفت نفر را به دو گروه تقسیم کردند. چهار نفر را به بیمارستانی فرستادند و سه نفر دیگر از جمله مرا به بیمارستان امام خمینی اعزام کردند. ظاهراً دلیل آنها سن و سال کم ما بود که میگفتند اجازه نداریم در رزم شرکت کنیم و باید در پشت جبهه و پشتیبانی جنگ کار کنیم. وا رفته بودم و بدجور پکر شده بودم. انگار غرورم شکسته شده بود اما چارهای نبود.
به بیمارستان که رفتیم برادری که مسئول ما بود آمد و وظایفمان را تشریح کرد. من که بشدت عصبانی بودم به او گفتم اینجا نمیمانم و فرار میکنم و خودم را به خط مقدم میرسانم. اعتراض میکردم که بعد از این همه مصیبت به اینجا رسیدهایم و قرار نیست در پشت جبهه و بیمارستان کار کنیم. آن بنده خدا کلی با ما صحبت کرد و توضیح داد و نصیحتمان کرد تا قانع شدیم بمانیم.
در بیمارستان هرکاری که به ما محول میشد انجام میدادیم، از تخلیه مجروحان جنگ گرفته تا
شستو شوی ملحفهها و تمیز کردن اتاقها و کمک کردن به زخمیها. همین که به بچههای رزمنده که حالا زخمی شده بودند کمک میکردیم خوب بود و کمی راضیمان میکرد.
فکر میکنم 45 روزی در بیمارستان ماندم. با مجروحان جنگ دوست میشدم و آنها از خط مقدم و نبرد با عراقیها برایم میگفتند. هر کاری که داشتند با جان و دل برایشان انجام میدادم. یکی از زخمیها بود به اسم مصطفی که عجیب مهرش به دلم افتاده بود. ترکش به سروصورتش خورده بود. عمل سنگین و سختی داشت و سه روز بعد از عمل به هوش آمد و کمکم هوشیاریاش را به دست آورد. از هر فرصتی استفاده میکردم و پیش مصطفی میرفتم و با او از جبهه و خاطراتش حرف میزدم. نمیدانم چرا علاقه خاصی به او پیدا کرده بودم. یک هفتهای آنجا بود و کلی با هم رفیق شده بودیم.
یک روز صبح به اتاقش رفتم که صبحانه را با او بخورم اما مصطفی آنجا نبود. فکر کردم ممکن است برای آزمایش رفته باشد اما هرچه منتظر ماندم نیامد. همه جا را زیر و رو کردم اما او را پیدا نکردم. پرستار بخش را دیدم و از او درباره مصطفی پرسیدم. او که از رابطه صمیمانهام با مصطفی خبر داشت گفت امروز صبح به تهران اعزام شده است. نمیدانستم رعایت حال مرا میکند و دروغ میگوید.
به اتاقش برگشتم و از مجروحی که روی تخت کناری مصطفی خوابیده بودم پرسیدم: مصطفی قبل از رفتن پیغامی برای من نداشت؟ چیزی نگفت؟ آن بنده خدا هم با ناراحتی گفت: مگر نمیدانی مصطفی دیشب شهید شد؟ کلمه شهید را که شنیدم بیاختیار به زمین افتادم. پیش خودم فکر میکردم مصطفی که حالش خوب بود، حرف میزد و میگفت و میخندید. چرا باید شهید میشد؟ یک ساعتی گریه کردم تا اینکه کم کم به حال خودم آمدم.
بعد از شهادت مصطفی ماندن در آن بیمارستان برایم غیر ممکن شده بود. دست و دلم هیچ جور به کار نمیرفت. صورت بشاش و مهربان او از جلوی چشمانم کنار نمیرفت. پیش مسئولمان رفتم و گفتم دیگر نمیتوانم اینجا بمانم، میخواهم به تهران برگردم و بهعنوان نیروی رزمی اعزام بشوم. فردای آن روز بدون آنکه از بیمارستان تسویه حساب کنم بیرون زدم.
کل پولی که داشتم پنج تا تک تومانی بود. گرسنه بودم. با همان پول یک قرص نان خریدم و رفتم کنار کارون آن را خوردم و بعد هم خوابیدم. هوا تاریک شده بود که بیدار شدم. آن روزها به خاطر محافظت از شهر در برابر حملات هوایی هواپیماهای عراقی چراغهای شهر را خاموش میکردند و کل شهر در تاریکی فرو میرفت. تا ساعت 10 شب بیهدف و انگیزه خیابانها را گز کردم و بعد به پارک نزدیک رودخانه برگشتم و شب را همان جا خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم به صرافت افتادم که حالا چطور با بیپولی خودم را به تهران برسانم. خجالت میکشیدم به بیمارستان(Hospital) بروم و با مسئولمان در آنجا حرف بزنم و از او کمک بخواهم. قوز بالای قوز شده بود. تنها و بیپول در شهر جنگ زده وغریب آواره شده بودم.(زندگینامه آزاده سرافراز مصطفی اردیبهشت)ایران