کد خبر: ۲۰۲۹۵۰
تاریخ انتشار: ۱۹:۲۰ - ۲۷ تير ۱۳۹۷ - 2018July 18
بريد‌‌‌‌ه اي از مطالب حواد‌‌‌‌ث مربوط به د‌‌‌‌هه ٤٠ و ٥٠
بیماری که مبتلا به سرطان مثانه بود چون نمی‌توانست درد را تحمل کند خود را از طبقه دوم بیمارستان به پایین پرت کرد. این خبری بود که روز سه‌شنبه دوم آبان چاپ کردیم. عباس محمودی ساکن نجف‌آباد که از چهارماه پیش درد شدیدی در مثانه خود حسی می‌کرد به بیمارستان ثریا در اصفهان مراجعه کرد و قرار شد تحت عمل جراحی قرار گیرد.
شفا آنلاین>اجتماعی>این مرد پیش از مرگ مرتب می‌گفت: پسر کوچکم را بیاورید که ببینم. وقتی او را دید چند لحظه بعد درگذشت.

به گزارش شفا آنلاین:بیماری که مبتلا به سرطان مثانه بود چون نمی‌توانست درد را تحمل کند خود را از طبقه دوم بیمارستان به پایین پرت کرد. این خبری بود که روز سه‌شنبه دوم آبان چاپ کردیم. عباس محمودی ساکن نجف‌آباد که از چهارماه پیش درد شدیدی در مثانه خود حسی می‌کرد به بیمارستان ثریا در اصفهان مراجعه کرد و قرار شد تحت عمل جراحی قرار گیرد.

پزشکان وقت عمل متوجه شدند که او مبتلا به سرطان مثانه است. عباس پس از جراحی دو ماه در بیمارستان بستری شد و وقتی کمی بهبود یافت به محل خود بازگشت ولی چند روز بعد متوجه شد که زخم او متعفن شده است و باز هم از درد می‌نالید و شب‌ها نمی‌توانست بخوابد. پسران و بستگان او دوباره عباس را به بیمارستان ثریا آوردند و پزشکان شروع به معالجه او کردند. ولی درد عباس روز به روز بيشتر مي‌شد و او شب‌ها مدام از درد می‌نالید و نه تنها خودش بخواب نمی رفت بلکه ناله‌های او مانع خواب سایر بیماران می‌شد.

یک شب یکی از بیماران که تخت او کنار تخت عباس بود به او اعتراض کرد و گفت: تو که ما را کشتی! آخر کمی هم رعایت حال سایر بیماران را بکن... و عباس که از بیماری خود ناراحت بود ،گفت: دوست محترم باور کن من این‌قدر که درد می‌کشم از جان خود سیر شده‌ام و باید خودم را از این بالا پرت کنم تا هم من خلاص شوم و هم شما و وقتی این حرف را زد، به‌طرف پنجره به راه افتاد و بیمار مزبور وقتی دید که عباس به طرف پنجره رفت، فریاد زد: کمک کنید، کمک کنید، عباس می‌خواهد خودکشی کند.

بر اثر سر و صدای سیدباقر، یکی از پرستاران وارد اتاق شد و به سرعت به طرف پنجره رفت و دست عباس را گرفت تا مانع از سقوط وی شود. ولی وضع طوری بود که نزدیک بود او هم سقوط کند که پرستاران رسیدند و نجاتش دادند. ولی در مورد عباس دیگر کار از کار گذشته بود. عباس وقتی بر زمین افتاد از هوش رفت و از صدای بر زمین افتادنش، 12 نفر از بیماران از هوش رفتند.

عباس را دوباره به بیمارستان منتقل کردند و به معالجه‌اش پرداختند. بیماران هم اتاقی عباس می‌گویند عباس تا وقتی که در بیمارستان بود کسی از پسران و بستگان او به عیادتش نمی‌آمدند و گویا می‌ترسیدند که اگر به عیادتش بروند و پزشکان بفهمند که عباس منزل و مأوایی دارد که او را مرخص کنند و عباس مزاحم پسران و بستگان خود بشود.

عباس وقتی دوباره به بیمارستان منتقل شد، مرتب ناله می‌کرد و می‌گفت: آقای دکتر مرا بکشید تا خلاص شوم. من هشت تا فرزند دارم و آن‌ها را با خون جگر بزرگ کرده‌ام و هر یک اینک به جاه و مقامی رسیده‌اند ولی حالا که مریض شدم، می‌ترسند که من در منزل‌شان بستری شوم و به عیادت من نمی‌آیند. روزی که خبر سقوط عباس در روزنامه کیهان منتشر شد، پسرانش متوجه وضع پدر خود شدند و به عیادت آمدند.

انتظار

عباس مدام سراغ تقی، پسر کوچکش را می‌گرفت و می‌گفت می‌خواهم تقی را ببینم. شب که شد حال عباس رو به وخامت رفت. او همچنان که در اغما فرو می‌رفت، زیر لب ناله می‌کرد: تقی جان چرا نیامدی؟ پسرجان منتظر تو هستم. تقی جان چرا نیامدی. زودتر بیا.

ناگهان تقی پسر کوچک عباس به بالین پدر خود آمد و پدرش رویش را بوسید و چند لحظه بعد در گذشت.
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: