تصویر دخترش را روی صفحه گوشی به همکارش نشان میدهد و بلندبلند از شیطنتهایش تعریف میکند و میخندد. مرد لبخند میزند و به چشمان منتظر من خیره میشود.
شفاآنلاین>سلامت>تصویر
دخترش را روی صفحه گوشی به همکارش نشان میدهد و بلندبلند از شیطنتهایش
تعریف میکند و میخندد. مرد لبخند میزند و به چشمان منتظر من خیره
میشود.
به گزارش شفاآنلاین،رخت سپیدش، چهره آفتابسوختهاش را به سیاهی میزند. در 15دقیقهای
که در این داروخانه نشستهام، هیچ نسخهای را آماده نکردهاند. هشت
مراجعهکننده روی صندلیها نشستهاند؛ اما داستان شیرینکاریها و
شیرینزبانیهای دخترک خانم دکتر داروساز تمامی ندارد. کلافه دستانم را روی
صورتم میگیرم. باید گرما بیشتر نشده، از اینجا فرار کنم. صدای قلبم بیشتر
میشود. تپش بالاتر میرود. گرما اثر میکند بر این جسم نحیف. چشمانم را
میبندم. سرم را به صندلی تکیه میزنم. نفس عمیق میکشم تا شاید هوای خنک
کولرهای پشت گیشه، به داد ریههای داغ من برسد.
مدتهاست دیگر نمیشمرم؛
هیچچیز را نمیشمرم؛ روزها، ساعتها، داروها، کتابها، آدمها. با
حسابوکتاب قهر کردهام. تعداد سالهای بیماری را هم دیگر نمیشمارم. آنها
بیشتر از نیمی از عمر من شدهاند. تاب باور و یادآوری خاطرات آن را ندارم.
حافظهام خود دست به فراموشی زده است گویا. آنچه هم که مانده است، تلخی
میشود. تلخی زهرآب همه دردها و همه سالها و همه نشدنها در دهانم. ترس،
انکار، پذیرش، برونریزی و هزار راه رفته و نرفته را با «اماس» تجربه
کردهام؛ اما دیگر تاب اندیشیدن به آن را ندارم. تابستان است و همه چیز
غیرقابل تحملتر از همیشه. همه چیز سختتر.
همه چیز دردناکتر. آری! هیچ
لحظهای «اماس» من را رها نمیکند، نکرده و نخواهد کرد. کسی را صدا
نمیکنند این دکترهای سپیدپوشیده داروخانه فوقتخصصی! کلافه چشمهایم
دنبال راه نجاتی، بسته آشنایی یا دارویی است تا شاید نام کسی را بخوانند.
خبری از اتمام این انتظار نیست.
چشمهایم را عصبی میبندم و خود را در
صندلی فلزی رها میکنم. سخت است؛ اما آموختهام با «اماس» هم زندگی کنم.
تابستان را در خانه بمانم. زمستان را با تمام توان کار کنم. روزها را کمتر و
شبها را بیشتر حرکت کنم. ظرف غذایم را برخلاف میل و بر اساس طبع آماده
کنم. ورزش را به حداقل برسانم و زندگی را به کمترین میزان جدیت. روزها کمتر
غذای گرم و شبها آزادانه بیاسایم؛ اما این روزها، هیچچیز سر جای خودش
نیست.
دیگر توان بودن و ماندن با این درد را ندارم. تابستان امان بریده
است. برق میرود. همه وسایل خنککننده از حرکت بازمیایستند و من مضطرب و
مضطر، سرگشته میشوم. گرما طاقتی باقی نگذاشته و افسردگی از پشت پلکهایم
دست تکان میدهد. هر سال همین است؛ تابستان که میشود، همه میروند و دشت و
صحرا میشود صحنه لبخندهای شبکههای اجتماعی و من میمانم و انتظار رفتن
آفتاب. چند ساعت که میگذرد، شب خنک میشود و برای من زندگی آغاز. کمی
انرژی میگیرم. بیشتر میخوانم و میبینم. لبخند میزنم.
گرسنه میشوم. دلم
هوای قدمزدن میکند. بیتوجه به زمان، قدم میزنم. هرم زمین صورتم را
میسوزاند. کوچه را نپیچیده ترس را لمس میکنم. نه مغازهای باز است و نه
کسی در خیابان. زندگی زمانی برای من شروع میشود که برای همه پایان یافته
است. همه در خوابند. من میمانم و غمی در دل و تنهایی محض. میدانم فصل داغ
باز هم میگذرد. میدانم این بیحالیهای این روزها میرود و نمیماند.