میخواهم زندگی کنم، مثل همه، این خواسته زیادی است؟ برایم تصمیم گرفتند و آینده ام را با همه آرزوهایم به نابودی کشاندند و حالا می خواهند راه خودم را بروم و ...
شفا آنلاین>اجتماعی>میخواهم زندگی کنم، مثل همه، این خواسته زیادی است؟ برایم تصمیم گرفتند و آینده ام را با همه آرزوهایم به نابودی کشاندند و حالا می خواهند راه خودم را بروم و ...
به گزارش
شفا آنلاین: این حرفها بخشی از جملات زن جوانی است که با دستان لاغر و لرزانش زیر برگه هایی را امضا می کرد تا بلکه بتواند از روزهای سخت زندگی اش خلاص شود.
غمی بزرگ در چهره اش موج می زد تا جایی که صورت جوانش را بسیار پژمرده نشان می داد. به نظر نمی آمد سن و سال زیادی داشته باشد، چشمانش را به زمین دوخته بود و کمتر سرش را بالا می آورد. قاضی Judge برگه های پرونده اش را یکی یکی ورق می زد، زمان زیادی نگذشت انگار با یک نگاه همه چیز را فهمیده بود.
پرونده را که بست، زن جوان کمی روی صندلی خودش را جابه جا کرد، قاضی خواست تا آن چه را که در شکایتش نوشته توضیح دهد. اشک در چشمانش حلقه زده بود که شروع به سخن گفتن کرد.18 سالهام و سه ماه بیشتر از عمر زندگی مشترکم نمی گذرد. در خانوادهای پرجمعیت بزرگ شده ام و چهار خواهر و دو برادر دارم به همین علت به سختی هزینه های زندگیمان، تامین میشد حتی برادرانم بعد از ترک تحصیل کار میکردند اما مشکلات زندگی مان آن قدر زیاد بود که تمامی نداشت. در این شرایط برای این که هزینههای زندگی ما کمتر شود، پدرم سعی می کرد اگر خواستگاری در خانه را زد سنگ اندازی نکند و دخترانش را شوهر بدهد و به همین روش چند نفر از خواهرانم راهی خانه بخت شدند. ما نانخورهای اضافه در خانه پدر بودیم که باید به خواسته پدرم گوش می کردیم و بدون این که حتی ذره ای به خواسته های ما توجه شود تن به ازدواج می دادیم.
دوران دبستان و راهنمایی را به هر سختی که بود پشت سر گذاشتم و با این که درسم بد نبود اما دوم دبیرستان بودم که پدرم دیگر اجازه نداد به مدرسه بروم و درس بخوانم و با یک دنیا آرزو مرا خانه نشین کرد.
پدر میگفت مدرسه رفتن هزینه دارد و همین که نانتان را تامین میکنم کافی است، از سویی چه کسی گفته دختر باید تا آخر درس بخواند، همین که سواد دارید بس است.
من و خواهرانم در خانه قالی میبافتیم و پدر آن ها را میفروخت و به زخم زندگی می زد. اعتراضی نداشتم و تحمل میکردم، البته پدر جای اعتراضی هم نگذاشته بود.
مادرم پیر شده بود و اوضاع او هم بهتر از ما نبود و مرتب از طرف پدرم برای هر کاری تحقیر و سرزنش میشد اما چیزی نمی گفت. هیچ کدام از ما حق نداشتیم از خواستهها یا علایقمان حرف بزنیم چون پدر و حتی گاهی برادرانم ما را مسخره میکردند.
یک سال و نیم از عمرم را در زیرزمین خانه گذراندم و تمام وقتم را صرف قالیبافی کردم تا این که امیر به خواستگاریام آمد. او 40 سال سن داشت و می گفت قبلا ازدواج کرده است و دو پسر دارد و به دلایلی از همسرش جدا شده است.
نمی دانم شاید به خاطر این که میدانست پدرم برای ازدواج دخترانش زیاد سختگیری نمی کند به خودش اجازه داده بود به خواستگاریام بیاید در حالی که می دانست من سن و سالی ندارم البته من هم نه جرئت اعتراض داشتم و نه می توانستم مخالفت کنم حتی اگر او شرایط بدتری می داشت چون دیده بودم مخالفت دو خواهر بزرگترم برای ازدواج با مردانی که پدرم معرفی کرده بود، باعث شده بود چه بلایی بر سر آن ها بیاید. از یک طرف میترسیدم و از طرفی میدانستم سرنوشت خوبی در انتظارم نیست.
باید کاری میکردم و از مادرم خواستم تا با پدرم حرف بزند و با نا امیدی این کار را انجام دادم. فردای روزی که از مادرم خواستم مخالفت من با این ازدواج را به پدرم بگوید، او به سراغم آمد، مطابق معمول در زیرزمین قالی میبافتم که چشمان خشمگین پدر توانایی کار کردن را از من گرفت.
صدای سیلی دردناکی که به صورتم زد را هرگز فراموش نمیکنم. آن قدر ناراحت و عصبانی بود که نمی فهمید چه می کند.
التماس های مادرم نیز فایدهای نداشت چرا که پدرم به هنگام عصبانیت به حرف هیچ کسی گوش نمیکرد.
دیگر بعد از آن ماجرا چیزی نگفتم و پدرم برنامهریزی میکرد. به ناچار و بدون هیچ میل و علاقه ای تن به ازدواج دادم در حالی که چارهای جز سکوت نداشتم. او پنج میلیون تومان از آن مرد گرفت تا راضی به ازدواجم شود. با این سیه روزی به عقد امیر درآمدم و قرار شد یک ماه بعد از عقد به خانه شوهرم بروم. آن قدر از او متنفر بودم که هر بار به دیدنم میآمد خودم را از او مخفی میکردم. روزی که می خواستم به خانه امیر بروم غم بزرگی روی دوشم سنگینی می کرد.
نه از کودکی ام چیزی فهمیده بودم و نه از نوجوانی و جوانی ام.
باید زیر سقف زندگی با مردی می رفتم که جای برادر بزرگم بود. مادرم در حالی که اشک می ریخت لباس نو و زیبایی به تنم کرد و چادر سفیدی روی سرم انداخت و مرا راهی خانه شوهر کرد. شرایط دیگر عوض شدنی نبود و باید خودم را با آن تطبیق میدادم. زندگی با او سختترین کار بود.
دو ماه از ازدواجمان می گذشت که یک روز زن غریبهای در خانه را زد و به محض باز شدن در به زور وارد خانه شد. هنوز از علت حضورش نپرسیده بودم که شروع به سر و صدا کرد و هر چه می توانست بد و بیراه گفت و پس از مشاجره با شوهرم فریاد زد که باید مرا طلاق دهد. این حرفش مثل پتکی بر سرم فرود آمد و آن جا بود که متوجه شدم امیر همسرش را طلاق نداده و با دروغ گویی زندگیام را تباه کرده است.
با این ماجرا امیر از من خواست هر چه سریعتر وسایلم را جمع کنم و چند روزی به خانه پدرم بروم و منتظر باشم تا او مرا به خانه دیگری ببرد اما او به سراغم نیامد. از سویی پدرم حاضر نبود اجازه دهد من در خانهاش بمانم و مرا مجبور کرد تا زودتر به خانه شوهرم برگردم. در این شرایط شنیدن حرفهای پدرم برایم تلختر از ماجرایی بود که گرفتارش شده بودم. مگر من با میل خودم ازدواج کرده بوم که حالا بخواهم تاوان آن را پس بدهم .
به ناچار از خانه پدر بیرون آمدم تا به خانه شوهرم برگردم اما او خانه اش را عوض کرده بود و نشانی محل جدید زندگی اش را نداشتم. پس از جست و جوی فراوان محل کارش را پیدا کردم و به آن جا رفتم تا با او حرف بزنم و او تکلیفم را مشخص کند اما بر خلاف تصورم برخورد بدی نشان داد و حتی دست رویم بلند کرد و گفت دیگر تو را نمیخواهم، به خانه پدرت برگرد.
با این حرف ها انگار دنیا روی سرم خراب شد، نمی دانستم باید چکار کنم، باید به خانه پدری می رفتم که خودش باعث این ازدواج اجباری شده بود و زندگی و جوانی ام را با خودخواهی اش خراب کرده بود. حال من ماندهام با یک دنیا آرزوی برباد رفته...
زن جوان در پایان به قاضی گفت: من هم مثل هزاران زن دیگر دوست دارم زندگی خوبی داشته باشم. شوهری بالای سرم باشد و فرزند داشته باشم و این گونه با رنج و عذاب زندگی نکنم. شاید شکایتم باعث شود که شوهرم تن به ادامه زندگی بدهد در غیر این صورت هیچ جایی برای زندگی و پناهی ندارم و نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است.
در ادامه قاضی دستور تحقیقات در پرونده زن جوان را داد و خواست شوهر وی نیز برای تحقیقات به دادگاه<Court> احضار تا تکلیف زندگی زن جوان معلوم شود.روز نو