« یه روز خیلی گریه کردم. اما بعد تصمیم گرفتم باید با بیماریام دوست می شدم. فهمیدم اگر باهاش مهربون باشم اونم کمتر اذیتم میکنه. یه دوست خوب و همیشگی. با هم منچ بازی میکردیم یه مهره مال من یه مهره مال تومور. همیشه مهره من مهره تومور رو شکست میداد
شفا آنلاین>سلامت>علی کودکی 10 ساله و مبتلا به سرطان تومور مغزی، سالها پیش نامهای به تومور خود نوشت و آن را دوست خود خواند.
به گزارش شفا آنلاین، از موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان (محک) به مناسبت روز جهانی تومور مغزی(Brain Tumor) (17 خرداد ماه) نامه ای از علی منتشر می شود که سال ها پیش هنگامی که 10 ساله بود نوشته است:
« یه روز خیلی گریه کردم. اما بعد تصمیم گرفتم باید با بیماریام دوست می شدم. فهمیدم اگر باهاش مهربون باشم اونم کمتر اذیتم میکنه. یه دوست خوب و همیشگی. با هم منچ بازی میکردیم یه مهره مال من یه مهره مال تومور. همیشه مهره من مهره تومور رو شکست میداد.
مامانم میگفت، خدا برای بچههای مریض یه فرشته میفرسته که همون مریضی اوناست. این فرشته همیشه همراه اوناست. اگه خیلی اذیت کنی فرشته هم ناراحت میشه. من از همون موقع با مریضیم دوست شدم.هر روز براش جوک تعریف میکردم و باهاش حرف میزدم. درد دل میکردم.»
علی، امسال 18 ساله شد و توانست در رشته محبوبش یعنی کامپیوتر، قبول شود. او که در حال حاضر دانشجو است، باز هم نامهای نوشت و از مبارزه با بیماریاش گفت. بیماریی که 14 سال است همراهیاش میکند و دوست او شده است. متن نامه علی به شرح ذیل است:
«من علی هستم. 18 ساله که از چهار سالگی تومور مغزی دارم. موقعی که مامانم دنبال یک مهد کودک خوب بود که اسمم را بنویسد، من بیمار شدم و در همین موقع بود که فهمیدیم من تومور مغزی دارم و به جای مهد کودک راهی بیمارستان و اتاق عمل شدم.
روزهای بیماری و تشخیص بسیار سخت گذشت و من هر روز میدیدم که مادرم غمگین و غمگینتر میشود. روزها گذشت و من برای شیمی درمانی(Chemotherapy) با محک و با یک خانم دکتر که انسان واقعی و مهربانی بود، آشنا شدم. من محک را مهد کودکی بزرگ با مربیهای مهربان و خوب میدانستم. هر چند درمان سختیهای خودش را داشت ولی در کنارش بازی و اوقات خوبی هم بود. من در بیمارستان با بچههای زیادی از سراسر ایران و حتی کشورهای دیگر آشنا شدم. درمان ادامه داشت. مادرم پا به پای من در کنارم بود. من به مدرسه رفتم، با وجود اینکه بیمار بودم اما همیشه باید نمره خوب میگرفتم و درسم را خوب میخواندم.
یک روز که دائم میگفتم من مریضم، شیمی درمانی میشوم و نباید درس بخوانم، مامانم گفت خیلی از آدمهای بزرگ بیماری سختتر از تو دارند و حتی نمیتوانند حرکت کنند اما تمام دنیا را با حرکت چشم هدایت و راهنمایی میکنند. تو هم کاری کن که همه بفهمند بیماری چیزی نیست که آدمها را محدود میکند، این آدمهای اطراف هستند که آن آدم را محدود میکنند. از آن روز تصمیم گرفتم هر کاری را که میتوانم انجام دهم و بیماری من مانع هیچ کاری نباشد. من با بیماریم مبارزه نکردم. آن را خوب شناختم و حواسم بود اگر میخواست فریادی بزند، من بلندتر از آن فریاد میزدم که بفهمد من از او نمیترسم.
من با تومورم بزرگ شدم. بهش عادت داشتم و فکر میکردم جزئی از وجودم است و باید باشد. او بهترین دوست من بود اما همیشه دوستی ما بدون دغدغه و دردسر نیست ولی میتوانیم با هم کنار بیاییم. من و تومورم با هم درس را تمام کردیم. بعضی از مواقع فکر میکنم او هم من را دوست دارد ولی دلش نمیآید تنهام بگذاره. من همیشه سعی کردم قویتر از آن باشم و چند قدم جلوتر. بیماران مبتلا به سرطان از اسم این بیماری بیشتر از خودش میترسند ولی تنها این بیماری نیست که انسانها را از بین میبرد، خیلی بیماریهای خطرناکتر و حوادث طبیعی بیشتر ممکن است به مرگ انسانها منجر شود.
مادرم میگوید به دنیا آمدن و مردن آدمها دست خودشان نیست اما بین این دو که زندگی کردن است دست خودمان است که چطور انسانی باشیم. من امروز دانشجو هستم در طول این مدت و بعد از گذشت 14 سال سختیها و دردهای زیادی را تحمل کردم اما همیشه گفتم کوتاه نمیآیم زندگی!»ایرنا