کد خبر: ۱۷۸۲۹۷
تاریخ انتشار: ۰۹:۳۰ - ۲۹ آذر ۱۳۹۶ - 2017December 20
دختر روستا هستم و از بچگی عاشق طبیعت بودم، اما بازی سرنوشت تا سال‌ها مرا از علایقم دور نگه داشت برای اینکه در سن 13سالگی ازدواج کردم و خیلی زودتر از آنکه باید درگیر زندگی شدم
شفاآنلاین>سلامت> پنجشنبه‌ها حال و هوای دیگری دارد. با اینکه نزدیک به 5 ماه از آن حادثه می‌گذرد هنوز هم شنیدن صدای آب لرزه به جانش می‌اندازد. عاشق ماجراجویی بود، اما حالا هر روز دلهره آورترین ماجرا‌جویی عمرش را مرور می‌کند.

به گزارش شفاآنلاین، از همان وقتی نام و فامیل «مریم زنگنه» بارها و بارها در صفحه‌های اینترنتی جست و جو شد که از گروه 19 نفره راهی به «دره ارواح» 4 نفر اسیر گرداب «چال کندی» دزفول شدند اما تنها او از چنگال این «گرداب مرگ» نجات پیدا کرد.«مریم» که در کمال ناباوری به زندگی بازگشت، درست در پنجمین ماهگرد پرالتهاب‌ترین حادثه زندگی‌اش از دیدگاه متفاوتش به زندگی آن هم پس از جدال تن به تن با مرگ برایمان می گوید.

«دختر روستا هستم و از بچگی عاشق طبیعت بودم، اما بازی سرنوشت تا سال‌ها مرا از علایقم دور نگه داشت برای اینکه در سن 13سالگی ازدواج کردم و خیلی زودتر از آنکه باید درگیر زندگی شدم با این حال همیشه دنبال فرصتی بودم تا درسم را ادامه بدهم و رؤیاهایی را که مدام در ذهنم می‌پروراندم واقعی کنم. خوشبختانه همین طور هم شد و با وجود همه مشکلاتی (Problems)که دست و پایم را بسته بود، دیپلم گرفتم و وقتی توانستم از لحاظ مالی به زندگی‌ام سر و سامانی بدهم تصمیم گرفتم به رؤیاهای هر روزه‌ام جان ببخشم.»

مریم زنگنه که با آغاز سومین دهه از زندگی‌اش تصمیم گرفت به آغوش طبیعت بازگردد ادامه داد: «از چند سال قبل که زندگی‌ام به آرامش نسبی رسید و تنها دخترم بزرگ‌تر شد، احساس کردم وقت آن رسیده که به خودم و خواسته‌هایم بیشتر فکر کنم. از آنجا که همیشه احساس می‌کردم تنها طبیعت است که من را می‌فهمد برای ادامه تحصیل رشته دانشگاهی جهانگردی را انتخاب کردم و از سوی دیگر به سراغ گروه‌های طبیعت گردی رفتم و از کوهنوردی، آبشار نوردی و طبیعت گردی‌های هیجان انگیز آغاز کردم تا اینکه بواسطه زادگاهم، بارها و بارها از «دره ارواح» و تور پرهیجان این منطقه شنیدم. همیشه دلم می‌خواست تجربه شرکت در این تور پرهیجان را داشته باشم تا اینکه بواسطه کانال طبیعت گردی که عضو آن بودم متوجه برگزاری تور «دره ارواح» در دو روز پنجشنبه و جمعه - بیست و نه و سی‌ام تیر ماه شدم. بی‌برو برگرد تصمیم به شرکت در آن تور گرفتم و بدون اینکه به مخالفت‌های خانواده‌ام توجه کنم ثبت‌نام کردم.

 صدای پای مرگ
قرار شد من با گروه دوم در روز جمعه راهی شوم، اما درست در همان تاریخ به یک جشن عروسی مهم دعوت شدم و از آنجا که می‌خواستم هم در تور دره‌ارواح و هم در جشن عروسی شرکت داشته باشم با راهنمای تور (محمد مهربان) تماس گرفتم و از او خواستم که روز حضور من را با ثبت‌نام‌کنندگان روز پنجشنبه جا به جا کند، ابتدا مخالفت کرد، اما وقتی حریف اصرارهای من نشد پذیرفت. در تمام روزهای باقیمانده تا بیست و نهم تیرماه سر از پا نمی‌شناختم و تقریباً همه افراد مهم زندگی‌ام را از این تجربه هیجان انگیز باخبر کردم.

درست دو روز مانده بود به برگزاری تور دخترم طناز را به منزل یکی از اقوام فرستادم تا خیالم از بابت او راحت باشد. قرارمان این بود از «دره ارواح» که برگشتم بروم دنبالش ولی درست شب پنجشنبه آشوب وجودم را فرا گرفت و آرام و قرار نداشتم. احساس می‌کردم باید از آخرین فرصت‌های زندگی‌ام بیشترین بهره را ببرم. برای همین دفتر خاطراتم را باز کردم و غوغای درونم را روی کاغذ نوشتم. اما قلبم آرام نمی‌گرفت.

با طناز تماس گرفتم و اصرار کردم بدون معطلی برگردد. مدام می‌گفت نه به اینکه خودت اصرار داشتی در خانه تنها نمانم نه به اینکه حالا اصرار می‌کنی برگردم، اما من که گوشم بدهکار حرف‌هایش نبود به زعم خودم فقط می‌خواستم برای آخرین بار یک دل سیر طناز را ببینم. صبح پنجشنبه که طناز رسید گفتم: «تا بعداز ظهر فرصت داریم با هم خوش بگذرونیم، پس اول می‌ریم یه ناهار خوشمزه می‌خوریم و بعد با هم کلی عکس سلفی می‌گیریم تا اگر از این تور زنده برنگشتم به همه بگی چه مامان با کلاسی داشتی و چقدر عاشق هیجان بود» همه طلاهایم را هم به او سپردم و تا می‌توانستم وصیت شفاهی کردم. اصلاً متوجه نبودم با آن کارها هر لحظه دخترم را نگران‌تر می‌کنم بلکه فقط می‌خواستم چیزی را از قلم نیندازم. حتی وقتی که طناز از شدت نگرانی دچار افت شدید قند خون شده بود، برایش شربت آب قند درست کردم،  اما درست شبیه کسی که گنگ باشد، اصرارهایش برای منصرف شدن از آن سفر یک روزه را نمی‌شنیدم.

خلاصه اینکه نزدیکی‌های رفتن شد و طناز را تا خانه مادربزرگش رساندم و به آنها هم سفارش کردم مراقب دخترم باشند اما با وجود اینکه ته دلم هر لحظه خالی‌تر می‌شد سراسیمه خودم را به محل قرار رساندم. حتی در طول مسیر چند بار به خودم گفتم از رفتن منصرف شو اما وقتی به ایستگاه محل قرار رسیدم و در جمع همسفرهایم قرار گرفتم نگرانی‌ها فراموشم شد.»

از دره ارواح تا گرداب مرگ
«سوار ماشین شدیم و به سمت «دره ارواح» که به «کول خرسان» معروف بود حرکت کردیم. نزدیکی‌های طلوع آفتاب به آنجا رسیدیم. وقتی از تور لیدر شنیدم که از آنجا به بعد تلفن های همراه مان از دسترس خارج می شود بسرعت یک عکس سلفی از خودم گرفتم و با عکس نوشته «پیش به سوی دره ارواح، حلال کنید بچه‌ها» آن را در گروه منتشر کردم. دره پیمایی در آن منطقه بشدت مخوف آغاز شد. همان اوایل مسیر تعدادی از اعضای گروه که ترسیده بودند بارها می‌گفتند ما نمی‌توانیم ادامه دهیم اما راهی نبود جز اینکه دره ارواح را پشت سر بگذاریم و پس از گذشتن از رودخانه‌ای که در امتداد سد دز قرار داشت، به ماشینی برسیم که آن طرف رودخانه منتظرمان بود تا به‌سمت ایستگاهی که تور یک روزه‌مان از آنجا آغاز شده بود بازگردیم.»

مریم که از این بخش گفت وگو لرزش صدایش قابل انکار نبود، ادامه داد: تنگه‌ای باریک رو به رویمان قرار داشت که حتی دو نفر در کنار هم نمی‌توانستند از آن عبور کنند برای همین تمام 18 عضو گروه به‌اضافه تور لیدر به صف شدیم و پشت سر هم حرکت کردیم. هرچه جلوتر می‌رفتیم هراس‌مان بیشتر می‌شد، بخصوص چند دختر جوانی که همراه‌مان بودند از دیدن مار، مارمولک، عقرب و جانورهای ریز و درشتی که از دیواره دالان بالا می‌رفتند حسابی ترسیده بودند. تا اینکه به ابتدای رودخانه رسیدیم و این بار من هم از آن همه جوش و خروش به خودم لرزیدم.

تور لیدر لب آب نشست و در حالی که به تک تک بچه‌ها می‌گفت جلیقه‌های نجات را بپوشند، تیوپ‌هایمان را پر از باد کرد. از آنجا که رودخانه بشدت خروشان بود وتور لیدر نمی‌خواست از هم جدا شویم تیوپ‌های همه اعضای گروه را به هم وصل کرد و به این ترتیب یک دایره بزرگ از تیوپ‌های به هم متصل تشکیل شد که روی موج‌های خروشان رودخانه پایین و بالا می‌شد. با آنکه هوا گرم و آن منطقه بسیار شرجی بود، آب رودخانه بشدت سرد بود به‌طوری که وقتی داخل آب پریدم سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد و شرایط برایم خوفناک‌تر شده بود. در مسیر رودخانه دو گرداب وجود داشت که گرداب اولی خفیف‌تر و گرداب دوم که به «چال کندی» معروف بود وضعیت(Condition) سخت تری داشت. وارد گرداب اول که شدیم امواج خروشان به این طرف و آن طرف پرتاب‌مان می‌کرد، حتی چند مرتبه‌ای هم کامل زیر آب رفتیم و بالا آمدیم اما با توصیه‌های محمد مهربان  گرداب اول را پشت سر گذاشتیم و با فریاد گفتیم «ما قهرمانیم» که یک دفعه موج بلندی آمد و به‌سمت صخره پرتاب‌مان کرد. برای اینکه برخوردمان با صخره را نبینم چشمانم را بسته بودم اما به یکباره متوجه شدم در حال دوران هستم. چشم‌هایم را که باز کردم خودم را به همراه سه نفر دیگر در وسط گرداب دیدم که به‌دلیل متصل بودن تیوپ‌هایمان به هم 15 نفر دیگر را هم که در قسمت‌های بیرونی گرداب قرار داشتند به سمت خودمان می‌کشیدیم.»

 تسلیم سرنوشت
در آن لحظات پرالتهاب تور لیدر برای اینکه جان آن 15 نفر هم به‌خطر نیفتد طناب متصل به تیوپ‌هایشان را پاره کرد و آنها در جریان رودخانه قرار گرفتند. اما مریم، یک مرد میانسال، یک پسر 16 ساله و راهنمای گروه در دل گرداب چال کندی گرفتار شده شدند و در آن حوالی کسی حضور نداشت که به فریاد‌شان برسد.

مریم که تنها بازمانده و مطلع آن لحظات جانکاه است گفت: گرداب وحشی‌تر از آن بود که تصورش را می‌کردیم. جلیقه نجات و تیوپ‌هایمان مانع از آن می‌شد که زیر آب بمانیم، اما شدت گرداب باعث شده بود تیوپ‌ها به گردن‌مان نزدیک شود و حالت خفگی به ما دست دهد به همین خاطر «محمد مهربان» فریاد می‌زد تیوپ‌ها را از دور خودتان خارج کنید و خونسرد باشید تا بتوانم کمک‌تان کنم اما مگر فایده داشت؟! آن گرداب که به «گرداب مرگ» مشهور است بی‌رحم‌تر ازآن بود که از جان ما بگذرد. قدرت بدنی آن سه مرد از من بیشتر بود و راحت‌تر می‌توانستند از طناب‌هایی که به صخره‌های دور گرداب آویزان شده بود چنگ بزنند و خودشان را نگه دارند، اما من که دست‌هایم با وجود ترس، سرما و ضعفی که همه جانم را گرفته بود دیگر توانی نداشت، خودم را برای مرگ آماده کرده بودم. تمام زندگی 37 ساله‌ام و تمام نشانه‌هایی که آن روز مرا از رفتن به این سفر منع می‌کرد جلوی چشم‌هایم مرور می‌شد و من هیچ راه فراری از آن مخمصه نداشتم. تک تک انگشت‌هایم که به طناب چنگ انداخته بودند باز شدند و ذره ذره درآب فرو رفتم. دیگر برای زنده ماندن تقلایی نمی‌کردم ولی چهره طناز از مقابل چشم‌هایم کنار نمی‌رفت به همین خاطر آخرین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که خدایا اگر ممکن است مرا به طنازم ببخش.

ارزشمندترین هدیه
هر چه عقربه‌های ساعت جلوتر می‌رفت و زمان بازگشتن مریم به خانه به تعویق می‌افتاد خانواده‌اش دل‌نگران‌تر می‌شدند. طناز که تمام صحنه‌های آن روز و اصرارهای مادرش برای بازگشتن او به خانه را هشدارهای مرگ می‌دانست، خودش را تسلیم این بازی می‌دید و برای هر خبری آماده شده بود. می‌گوید؛ به اتفاق خانواده از اهواز به سمت دزفول حرکت کردیم و قبل از هر جایی به سراغ بیمارستان آن شهر رفتیم. وقتی متوجه شدیم 13 نفر از اعضای آن تور که گرفتار گرداب شده و نجات پیدا کرده بودند به اضافه دو نفر از اعضا که در اثر خفگی و برخورد با صخره جان داده بودند در آن بیمارستان حضور داشتند برایم مسجل شد که دیگر مادرم را نخواهم دید. هر بار که تلفن همراهم زنگ می‌خورد صدایی از آن سوی خط مرگ مادرم را تسلیت می‌گفت و دلخراش‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام در آن بیمارستان رقم می‌خورد اما نمی‌توانستم آرام بگیرم. به هر ارگانی که ممکن بود کمک‌مان کند سر زدیم اما بی‌فایده بود، بامداد جمعه بود و کسی حاضر نمی‌شد به دل رودخانه‌ای بزند که حتی جت اسکی‌ها هم براحتی نمی‌توانند در آن حرکت کنند.

به گفته طناز، او  تا طلوع خورشید ذره ذره جان داد بدون اینکه حتی برای ثانیه‌ای به زنده ماندن مادرش فکر کند در حالی که خداوند به زیباترین شکل به او و مادرش ثابت کرد کافی است بخواهد تا غیر ممکن‌ها، ممکن شوند. در دل رودخانه دز و اطراف گرداب چال کندی، مریم که در تلاطم بیم و امید غرق شده بود، در حالی چشم‌هایش را باز کرد که به خودش می‌گفت -دیدی آن همه دست و پایی که برای زندگی زدی بیهوده بود، آخر موج‌های خروشان که عاشق‌شان بودی کار دستت دادند و زندگی زمینی‌ات به پایان رسید- که یکباره به سرفه افتاد.

«باور کردنی نبود اما من زنده بودم، گرداب مرا پس فرستاده بود و بواسطه جلیقه نجاتی که از شدت خروش آب چاک چاک شده بود روی آب شناور بودم. با خودم فکر می‌کردم همه گروه نجات پیدا کرده‌اند و دیگر کسی به دادم نخواهد رسید که از دور صخره‌ای را دیدم و هرچه توان داشتم به کار گرفتم تا به آن برسم. به هر زوری که بود خودم را از دیواره آن صخره که ناصاف و لغزنده بود بالا کشیدم. خواب پلک‌هایم را سنگین کرده بود اما نباید می‌خوابیدم. هر چند دقیقه یکبار که سطح آب بالاتر می‌آمد خودم را بالاتر می‌کشیدم تا مبادا آب که در آن لحظات بشدت مرا می‌ترساند به من نزدیک شود. خورشید به کناره‌های آسمان رفته بود و حدس می‌زدم نزدیکی‌های غروب باشد. درآن وسعت خوفناک فقط من بودم و حشرات و خفاش هایی که به‌دلیل وضعیت آب و هوایی آن منطقه بسیار بزرگ جثه‌تر از حد معمول بودند و صدای امواج آب که هولناکترین صدای عمرم را ساخته بودند. قبل از وارد شدن به رودخانه تمام خوراکی‌هایم را بین اعضای گروه قسمت کرده بودم و در کیف کوچک کمری‌ام فقط مقداری پول و لوازم آرایشی داشتم. همان چیزهایی که برای استفاده از آنها ساعت‌های زیادی از عمرم را صرف کرده بودم ولی در آن لحظات پر تب و تاب بی‌ارزش ترین چیزها به حساب می‌آمدند. به گمانم یکی دو ساعت گذشته بود، با تمام توان فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم اما فایده‌ای نداشت تا جایی که چند بار زیر لب گفتم کاش در همان گرداب کارم تمام می‌شد، ناخودآگاه نگاهم به آسمان و ستاره‌هایی افتاد که به زیبایی هرچه تمام‌تر می‌درخشیدند.

بسرعت از حرفم پشیمان شدم و گفتم اینکه از آن گرداب زنده بیرون آمدم یعنی فرصت زندگی دوباره را از خداوند هدیه گرفته‌ام پس باید امیدوار باشم. با همین جمله‌ها و با توسل به 12 امام(ع) بخصوص امام رضا(ع)آن شب طولانی را که از یلدا هم یلداتر بود به صبح رساندم.

صدای پای زندگی
«با روشن شدن هوا متوجه پایین آمدن سطح آب شدم، غافل از اینکه مسئولان مربوطه دریچه‌های سد را بسته بودند تا نشانی از او  و آن 3 نفر دیگری که در گرداب چال کندی گرفتار شده بودند پیدا کنند. همین باعث شده بود تا درست در مقابلش و خلاف جهت جریان رودخانه، صخره‌ای صاف را ببیند. نیروی رفته‌اش بازگشت و با وجود هراسی که از زدن به دل آب داشت وارد رودخانه شد و با تمام توان به سمت آن صخره شنا کرد. از صخره که بالا رفت انگار صدای زندگی را می‌شنید.

به خودش گفت حالا می‌توانی کمی بخوابی. جلیقه و شالش را به گوشه‌ای از صخره گیر داد تا اگر کسی به سراغش آمد از دور متوجه حضورش شود، نمی‌داند چند دقیقه اما همان میزان خواب بشدت سرحالش کرده بود. دیگر مطمئن شده بود که نجات پیدا می‌کند، شاید همین میزان از اطمینان و امید بود که باعث شد دقایقی بعد وقتی هلی‌کوپتر را در آسمان بالای سرش دید که بدون توجه به بالا و پایین پریدن های او از آنجا دور شد بازهم امیدوار به نجات بود. احساسش راست می‌گفت، سرنشین های هلی کوپتر خبر زنده بودنش را رسانده بودند و حدود دو ساعت بعد یک جت اسکی به کمکش آمد. وقتی به کناره رودخانه رسیدند از دیدن جمعیتی که دل‌نگرانش بودند شوکه شد و در حالی که خودش را در آغوش طناز انداخت از هوش رفت.»

گفتنی ها از آن ماجرا بسیار است اما فرصت محدود.  5 ماه از آن حادثه گذشته و «مریم» هنوز با شنیدن صدای آب به خودش می‌لرزد. پنجشنبه‌ها برایش حال و هوای دیگری دارد اما زندگی برای او معنای عمیق تری پیدا کرده است.

نیم نگاه
از میان 4 نفری که گرفتار گرداب مرگ شده بودیم تنها من زنده ماندم که بیشتر به یک معجزه می ماند. معجزه ای که زندگی ام را زیر و رو کرد و تمام چیزهایی را که یک روز به سادگی از کنارشان عبور می کردم به ارزشمند ترین داشته هایم
 بدل ساخته است.
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: