کد خبر: ۱۷۷۲۹۹
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۰ - ۲۱ آذر ۱۳۹۶ - 2017December 12
دیوارهای بلند قدیمی‌ترین تیمارستان حوزه بالکان، هنوز این ساختمان قدیمی قرن هجدهمی را در احاطه خود دارند
شفاآنلاین>سلامت> اینجا قدیمی‌ترین تیمارستان حوزه بالکان است. حالا قفل درهای آن شکسته شده و بیماران زندگی جدیدی را در آنجا تجربه می‌کنند. تلاش مسئولان تیمارستان این است که انسانیت و غرور از دست رفته بیماران را به آنها برگردانند و کاری کنند که آنها از زندگی لذت ببرند.

به گزارش شفاآنلاین،دیوارهای بلند قدیمی‌ترین تیمارستان حوزه بالکان، هنوز این ساختمان قدیمی قرن هجدهمی را در احاطه خود دارند. هنوز جای حملات توپخانه‌ای جنگ‌های داخلی قرن گذشته روی دیوارهای ساختمان خودنمایی می‌کند. اما اینجا چیزی تغییر کرده است. دروازه‌ها دیگر قفل ندارند. قفل درها باز شده و میله‌های پنجره‌ها هم برداشته شده است.

دارکو کوواویچ، شاعر 53 ساله‌ای است که از بیماری(Sickness) اسکیزوفرنی رنج می‌برد و در اینجا زندگی می‌کند. او به خبرنگار گاردین می‌گوید: «درهای زندان را باز کرده‌اند.»

این تیمارستان در اوسیجِک، در شرق کرواسی قرار دارد و مدیرش آقای لادیسلاف لامزا است. او پیشتر مددکار اجتماعی بوده و همیشه آرزو داشته تا شرایط این بیماران را تغییر دهد و نگاه مردم را به آنها عوض کند. در ماه مه سال 2015، او سعی کرد علامت بیرون چنین ساختمانی را از «خانه دیوانگان» به «مرکزی برای آدم‌هایی مثل ما» تغییر دهد. این نخستین قدم او برای این تغییر بزرگ و تأثیرگذار بود.

آقای لامزا می‌گوید: «ما می‌توانیم حرف‌های زیادی را در جمله‌ای کوتاه بیان کنیم. چون کارهایی که ما در دو قرن گذشته انجام داده‌ایم، کاملاً متضاد حرف‌هایی است که می‌زنیم. مثلاً وقتی می‌گوییم: «شماها شبیه ما نیستید، شماها زشت و دیوانه‌اید و ما اصلاً دوست‌تان نداریم.» اینجاست که آنها را محکوم می‌کنیم. اینجاست که آنها را از زندگی محروم می‌کنیم. اینجاست که مهر مرگ بر پیشانی‌شان می‌زنیم. اما سؤال این است که «ما چطور کمک‌شان می‌کنیم؟» کمکی ناقص و نامناسب، یا «فرصت یک زندگی دوباره.»

در چهار سال گذشته، از 200 نفری که اینجا بستری بودند، 172 نفرشان به خانه‌های امن فرستاده شده‌اند. خانه‌هایی که در حومه این شهر کوچک قرار دارد و مشاوران و پزشکان و مددکاران به آنها سر می‌زنند و در واقع، کنترل آنها از راه دور است.

با خالی شدن ساختمان آقای لامزا از بیماران، او چارچوب‌های فلزی دور تخت‌ها را برداشت و تشک‌های لکه دار را عوض کرد. اگر چه رنگ دیوارها هنوز پوسته پوسته است و مبل‌ها دچار خراشیدگی و پارگی هستند و ظاهر خیلی خوبی ندارند، اما او سلول‌های بی‌روح را به کلاس‌های درس، کتابخانه و کافه‌ای روشن تبدیل کرده تا بیماران از زندگی در ساختمان نهایت لذت را ببرند. حالا بیماران سابق به اینجا می‌آیند و پن کیک و قهوه درست می‌کنند و به بیماران می‌دهند.

«نخستین بار وقتی مدیر اینجا از برنامه‌های بلندپروازانه‌اش برایمان گفت، من خیلی ترسیدم. یعنی همه‌مان ترسیدیم. فکر کردیم زده به سرش و دیوانه شده. اما حالا همه چیز اینجا تغییر کرده. کلاً همه چیز زیر و رو شده. قبل از آمدن آقای لامزا، بیماران برای ما مثل اشیا بودند. اصلاً مثل موجود جاندار نبودند. کلاً نگاه انسانی بهشان نداشتیم. هیچ وقت ازشان نپرسیدم که اسم‌تان چیست. اما حالا آنها دوستانم شده‌اند. حالا بخشی از زندگی‌ام هستند.»

از روزی که کرواسی معاهده حفظ حقوق معلولان سازمان ملل متحد را امضا کرده، 10 سال می‌گذرد. آقای لامزا می‌گوید: «ما این معاهده را امضا کردیم. اما واقعیت را نمی‌توان انکار کرد. دولت هنوز می‌خواهد این بیماران روانی را حبس کند. هنوز نگاه زندانبان و زندانی را دارد. اما ما باید بدانیم که معلول‌ها، بیماران جسمی یا روانی از حق و حقوقی برخوردار هستند و باید آنها را رعایت کرد.» لامزا می‌گوید: «نخستین روزی که شرایط اینجا را تغییر دادم، یک ثانیه هم خواب به چشم‌هایم نیامد. نمی‌دانستم چه اتفاقی می‌افتد. به خودم می‌گفتم آیا یکی‌شان فرار می‌کند؟ آیا به کسی آسیب می‌زنند؟ اما برایم جالب بود که همه چیز آن شب بخوبی پیش رفت و مشکلی(problem) هم پیش نیامد. حالا مردم از ما تشکر می‌کنند که چقدر همسایه‌های خوبی برایشان هستیم.»

«عده زیادی در صف هستند تا اینجا بستری شوند. اما معمولاً باید تا دو سال صبر کنند تا جای خالی برایشان پیدا بشود. ما سعی می‌کنیم برای خانواده‌های بیماران روانی توضیح دهیم که روح و روان انسان هم مثل جسمش بیمار می‌شود و نیاز به درمان دارد. چیز عجیبی نیست و ممکن است برای هر آدمی اتفاق بیفتد. اما خودم هم احساس می‌کنم باید بیماران را از اینجا انتقال بدهم، باید جایی برویم که مردم هم باشند. باید کنار مردم باشیم تا آنها بفهمند که بیماران روانی آدم‌های عجیب و غریبی نیستند.»

در راهروهای اینجا با یکی از بیماران ملاقات می‌کنم. اسمش میریاما نیکولی و 38 ساله است. 18 سال است که اینجا بستری است و با همه درباره دخترش حرف می‌زند. او می‌گوید: «اعصابم به هم ریخته بود و همین بیمارم کرده بود. اما حالا به خاطر دخترم رنج می‌کشم. من داروهایم را می‌خورم، اما می‌خواهم او را ببینم.» پرونده‌اش را می‌بینم. دخترش الان 18 ساله است.

اینجا همه چیز فرق دارد. لامزا سعی می‌کند بیماران را برای زندگی در اجتماع و در بین مردم آماده کند. او در انتهای صحبت‌هایش می‌گوید: «وقتی فکر می‌کنم که این آدم‌ها قبلاً چه طوری زندگی می‌کردند، از خودم بدم می‌آید و شرمنده می‌شوم. اما حالا خوشحالم، چون آنها خوشحالند.»
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: