کد خبر: ۱۷۶۹۱۹
تاریخ انتشار: ۰۸:۵۰ - ۱۸ آذر ۱۳۹۶ - 2017December 09
نفس‌ها و زندگی‌هایی که همین چهره‌های داخل قاب‌ها به دیگر انسان‌ها هدیه کرده و خود از جمع ما رفته بودند
شفاآنلاین>سلامت> فضای مراسم بسیار احساسی بود و کمتر چشمی را می‌شد یافت که خیس از اشک نباشد. نقطه اشتراک بسیاری از حاضران قاب عکس‌هایی بود که در دست داشتند و در آن چهره عزیزی نمایان بود. عکس‌هایی که هر کدام راوی یک عالمه خاطره و دلدادگی برای عزیزان باقی مانده است.

به گزارش شفاآنلاین، مادری که عکس پسرش را در دست داشت و دختری که آخرین نگاه ثبت شده پدر را در آغوش می‌فشرد و مادری که... همه آمده بودند تا «نفس» را ارج بگذارند و قدردان «نفس»های دوباره باشند؛ نفس‌ها و زندگی‌هایی که همین چهره‌های داخل قاب‌ها به دیگر انسان‌ها هدیه کرده و خود از جمع ما رفته بودند.

هر کس به‌دنبال گمشده خود بود؛ گمشده‌هایی که این آدم‌ها عضوی از اعضای حیاتی‌شان را در تن خود داشتند و بواسطه همین عضو حیاتی هم بود که همچنان نفس می‌کشیدند. سالن همایش‌های برج میلاد پر و پیمان بود؛ اما هیچ‌کس غریبه نبود و حس غربت نداشت! همه حاضران انگار آشنایان صدساله بودند و صد البته بی‌قرار هُرم نفس‌ها و دلتنگ شنیدن دوباره صدای قلب عزیز از دست رفته‌ای که در سینه دیگری می‌تپید و زندگی را در شریان‌ها پمپاژ می‌کرد.

«جشن نفس» کلکسیونی بود از اشک‌ها و لبخندها و زیباترین احساس‌های انسانی که هر کدام برای خود قصه‌ای داشتند. از میان این همه قصه، چاره‌ای نداشتیم که سه قصه را انتخاب و برای‌تان نقل کنیم.

سرانجام انتظار به سر رسید و پدر و مادری که عکس تنها پسرشان را در آغوش گرفته بودند، به روی سن آمدند. دست‌های پدر و شانه‌های مادر می‌لرزید و چشم‌های‌شان به جمعیتی دوخته شده بود که تعدادی از آنها با عضوی از بدن محمد جواد به زندگی سلام دوباره‌ای گفته بودند. لحظاتی بعد مرد میانسالی که قلب محمد جواد در سینه او می‌تپید درحالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت، دست‌های این پدر را غرق بوسه کرد و مادر جوانی که با کبد محمد جواد از آستانه مرگ به زندگی بازگشته بود، خود را در آغوش مادر محمد جواد انداخت. پدر شعله دلتنگی‌اش را با شنیدن صدای قلب پسر سرد کرد و مادر نیز با توصیه‌های مادرانه از گیرنده کبد پسرش خواست تا از این امانت مراقبت کند.

یادگاری از جنس ایثار
هنوز هم با بغض از آن روزها حرف می‌زند. روزهایی که هر ثانیه آن به اندازه یک سال بر او گذشت. روزی که در برابر یک امتحان بزرگ قرار گرفت و قبولی در این امتحان برای او و همسرش بسیار سخت و دشوار بود. روز پر کشیدن تنها پسرش را بخوبی به یاد دارد. روزی که برای آخرین بار چشمانش به چشمان معصوم او گره خورد و ساعتی بعد برای همیشه این چشم‌ها بسته شدند.

مدت‌ها بود که برای شنیدن صدای دوباره قلب محمدجواد دلتنگی می‌کرد و سرانجام در جشن نفس به آرزویش رسید... زندگی برای او معنای دیگری پیدا کرد و آرامش در چهره‌اش نشست. خلیل نظری نیا مرد خونگرم خورموجی از روزهایی گفت که باید مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را می‌گرفت. «محمدجواد تنها 14 بهار را پشت سرگذاشته بود و آرزوهای زیادی برای او داشتم.

نخستین و تنها پسرم بود و تا قبل از اینکه اعضای بدن او را به بیماران نیازمند ببخشم چیزی از اهدای عضو نمی‌دانستم. آن روزها من به‌عنوان نگهبان در یک شرکت کار می‌کردم و صبح زود بعد از پایان کار برای استراحت به خانه می‌آمدم. محمد جواد معمولاً کارهای درسی‌اش را شب‌ها انجام می‌داد و گاهی اوقات تا صبح پای رایانه بود. آن روز وقتی سوار بر موتور به خانه آمدم محمد جواد بیدار بود. عقربه‌های ساعت 7 صبح را نشان می‌داد و من بعد از بستن زنگ تلفن همراه خواب رفتم.

یک ساعت نگذشته بود که یکی از بستگان که بعد از چند بار تماس با تلفن همراه من موفق نشده بود با من صحبت کند سراسیمه زنگ خانه‌مان را زد و گفت محمد جواد با موتور تصادف کرده است. سراسیمه خودم را به بلوار بسیج رساندم. پسرم بعد از اینکه به خواب رفته بودم موتورم را سوار شد و از خانه بیرون رفت. گیج بودم و نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. یک نفر از کسانی که شاهد حادثه بود به ما گفت پسرم سوار بر موتور در بلوار بسیج با یک عابر پیاده تصادف و بعد از واژگون شدن موتور با سر به بلوک‌های بتونی کنار خیابان برخورد کرده بود.

با توجه به شدت ضربه‌ای که به سرش اصابت کرده بود او را به بیمارستان بوشهر منتقل کردند. در بیمارستان پزشکان (physicians)به ما گفتند سر محمد جواد خونریزی کرده و احتمال مرگ مغزی زیاد است. 9روز از بستری شدن پسرم در بیمارستان سپری شد تا اینکه پزشکان خبر تلخی به ما دادند. محمد جواد مرگ مغزی شده بود و دیگر هیچگاه چشمانش را باز نخواهد کرد. از شنیدن این خبر بی‌حال روی زمین افتادم. پزشکان بعد از اینکه سعی کردند به من آرامش بدهند پیشنهاد اهدای اعضای بدن او را مطرح کردند.»

این پدر ادامه داد: «تا به آن روز چیزی از اهدای عضو نمی‌دانستم اما وقتی گفتند که با اعضای بدن فرزندم 5 بیمار به زندگی بازخواهند گشت تصمیم گرفتم امانتی را که خدا به ما داده بود با سرافرازی به او بازگردانم. همسرم ابتدا راضی نمی‌شد ولی ساعت‌ها با او صحبت کردم و گفتم با این کار محمدجواد برای همیشه زنده خواهد ماند. سرانجام راضی شد و با رضایت ما و آخرین وداع محمد جواد به اتاق عمل رفت و 5 عضو حیاتی او به 5 بیمار نیازمند اهدا شد. بعد از چند روز متوجه شدیم که قلب او به مرد میانسالی در رامهرمز پیوند زده شده است و کبدش نیز به یک معلم اصفهانی اهدا شده است.

همیشه دوست داشتیم تا با کسانی که اعضای بدن محمدجواد زندگی تازه‌ای به آنها داده است دیدار داشته باشیم و با چشمان خودمان ببینیم پسرمان فرشته نجات شده است و کسانی که عضوی از بدن پسرمان در وجودشان است سلامتی‌شان را دوباره به‌دست آورده‌اند. نمی‌دانستیم آنها چه کسانی هستند تا اینکه هفته گذشته انجمن اهدای عضو ایرانیان از ما دعوت کرد تا در مراسم جشن نفس از نزدیک با کسانی که اعضای بدن محمدجواد را دریافت کرده‌اند دیدار داشته باشیم. لحظه بسیار سخت و دشواری بود.

وقتی آنها را از نزدیک دیدم حس کردم پسرم کنارم ایستاده است. گوشم را روی سینه مردی که قلب پسرم در آن می‌تپید قرار دادم. این صدا برای من آشنا بود. صدای قلب پسرم که من و مادرش اجازه ندادیم هیچگاه از تپش بیفتد. بهترین روز زندگی‌ام در این مراسم رقم خورد و اعضای خانواده همگی داوطلب اهدای عضو شدیم تا ما هم مثل محمدجواد یک روز فرشته نجات چند انسان دیگر باشیم.»

درس بزرگ زندگی
دانش‌آموزان کلاس مدت‌ها بود می‌دانستند که خانم معلم با وجود بیماری و ضعفی جسمانی، همچنان در کلاس درس حاضر می‌شود. روزهایی که با نگرانی به صورت رنگ پریده معلم چشم می‌دوختند و خانم معلم همه انرژی باقی مانده‌اش را جمع می‌کرد و می‌کوشید تا بچه‌ها از برنامه درسی عقب نمانند. این تصویر در آن چندماهه هر روز برای بچه‌ها تکرار می‌شد و خانم معلم هر روز ضعیف‌تر از روز قبل به کلاس می‌آمد.

 5 سال مبارزه با بیماری کبد(Liver) سرانجام او را در لبه پرتگاه زندگی قرار داده بود اما صدها کیلومتر دورتر فرشته نجاتی به یاری او آمد و با بخشش عضوی از بدن خود زندگی دوباره‌ای به او بخشید. ریحانه مدنی این روزها در کلاس درس به دانش‌آموزان درس ایثار و فداکاری می‌آموزد. درسی که خود آن را در مکتب خانواده نوجوان 14 ساله‌ای آموخت. او که 46 بهار را پشت سرگذاشته است از روزهای دست و پنجه نرم کردن با بیماری و لحظه‌ای که به زندگی سلام دوباره‌ای کرد اینگونه می‌گوید: «5 سال قبل علائم بیماری ظاهر شد و با انجام آزمایش متوجه شدم که کبدم دچار مشکل شده است. داروهای مختلفی مصرف می‌کردم ولی هر سال چهره‌ام زردتر می‌شد و در حفره شکمی آب جمع می‌شد. وضعیت جسمی‌ام هر روز بدتر می‌شد ولی با وجود این سعی می‌کردم در کلاس درس حاضر باشم. سال آخر تدریس فقط زنگ‌های اول و دوم می‌توانستم به بچه‌ها درس بدهم و انرژی‌ام تحلیل می‌رفت.

تابستان سال گذشته وقتی به خاطر دل درد شدید آزمایش و سونوگرافی انجام دادم مشخص شد که به سیروز کبدی مبتلا شده‌ام و تنها راه درمان پیوند کبد است. از شنیدن این خبر دچار استرس شدیدی شدم. تا قبل از آن وقتی از تلویزیون خبر اهدای عضو پخش می‌شد نمی‌توانستم آن را ببینم و بلافاصله شبکه را عوض می‌کردم زیرا خودم را به جای مادر آن بیمار مرگ مغزی قرار می‌دادم و توانایی دیدن ناراحتی او را نداشتم. با نامه‌ای که پزشک معالجم در اصفهان داد به بیمارستان نمازی شیراز آمدم و در لیست پیوند قرار گرفتم.

 6 بار تا پشت در اتاق عمل رفتم اما کبدهای اهدایی با بدن من سازگاری نداشتند. یک بار نیز پشت در اتاق عمل پیکر بی‌جان مرد جوانی را که قرار بود اعضای بدنش به بیماران نیازمند اهدا شود دیدم و استرس شدیدی گرفتم. احساس می‌کردم نفس هایم به شماره افتاده است و تنها دغدغه‌ام این بود که دختر و پسرم را سرو سامان نداده بودم. بارها با خدا نجوا کردم و می‌گفتم چرا من باید به این سرنوشت مبتلا شوم؟ برای من مهم بود که کبد چه کسی به من پیوند خواهد شد. زندگی‌ام به مویی بند بود. روزی که کبد محمد جواد به من پیوند زده شد لطف خدا را با همه وجود حس کردم. قرار بود این کبد به مرد جوانی پیوند زده شود اما به‌دلیل اعتیاد این مرد امکان پیوند وجود نداشت و پزشکان اعلام کردند اگر اعتیاد را کنار نگذارد نمی‌توانند کبد به او پیوند بزنند. با کنار گذاشتن این مرد من به‌عنوان نفر بعدی به اتاق عمل رفتم.

قبل از بیهوشی در یک لحظه همه زندگی‌ام مثل یک فیلم آهسته از مقابل چشمانم عبور کرد. 8 ساعت عمل پیوند طول کشید. بعد از چند روز وقتی به بخش منتقل شدم دستم را روی شکمم قرار دادم و گفتم خدایا من نمی‌دانم این کبد چه کسی است و تنها کاری که از دست من بر می‌آید خواندن فاتحه برای او است.

هر روز برای شادی روح کسی که کبدش را به من هدیه کرده بود دعا می‌خواندم تا اینکه بعد از 4 هفته در کمیسیون پزشکی وقتی آخرین برگ پرونده‌ام را اتفاقی دیدم متوجه شدم این کبد متعلق به پسر نوجوان 14 ساله‌ای است که در خورموج زندگی می‌کرد. خیلی دوست داشتم تا خانواده محمد جواد را از نزدیک ببینم و به پاس این فداکاری از آنها قدردانی کنم اما قدرت اینکه با مادرش روبه‌رو شوم نداشتم. من پسر نوجوان دارم و بخوبی حس و حال یک مادر را متوجه می‌شوم.

سرانجام در مراسم جشن نفس با این مادر روبه‌رو شدم و به او گفتم محمدجواد نیز عضوی از خانواده ما شده است و این فداکاری را هیچگاه از یاد نخواهم برد. امروز من و خانواده‌ام به جمع بزرگ داوطلبان اهدای عضو پیوسته‌ایم و امیدوارم بتوانم با اهدای اعضای بدنم به چند بیمار نیازمند، خودم هم با افتخار از این دنیا بروم.»

خوابی که واقعیت داشت
هنوز هم یادآوری روزهایی که زندگی برایش در چارچوب خانه خلاصه می‌شد سخت است. روزهایی که به خاطر بیماری شدید قلبی نمی‌توانست از خانه بیرون برود. سال‌ها استاد کار ساختمان‌سازی بود و برای خودش اسم و رسمی به پا کرده بود اما وقتی قلبش او را همراهی نکرد به ناچار خانه نشین شد. عادل ساکی این روزها منتظر به دنیا آمدن چهارمین فرزندش است. پسری که می‌خواهد به پاس فداکاری خانواده محمد جواد در اهدای اعضای بدن تنها پسرشان نام او را برای فرزندش ثبت کند تا یاد و خاطره او برای همیشه زنده بماند. عادل که 40 بهار را پشت سرگذاشته است این روزها در هوای بهاری رامهرمز از مهربانی‌های پدر و مادری می‌گوید که زندگی دوباره‌ای به او بخشیدند. 8سال قبل وقتی در ساختمان‌سازی کار می‌کردم احساس کردم افت فشار پیدا کرده‌ام. با دستور پزشک چند آزمایش انجام دادم و مشخص شد ماهیچه‌های قلبم ضعیف شده است.

در بیمارستان امام خمینی(ره) اهواز بستری شدم و با توصیه پزشکان دیگر کار نکردم. روزها بسرعت سپری می‌شدند و حال جسمی‌ام هر روز بدتر می‌شد. به توصیه پزشکان از باتری برای قلبم استفاده کردم اما بعد از 4 روز دوباره همان دردها سراغم آمد. حفره‌های شکمی‌ام پر از آب می‌شد و باید هر چند روز یک بار آنها را خارج می‌کردم. هفته‌های آخر پزشکان از من قطع امید کرده بودند و با توصیه آنها به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران آمدم و در لیست پیوند قرار گرفتم. 5 ماه در لیست انتظار قرار داشتم و ناامید شده بودم. روزهای آخر از پزشکم خواستم مرا ترخیص کند تا ساعت‌های آخر زندگی‌ام را کنار خانواده‌ام باشم.

خودم را برای مرگ آماده کرده بودم تا اینکه 8 مهر ماه سال گذشته مرا به اتاق عمل منتقل کردند. پزشکان می‌گفتند احتمال موفقیت عمل 50 درصد است اما من گفتم اگر 10 درصد هم شانس داشته باشم می‌خواهم این پیوند انجام شود. به خانواده‌ام وصیت کردم اگر اتفاقی برای من افتاد همه اعضای بدنم را به بیماران نیازمند اهدا کنند. بعد از عمل پیوند وقتی به اتاق ICU منتقل شدم در کما بودم. بخوبی به خاطر دارم که در همان حال چهره محمد جواد را دیدم. او درحالی که لباس مشکی به تن داشت بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت آقا بلند شو شما خوب شده‌اید. از من می‌خواست که بنشینم و می‌گفت دنبالم آمده‌اند و باید زودتر بروم ولی تا زمانی که از سلامتی شما اطمینان پیدا نکنم از اینجا نمی‌روم. با توصیه این پسر جوان بلند شدم و راه رفتم. بعداز 4 روز که چشم باز کردم و با بهبودی نسبی‌ام به بخش انتقال داده شدم، یکی از بستگان محمدجواد عکس او را به من نشان داد.

 از دیدن عکس شوکه شدم زیرا این همان پسری بود که در عالم رؤیا دیده بودم. چهره او را به وضوح به خاطر می‌آوردم و شکی در آن نداشتم. با قلب این پسر زندگی دوباره‌ای را جشن گرفتم و جالب اینکه اخلاق و روحیات من تغییر پیدا کرد. در جشن نفس وقتی پدر محمد جواد صدای قلب او را در سینه من شنید از او اجازه گرفتم تا چهارمین پسرم نیز که این روزها منتظر به دنیا آمدن اوهستیم، نام زیبای محمد جواد را داشته باشد.

نیم نگاه
در مراسم جشن نفس، که در سالن همایش های برج میلاد برگزار شد، علاوه بر مدعوین و خانواده های اهداکنندگان و گیرندگان عضو، برخی دولتمردان از جمله محمدباقر نوبخت و حسن قاضی زاده هاشمی، وزیر بهداشت و درمان نیز حضور داشتند. بوسیدن دست پدر محمدجواد که اعضای حیاتی اش اهدا شده بود، حاضران را به شدت تحت تأثیر قرار داد.  وزیر بهداشت که خود داغ دیده است، بیش و بهتر از هر کس دیگری می داند که نجات جان یک انسان و بازگرداندن زندگی به او با اهدای عضو چه ارزش و قدر و قیمتی دارد
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: