پنجم دی ۸۲ را هرگز از خاطر نمیبرم. دانشجوی سال چهارم پزشکی در مقطع استیجری بودم. آن روز صبح زود داشتم به سمت بیمارستان میرفتم. طبق عادت رادیو اتومبیل را روشن کردم تا به اخبار گوش دهم....
تقدیم به تمامی پزشکان فداکار سرزمینم...
دکتر مهدیار سعیدیان
پنجم دی ۸۲ را هرگز از خاطر نمیبرم. دانشجوی سال چهارم پزشکی در مقطع استیجری بودم. آن روز صبح زود داشتم به سمت بیمارستان میرفتم. طبق عادت رادیو اتومبیل را روشن کردم تا به اخبار گوش دهم. گوینده خبر از زلزله شدیدی در شهر بم و تخریب ارگ بم میداد. در دل خدا را شکر کردم که تلفاتی نبوده و یا آسیب شدیدی به مردم وارد نشده. اما ابعاد فاجعه بسیارگستردهتر از گمان من بود تا عصر تلفات به چند هزار نفر رسیده بود. وزارت بهداشت از پزشکان و دانشجویان پزشکی و پیراپزشکی(Paramedical) داوطلب کمک خواسته بود. من و تعدادی از دوستان ثبت نام کردیم و همان شب همراه عده دیگری داوطلب که حدود ۱۰۰ نفر بودیم با یک هواپیمای باری عازم کرمان شدیم. در میان همراهانمان چند نفری بودند که هیچکدام از همکاران آنها را نمیشناختند. حتی در بحثهای پزشکی هم شرکت نمیکردند و جواب سربالا میدادند.
در هر صورت به کرمان رسیدیم. از فرودگاه تا بم (تا جاییکه امکان حرکت ماشین بود) رفتیم. صحنه وحشتناکی بود که هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت. از یک سو صدای شیون زنان و گریه کودکان و ازسوی دیگر صدای پر از بغض مردانی میآمد که ناامیدانه آوارها را کنار میزدند تا عزیزانشان را بیابند.
خودمان را به پزشک مسوول معرفی کردیم و مشغول رسیدگی به بیماران سرپایی و بخیه زدن و سایر اقدامات اولیه شدیم. نیروهای امدادی بسیار کم بود. از آن چند نفر همراه غیر پزشکان هم اثری نبود. آنقدر مشغول بودیم که نفهمیدیم کی صبح شد. تازه صبحانه خورده بودیم که اتوبوسی حامل دانشجویان دانشکده مهندسی دانشگاه با هنر کرمان رسید. یکی از پزشکان مسوول آموزش CPR و کمکهای اولیه به آنها شد. سایرین هم به کمک آوار برداران رفتند .....
سه روز گذشت...
کمخوابی و گرسنگی و تشنگی و صحنههای رنج هموطنان روح و جسممان را فرسوده کرده بود.
آنروز قرار بود عدهای نیروی تازه نفس برسد. ظهر بود و هوای کویری گرم و تشنگی بر ما غلبه کرده بود. سهمیه آب تیم تمام شده بود. ناگهان یکی از همان همراهان داخل هواپیما را دیدم که با فلاسکی بزرگ به سرعت و طوری که جلب توجه نکند رد شد. صدایش کردیم. خودش را به نشنیدن زد. یکی از افراد پلیس که مشکوک شده بود تعقیبش کرد و بعد از چند دقیقه او را کشان کشان آورد و خواست که فلاسک را باز کند و به بچهها آب دهد. مرد بی قراری میکرد.جلو رفتم و فلاسک را باز کردم ...
شوکه شدم. داخل فلاسک پر از طلا و جواهرات خون آلودی بود که از اجساد زیر آوار جدا شده بود. دنیا به دور سرم چرخید .....
امروز در خبرها آمده بود که در بین کسانی که برای کمک به زلزله زدگان ایلام و کرمانشاه آمده بودند، عدهای فرصت طلب و با نیات شوم نظیر آنچه در بم رخ داد مشاهده شدهاند.
ناگهان به یاد همکاران پزشکم و وجدان و مظلومیتشان افتادم که در هر زمانی که این کشور دچار بحرانی شده از جنگ تحمیلی تا بلایای طبیعی در کنار مردمشان بوده و هستند و افسوس خوردم که نه مسوولان و نه عدهای از مردم آنطور که باید پزشکان، این نخبگان سپید پوش و سپید دل را ارج نمیدهند.
افسوس ...