برای هرکسی ممکن است پیش بیاید و زندگیاش در چند ثانیه زیر و رو شود. آن وقت تو دیگر آدم گذشته نیستی. آدمی که از صبح تا شب بدون خستگی این طرف و آن طرف میدوید و لحظهای زمین نمینشست
شفاآنلاین>سلامت> برای هرکسی ممکن است پیش بیاید و زندگیاش در چند ثانیه زیر و رو شود. آن وقت تو دیگر آدم گذشته نیستی. آدمی که از صبح تا شب بدون خستگی این طرف و آن طرف میدوید و لحظهای زمین نمینشست، ناگهان آدم دیگری میشود. آدمی که مجبور است برای سادهترین نیازهای زندگیاش از دیگران کمک بگیرد؛ برای دستشویی رفتن، راه رفتن، غذا خوردن، حمام کردن و نوشیدن یک لیوان آب. اینها به کنار، مسأله کسی است که میخواهد به شما کمک کند.به گزارش شفاآنلاین، زندگی رها محمدی 10 سال پیش زیر و رو شد؛ در یک تصادف اتومبیل. گردنش شکست و نخاعش آسیب جدی دید. او این روزها به یک پرستار تمام وقت نیاز دارد. ای وای که برای پیدا کردن یک پرستار مجرب چه چیزها که از سر نگذرانده. داستانهایی دارد که کمتر کسی باورشان میکند. به قول خودش میشود از قصه دردها و رنجهایش فیلم ساخت. تا میگوید فیلم، یاد فیلم «جدایی نادر از سیمین» میافتم. ساخته اصغر فرهادی. داستان مردی که دل نگران پدر مبتلا به آلزایمر است. کمتر کسی میتواند صحنه حمام کردن پدر توسط پسر را در این فیلم از یاد ببرد، همان صحنهای که کارگردان فیلم از آن بهعنوان نقطهای برای شروع داستان و آغاز مشکلات استفاده میکند. نادر برای نگهداری از پدر به فکر پیدا کردن پرستار میافتد و بقیه ماجرا؛ یعنی مواجهه با پدر درحالی که دستهایش با روسری به تخت بسته شده و درگیری با پرستار...پرستارها آموزش ندیدهاندآگهی چرک روی دیوار، نظرم را جلب میکند. یک طرفش کنده و طرف دیگرش لوله شده؛ خدمات نگهداری از کودک(Child)، سالمند و معلول. یک شماره تلفن هم در انتهای کاغذ. کمی آن سوتر، آگهی دیگری چسباندهاند که در آن زنی جویای کار برای نگهداری از سالمند بیمار شما اعلام آمادگی کرده. رها که در اصفهان زندگی میکند و زندگیاش 17 سال پیش در یک تصادف زیر و رو شده میگوید: «40 سالم بود که تصادف کردم الان 57 سالهام. 10 سال اول دوست و آشنا و خانواده به فکرم بودند، میگفتند بالاخره خوب میشوم اما نشد که نشد. پسرم رفت، دخترم ازدواج کرد، رفت تهران. میشد نگهشان دارم؟ نه شما بگو میشد؟ زنگ زدم به همین مؤسسات پرستاری که دو سه سال اول خوب بود و پرستارهای خوبی میفرستادند اما این سالها که دیگر هر که آمد یک بلایی سرم آورد و رفت. میتوانم دستهایم را بالا و پایین ببرم اما نمیتوانم حتی یک لیوان چای داغ دستم بگیرم. حمام هم نمیتوانم بروم. برای دستشویی هم نیاز به کمک دارم.» شرکتهای پرستاری اغلب شماره ثبت دارند و میگویند تحت نظارت سازمان(Organization) بهزیستی هستند اما آن طورکه رها میگوید پرستارها معمولاً هیچ آموزشی برای نگهداری از یک آدم صدمه دیده و ناتوان ندیدهاند: «اصلاً این شرکتها هیچ ضابطه و مقرراتی ندارند که بخواهند مطابقش رفتار کنند. ماهی یک میلیون و 500 هزارتومان، هزینه پرستار میکنم در حالی که کل مستمری ماهانهام یک میلیون و 500 هزارتومان است. من یک زن تنهام و مستمری بهزیستیام هم 53 هزار تومان. ماهانه 200 هزار تومان هم حق پرستاری. حالا ببین من چطور باید این هزینهها را باهم هماهنگ کنم؟ حالا پولش که برای من فاجعه است به کنار، لااقل هیچ دورهای هم ندیدهاند، نه برای جابه جا کردن، نه برای حمام کردن. من پوکی استخوان دارم، اگر به جایی بخورم استخوانهایم میشکند دیگر اگر لگنم بشکند واویلاست.»بغض میکند و با صدای گرفته حرفهایش را ادامه میدهد: «میدانم کفر است اما کاش آن روز تصادف مرده بودم. دائم زخم بستر دارم. یک بار پرستار زیر دوش داغ من را سوزاند. یک بار هم با چراغ مادون قرمز که برای خونرسانی به زخم بستر است سوختم. چند بار ناخنهای پایم را زدند به در و دیوار و شکستند. یک بار یک پرستار دیگر باعث شد مثانهام پاره شود از بس موقع جابه جایی بد حرکتم داد و سوند کشیده شد.خیلیهایشان هم که میآیند اعتیاد دارند؛ چند بار از من دزدی کردهاند. یک بار هم کلانتری آمد دنبال دختر جوانی که برایم کار میکرد و معلوم شد از خانه فرار کرده. این شرکتها خصوصیاند و بهزیستی هم نظارت زیادی رویشان ندارد.»داستانهای رها درباره پرستارهایش تمامی ندارد. او سالهاست که پرستار عوض میکند و هنوز از دغدغه نیفتاده. از پرستاری میگوید که به جای قرصهای اصلیاش به او قرص خواب میداده تا بخوابد و بتواند با تلفن همراهش حرف بزند و...رها ادامه میدهد: «حتی یک کارگر رستوران را هم برای کار، آزمایش میکنند و برایش دوره میگذارند. ازشان تست سلامتی و اعتیاد میگیرند. الان چند ماهی است پرستار ندارم. گاهی تا ساعت 3 صبحانه نمیخورم. کل روز یک وعده غذا میخورم. گاهی دوستانم لطف میکنند حمامم میکنند، بقیه وقتها سرم را توی دستشویی میشویم. معده برایم نمانده. بیماری قند گرفتهام. خانواده هم گناهی ندارد، فشار خیلی زیاد است. همه اوایل کمک میکنند اما بعد خسته میشوند. حق دارند.»با حسین نحوینژاد، معاون توانبخشی سازمان بهزیستی کشورتماس میگیرم. او تأکید میکند که روی سازمانهای پرستاری نظارت وجود دارد و اینکه مگر میشود بهزیستی نظارتی بر این سازمانها نکند. اما به اعتقاد او شاید با آرمانشهری که همه توقع دارند فاصله داشته باشیم.
گفتوگوی ما در همین جا تمام میشود چون او معتقد است سؤال من درباره نحوه نظارت سازمان بهزیستی بر وضعیت معلولان مغرضانه است.
بر اساس دستورالعمل سازمان بهزیستی، ماهانه حدود 200 هزار تومان بهعنوان حق پرستاری برای معلولانی که ضایعه نخاعی دارند در نظر گرفته شده.
درحالی که بقیه معلولان از دریافت این مبلغ هم محرومند هرچند بسیاری از آنان به مراقبت دائمی نیازمندند. مراقبتی که در نبود پرستار مناسب یا نبود امکانات برای استخدام پرستار، به دوش خانواده میافتد.
هزینههای پرستاری سرسام آور است
خودش را مسئول روابط عمومی مؤسسه پرستاری... در شمال تهران معرفی میکند و با آرامش و حوصله به سؤالهایم پاسخ میدهد: «بجز پرستار کودک برای همه نوع معلولیتی پرستار داریم وهزینه متوسط ماهانه برای استخدام پرستار دو تا سه میلیون تومان در ماه است. اگر پرستار حرفهای یعنی «نرس» میخواهید این هزینه بالاتر میرود و اگر بهیار میخواهید کمی هزینه پایینتر میآید اما به هرحال حتی نیروهای خدماتی ما هم آموزشهای اولیه دیدهاند.»
او نرخ پرستار متخصص را برای نگهداری از معلول ساعتی 15 تا 25 هزار تومان اعلام میکند که در ماه حدوداً 2 تا 3 میلیون میشود و برای مراقبت معمولی هم ساعتی 8 تا 9 هزار تومان.
آزاده 32 ساله مبتلا به دیستروفی است. نوعی مشکل ماهیچهای که قدرت بدنی را کاهش میدهد. او از ویلچر استفاده میکند و برای همه فعالیتهایش به کمک نیاز دارد. با آرامش زیاد حرف میزند: «نیازمند پرستاری 24 ساعته هستم. پرستار 24 ساعته ماهی یک و نیم میلیون میگیرد، ما که نداریم. همهاش افتاده روی دوش دختر 13 ساله ام.»
آزاده از دوره بارداری دچار ضعف عضلانی شد و با تولد دخترش تقریباً همه توان و کاراییاش را از دست داد: «چند بار پرستار گرفتم، هیچی بلد نیستند. فرق نمیکند ماهی 3 میلیون بگیرند یا یک میلیون. هرکس بخواهد میتواند پرستار شود. آدم را میکوبند به در و دیوار. حتی یک پرستار به من فحشهای زشت میداد. ما هیچ ارگانی نداریم که روی فعالیتهای آنها نظارت کند و هر که داوطلب کار خدماتی باشد، میتواند پرستار شود. الان فقط برای حمام رفتن که مشکل اصلیام است، پرستارمیگیرم.»
آزاده این روزها برای حمام کردن و برخی کارهای سخت خانه از نیروهای خدماتی استفاده میکند و درکل بیخیال شرکتهای پرستاری شده. چراکه اعتمادی به آنها ندارد: «شوهرم شهرستان کار میکند و من ماندهام و یک دختر 13 ساله. بچه آنقدر فشار تحمل کرده که کمردرد و پا درد دارد. الان باید درس بخواند، بازی کند، از زندگی لذت ببرد... من هم انسانم، آیا حقم نیست که مثل همه آدمها هفتهای 2 بار حمام کنم؟ برای هر بار حمام کردن 25 هزار تومان میدهم که در هفته میشود 50 هزار تومان. این هزینه فقط برای حمام است. تازه خیلی اوقات کسی را پیدا نمیکنم. آن موقعها از آدم بودن خودم بدم میآید.»
آزاده برایم میگوید که معلول بودن سخت نیست، بلکه نبود کمک و حمایت آن را دشوار میکند. میگوید با معلولیت و ویلچر و همه سختیهایش کنار آمده اما یک روزهایی از این همه بیپناهی کلافه میشود. این همه تنهایی، بیپولی و بیکسی.
از تنهایی میترسیم
محمدرضا و احمد رضا با مادر و تنها خواهرشان در شیراز زندگی میکنند. محمد رضا 22 ساله معلول جسمی- حرکتی است. بعد از بیماری مننژیت برای همیشه گردن و کمرش آسیب دید. به قول مادرش، شد تکهای گوشت و افتاد یک گوشه. تنهایی بلند میشود و میخورد زمین. برادرش اما معلول ذهنی- حرکتی است؛ خودش تا حدی کارهایش را انجام میدهد.
مستأجرند و هرگز توانایی استخدام پرستار تمام وقت را نیافتهاند. گاه گداری برای کمک از نیروهای خدماتی استفاده میکنند اما با این همه محمدرضا بارها میگوید که مهمترین نیازش پرستار است. اینکه مرد بزرگی شده و از خواهر و مادرش که او را حمام میبرند و صورتش را میتراشند و همه کارهای شخصیاش را انجام میدهند خجالت میکشد. او ضایعه نخاعی ندارد، بنابراین حتی همان 200 هزار تومان حق پرستاری را هم دریافت نمیکند.
مادر محمدرضا با آن لهجه شیرین شیرازیاش برایم تعریف میکند: «محمد 8 ساله بود که تب کرد و مننژیت گرفت. قبلش احمدرضا به دنیا آمده بود، معلول ذهنی بود، شدند دو تا بچه مریض. الان محمد 75 کیلو شده، من و خواهرش دیسک کمر گرفتهایم از بس بلندش میکنیم. خب بچههایم هستند، میتوانم رهایشان کنم؟ حق پرستار به ما نمیدهند. تازه بدهند میشود پول دارو و درمان و فیزیوتراپیشان. الان برای هر کدام ماهی 53 هزار تومان مستمری میدهند. بیا دستهایم را ببین، همه ورم کرده. پدرش چند سال پیش گذاشت و رفت. الان هم عین خیالش نیست این بچهها چکار میکنند. گاهی خسته میشوم، میگویم خدایا من را ببر! اما باز پشیمان میشوم، راستی بعد از من تکلیف اینها چه میشود؟»
محمدرضا آرام و با طمأنینه حرف میزند: «نگرانی اصلی من این است که خانه نداریم. مادرم و هرکس دیگری هم بالاخره یک عمری دارد و تا یک زمانی زنده است. الان 50 ساله است. بگو 40 سال دیگر زنده بماند. ما نه منبع درآمدی داریم و نه کسی که از ما پرستاری کند. خیلی به اینها فکر میکنم خیلی. دولت هم که هیچ حمایتی نمیکند. فقط ماهی 50 هزار تومان میدهد و تمام. اصلاً انگار ما را نمیبیند. من با معلولیتم کنار آمدهام هیچ ناراحتی بابتش ندارم. یعنی برایم موضوع کوچکی شده.همیشه خدا را شکر میکنم که زنده ماندم. اما کاش ما را ببینند و توجه کنند.»
برای هرکسی ممکن است پیش بیاید و زندگیاش در چند ثانیه زیر ورو شود. میشود در چند لحظه آدم گذشته نباشی. میشود، اما میشود همه چیز را فراموش کرد، فراموش که نه، با کنار آمدن و از نو شروع کردن. فقط اگر امکانش باشد و کسی حامیات باشد. تیمارت کند و پرستارت باشد.ایران