کد خبر: ۱۶۶۹۸۴
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۰ - ۲۷ شهريور ۱۳۹۶ - 2017September 18
سربندها، جلوی تابش مستقیم آفتاب را به سرشان می‌گیرد. جابه‌جا روی زمین یا گاری‌ها نشسته‌اند
شفاآنلاین>سلامت> سربندها، جلوی تابش مستقیم آفتاب را به سرشان می‌گیرد. جابه‌جا روی زمین یا گاری‌ها نشسته‌اند. گاری‌های آبی؛ همرنگ لباس‌های سرهمی‌شان. بعضی‌ها در گروه‌های دو سه نفره، بعضی دیگر تنها نشسته‌اند و منتظر. باربرها سنی ازشان گذشته. در نقطه صفر مرزی، پایانه مهران، کمتر می‌توانید باربر جوان یا حتی نسبتاً جوان پیدا کنید. میانگین سنی حدود 65 سال است. چهره‌های آفتاب سوخته مردها، حکایت از گذر سال‌های عمر دارد. روزهایی که با رنج سپری کرده‌اند.

به گزارش شفاآنلاین، آنطور که محمد صالح می‌گوید: «در زندگی هیچ وقت یادم نمی‌آید خوشی کرده باشم.» خوشی برای باربران مرز مهران، یعنی روزهایی که مسافر زیاد باشد؛ محرم و صفر. از آن طرف همیشه مسافر عراقی هست. می‌آیند برای زیارت امام رضا(ع). مسافرها یا در حال عبور از مرز هستند و مشغول انجام تشریفات گمرکی یا وارد خاک ایران شده‌اند و زیر آلاچیق‌ها منتظر آمدن خویشان‌شان یا ماشین‌هایی هستند که قرار است آنها را به ایلام برساند تا از آنجا سفرشان به مشهد انجام شود. کار باربرها در همین محدوده است، همین فاصله کوتاه میان دو کشور(Country)؛ مکانِ بی‌مکانی به نام مرز. از آن طرف تونل سرپوشیده بعد گمرک، روی گاری‌ها بار می‌زنند و تا این طرف، محوطه انتظار و پارک‌سوار مرزی، می‌رسانند. بابتش 5 هزار تومان می‌گیرند که 4 هزار تومانش را باید به پیمانکار بدهند.

«باربرهای عراقی آن طرف مرز 15هزار تومان می‌گیرند. ما بابت هر باری که می‌بریم هزار تومان گیرمان می‌آید. همان را هم زوار عراقی نمی‌خواهند بدهند، می‌گویند مجانی. ما زندگی‌مان فقط از همین راه می‌گذرد. از صبح تا ساعت 3- 4 اینجا هستیم. خیلی کار کنیم، روزی 10، 15 هزار تومان درمی‌آوریم.» این‌ها را می‌گوید و با دست به ورودی تونل اشاره می‌کند. جایی که دو باربر دارند وسایل چند خانواده عراقی را به این سوی مرز جابه‌جا می‌کنند: «این‌ها را که می‌بینید، فقط با همین باربری خرج زندگی‌شان را درمی‌آورند. همه‌شان قبلاً کار دیگری داشتند. من خودم قبل از انقلاب توی اداره کار می‌کردم. بعدش توی شهرداری مهران بودم. الان چند ماه است که بیمه‌ام مشکل پیدا کرده. پیگیری می‌کنم اما درست جواب آدم را نمی‌دهند. توی این سن حالا باید چشمم به این باشد که کی بار می‌خورد.» کریم 83 ساله است، اهل مهران. باید روزهای آرام‌تری را طی کند؛ روزهای بازنشستگی(Retirement). هنوز اما توی این سن باید نگران زندگی 4دخترش باشد که دوتاشان شوهرشان مرده و آن دوتای دیگر هم آه ندارند با ناله سودا کنند.

علی داد 78 ساله است. چفیه را دور گردنش پیچیده و گاه گاهی با دستمال سفید چروکیده، عرق پیشانی را پاک می‌کند: «کار ما بستگی به زوار دارد. هر وقت زوار زیاد باشد، اوضاع کار ما هم بهتر می‌شود. بعضی ماه‌ها زوار زیاد است؛ محرم و صفر. اربعین که اصلاً اینجا جای سوزن انداختن نیست. عیدها هم بد نیست. اما در کل وضع کارمان خراب است. ماهی 10روز شیفت بهمان می‌افتد. برای همه همینجور است. ما هم از مجبوری اینجاییم. من خودم کشاورز بودم، آب نیست.

تمام زمین‌هایمان خشکیده. وقتی آب نباشد، زمین به چه دردی می‌خورد. شده‌ایم عمله پیمانکار. هرچه بگویند، ناچاریم قبول کنیم. بعضی پیمانکارها از هر بار، 3هزارتومان برمی‌دارند و بعضی‌ها 4هزار تومان. سهم باربر زیاد نمی‌شود. اما برای همین‌ هم باید توی نوبت باشیم. به همین هم قانعیم اگر کار باشد.»

مصیب نابینا است؛ از هر دوچشم. مسیر را اما مثل کف دستش می‌شناسد. 10 روز در ماه کار می‌کند. با همان نهایت روزی 10، 15 هزار تومان، مگر مواقعی که زوار زیاد باشد. دو تا بچه دارد. 42 ساله است و از بقیه جوانتر. قبلاً دامداری می‌کرده: «اینجا جز همین پولی که از باربری می‌گیریم، چیز دیگری دست‌مان را نمی‌گیرد. خیلی‌ها شغل‌شان کشاورزی و دامداری بوده و الان باربر هستند. چاره دیگری نیست. خصوصاً برای کسی مثل من که معلولیت هم دارم، کار راحت پیدا نمی‌شود. اینجا سالم‌هایش بیکار هستند. باید به هر بدبختی شده، زندگی‌مان را بچرخانیم. یارانه می‌گیریم و مبلغ کمی هم از بهزیستی اما کفاف نمی‌دهد.»

چرخاندن زندگی با چرخ‌های گاری باری، کاری است که باربران مهران هر روز به امیدش از خانه بیرون می‌آیند و عصر با دست‌های پر یا خالی به خانه بازمی‌گردند. «گاهی می‌شود که چند روز اصلاً کار نمی‌کنیم. شانسی است دیگر. آن طرف باربرهای عراقی 15هزار تومان بابت هر راه می‌گیرند که همه‌اش هم مال خودشان است. ما اما باید بیشتر کرایه‌ای را که می‌گیریم به پیمانکار بدهیم.

پیمانکار هم خودش تقصیری ندارد. باید به پایانه پول بدهد. ماهی 30 میلیون تومان باید به حساب پایانه بریزد. برای خودش هم چیزی نمی‌ماند.» این‌ها را سبحان می‌گوید، 67 ساله. او هم کشاورز بوده. به قول خودش، خشکسالی زمینگیرشان کرده؛ او را و آنهایی که مثل خودش روزی روی زمین کار می‌کرده‌اند.

یارمحمد 64 ساله است. یکی از پاهایش را تازگی عمل کرده. آن یکی پا هم چند وقت قبل. چشمش آب مروارید آورده. اوضاع کلیه‌هایش هم خوب نیست. 4 تا بچه دارد. روی گاری خالی نشسته و کنارش گاری‌های دیگر ردیف شده‌اند. نگران است نکند حرف‌هایشان باعث شود کارت تردد بهشان ندهند: «ما از سر ناچاری اینجاییم. هیچ بیمه‌ای ندارم. خرج دوا و درمانم را با قرض داده‌ام. قرض را اما بالاخره باید پس داد. اینجوری که نمی‌شود. به خدا ما زندگی نمی‌کنیم. فقط کاری می‌کنیم که نمیریم از گرسنگی. من دامدار بودم، الان هیچ حیوانی برایم نمانده. دام‌ها همه تلف شدند.»

در نگاهشان اثری از امیدواری دیده نمی‌شود. روزهای جنگ را به چشم دیده‌اند. از شهر مهران تا مرز، 11 کیلومتر فاصله است. 11 کیلومتر به زبان کوتاه است. برای آنها که می‌دانند وجب به وجب این خاک زمانی پر از مین بود و حالا هم ممکن است سیلی بیاید و مین خنثی نشده‌ای را جا به جا کند، 11 کیلومتر یعنی جاده‌ای از دلهره.

حالا جاده آرام آرام است. منطقه‌ای که از وجود مین‌ها پاک شده. دیگر حسین، مرد کم موی سیه‌چرده، خواب گوسفندانش را نمی‌بیند که روی مین لت و پار شدند. هر تکه‌ای یک طرف. چه سالی بود؟! خودش هم نمی‌داند. گاهی انگار از دور صدای گله را می‌شنود: «ما جنگ را دیده‌ایم. آن روزها، خوب یادمان هست. وقتی مهران آزاد شد، نخستین نفرها بودیم که برگشتیم. هیچ چیز نبود. حالا مهران آباد است. زوار می‌آیند و می‌روند. مردم خانه‌های‌شان را به زوار می‌دهند. بیکاری اما بیچاره‌مان کرده. جوان‌ها هم اینجا بیکار هستند چه برسد به ما که دیگر کاری جز این جور کارها برایمان پیدا نمی‌شود. همینش هم غنیمت است. چشم به هم زدیم و زندگی‌مان تمام شد. از ما که گذشت اما بگویید برای جوان‌ها یک کاری بکنند. الان این ساعت روز، در هر خانه‌ای را در مهران بزنید، چند جوان بیکار در خانه هست. همه‌ام درس‌خوانده اما کار نیست.»

از مرز به سمت مهران حرکت می‌کنیم. تصویر باربران با لباس‌های یکدست آبی که روی گاری‌هایی به همان رنگ نشسته‌اند، جلوی چشمم است. خیره به مقابل و منتظر.
برچسب ها: سلامت ، بازنشستگی ، مرزها
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: