کد خبر: ۱۶۶۷۲۲
تاریخ انتشار: ۰۹:۳۰ - ۲۵ شهريور ۱۳۹۶ - 2017September 16
روایت زندگی دخترک بی‌سوادی که از چوپانی و قالیبافی به آموزگاری با شیوه‌هایی خلاقانه رسیده است
شفاآنلاین>سلامت> روایت زندگی دخترک بی‌سوادی که از چوپانی و قالیبافی به آموزگاری با شیوه‌هایی خلاقانه رسیده است

به گزارش شفاآنلاین، روستای «زاونگ» در نزدیکی معدن فیروزه نیشابور زادگاه بانویی است که مصداق همان «رنج کشیده و به گنج رسیده» معروف است. قصه کودکی‌های این بانو شبیه قصه‌های کهن ایرانی است؛ قصه‌هایی که مادربزرگ‌ها شب‌های دراز زمستان برای نوه‌های خود می‌گویند. گویی قهرمان یکی از همان قصه‌ها جان گرفته و  از روزگاران پرفراز و نشیب و سرانجام به بختیاری رسیده و «ختم به خیر شده»‌اش می‌گوید. نشستن پای صحبت‌های پروین عارف خانی، بانوی 60 ساله‌ای که از دار دنیا نه همچراغ و فرزندی دارد و نه پدر و مادری و نه خواهر و برادری و تمام دارایی‌اش را وقف آموزش و پرورش شهرستان نیشابور کرده، روایت زندگی تلخ و حکایت تلخی کشداری است که بر یک نوجوان گذشته تا از او در نهایت انسانی توانمند بسازد. پای حرف‌هایش که می‌نشینی به یاد آن مثل ایرانی می‌افتی که می‌گوید: «تا گل نسوزد، درنمی آید گلاب»؛ کسی چه می‌داند، شاید اگر این بانو چنان نمی‌سوخت، چنین عاقبت بخیر نمی‌شد.

خاطرات کودکی و نوجوانی برایش حکم فیلمی تار و بریده بریده و رنگ و رو رفته را دارد. شاید به این خاطر که همواره دلش خواسته آن روزهای سراسر بی‌مهری و خستگی را از ضمیر خود پاک کند. پروین عارف خانی 5 ساله بود که مادر بیمارش جلوی چشم‌های او از دنیا رفت و 6 سال بیشتر نداشت که پدر نیز ناغافل دار دنیا را ترک کرد. حالا او مانده بود و صدها گوسفندی که باید چوپانی‌شان می‌کرد.

 نه اینکه آن همه گوسفند متعلق به پدرش بوده باشد نه، پدر «بی‌بی جان» به‌دلیل وضع مالی نابسامان، چوپانی گوسفندان برادرش را بر عهده داشت و با سفر ابدی اش، بی‌بی جان که برای همیشه بی‌سرپرست شده بود چاره‌ای نداشت جز اینکه به اجبار راهی خانه عمویش شود که دو زن و یک دو جین فرزند داشت. درست همان روزهایی که دختر با مهربانی پدر و مادرش جان می‌گیرد، بی‌بی جان در میان خانواده عمویش حکم وصله ناجوری را پیدا می‌کند که خبری از هیچ نگاه محبت‌آمیز و دست گرم و مهربانی نیست.

زن عمو‌ها و دختر و پسر عموها می‌خواستند سر به تن‌اش نباشد و او بود و دنیای سردی که تنهایی و بی‌کسی پایان‌ناپذیرش دخترک را به لرزه می‌انداخت. همین هم بود که آرام آرام یاد گرفت سکوت کند و با تکیه به خودش، توقعی از کسی نداشته باشد. بی‌بی جان خروس خوان از اتاقی نمور (اتاق بی‌بی جان!) که قبلاً آغل گوسفندان بود و جز زیراندازی نازک و رختخوابی مختصر و یک دار قالی در گوشه و پنجره‌ای شکسته، چیز دیگری نداشت، بیرون می‌زد و تا گرگ و میش هوا گوسفندها را می‌چراند، وقتی هم که به خانه بر می‌گشت تا نیمه‌های شب به بافتن قالی و تهیه لبنیات (dairy)از شیر گوسفندها مشغول بود.

برای همین است که وقتی دفترخاطرات ذهنش را ورق می‌زند، به آن روزها که می‌رسد با لحنی آرام می‌گوید: از 24 ساعت شبانه روز، به زور 2-3 ساعت می‌خوابیدم. برای اینکه کمتر حرف بشنوم، بیشتر کار می‌کردم. هنوز قالیبافی تمام نشده بود، دیگ‌های بزرگی را که در آنها شیر جوشانده بودم، بر می‌گرداندم تا روی آنها بایستم و دستم به دسته تُلُم (ظرفی که برای تهیه کره و دوغ از ماست از آن استفاده می‌شود) برسد. کارهایم که تمام می شد چشم‌هایم گرم خواب نشده بود باید بیدار می‌شدم و باز روز از نو روزی از نو. آن روزها کسی را نداشتم که با او درد دل کنم. فقط وقتی به همراه گوسفندها به دشت می‌رفتم از فرصت استفاده می‌کردم و حرف‌های دلم را به خدا می‌گفتم. هر روز راه من از بچه‌های روستا جدا می‌شد.

 آنها به سمت مدرسه می‌رفتند و من به سمت دشت، حتی وقتی در روستا جشن عروسی برپا می‌شد هم سن و سال‌های من که هیچ، همه اعضای خانواده عمو هم با لباس‌های تمیز و مرتب راهی جشن می‌شدند و من در حالی که لباس‌هایی کهنه به تن و یک چوب دستی به دست داشتم گوسفندان را به چراگاه می‌بردم. دلم می‌گرفت اما به خدا می‌گفتم درست است قسمت من بی‌کسی و تنهایی شده، اما امیدوارم که این روزهای من را هم تمام کنی.

26 سال پر ماجرا
نامش در شناسنامه «بی‌بی جان» است، اما این روزها به پروین عارف خانی می‌شناسندش. بزرگسالی او به قدری با کودکی و نوجوانی‌اش متفاوت است که اگر پای صحبت‌های خودش ننشینی و خاطرات آن روزهایش را نشنوی، باورت نمی‌شود همان دخترک تنها و ساکتی که از شوق سواد آموختن به ماه آسمان التماس می‌کرد تا پشت ابرها پنهان نشود، حالا معلمی محبوب، توانمند و باسابقه است. زنی که درد را با تمام وجود لمس کرده و بهتر از خیلی‌ها قدر عافیت را می‌داند؛ به همین خاطر نه تنها از مرور گذشته ابایی ندارد که راضی است با شنیدن داستان پر ماجرای زندگی‌اش حتی یک نفر هم که شده با زندگی آشتی کند.

«روزها در پی هم گذشتند و جوانی سرد و گرم چشیده شدم که می‌خواستم به هر طریقی از آن خفقان رهایی پیدا کنم، اما با دنیای آدم‌های اطرافم بشدت بیگانه بودم. با اینکه همیشه دوست داشتم سواد خواندن و نوشتن داشته باشم اما هیچوقت فرصتش پیش نیامده بود و هر وقت که به تکیه روستا می‌رفتم و پسرهای هم سن و سالم را می‌دیدم که از روی کتاب نوحه می‌خواندند غبطه می‌خوردم که آنها سواد دار شده‌اند و من در حسرت درس خواندن، فقط به حافظه قوی‌ام اکتفا می‌کردم و نوحه‌هایی را که آنها از روی کتاب می‌خواندند به حافظه می‌سپردم. غافل از اینکه یک روز حافظه‌ام به دادم خواهد رسید.

از طریق یکی از بچه‌های روستا(Village) همان کتاب نوحه را پیدا کردم و از او خواستم واژه «علی اکبر» را روی پاکت چای برایم بنویسد. نیمه‌های شب که همه کارهایم را انجام دادم فتیله چراغ دستی را تا جایی که می‌شد پایین کشیدم و با همان روشنایی اندک به‌دنبال کلمه «علی اکبر» در متن نوحه «اکبر مرو ای شه پیغمبر مرو» که برایم نشان کرده بود گشتم. نوحه را خط به خط از حفظ می‌خواندم تا به واژه «علی اکبر» برسم و آنقدر این کار را تکرار کردم تا کلمات پیش و پس «علی اکبر» را از شکل‌شان بشناسم.

شب عجیبی بود. برای نخستین بار از درون احساس خوشحالی می‌کردم. شب‌های بعد از آن شب‌های به یادماندنی زندگی‌ام شده‌اند. منتظر می‌ماندم تا شب از راه برسد و وقتی همه اهالی خانه به خواب می‌رفتند، کتاب‌هایی را که معلم روستا از شهر برایم می‌آورد، با ولع سرمی کشیدم. انگار تازه به دنیا آمده بودم، حتی وقتی عروس عمویم فهمید شبها در نور کم چراغ کتاب می‌خوانم و این موضوع را به خانواده عمویم گفت و آنها همان چراغ دستی را هم از من گرفتند، نا امید نشدم و به خودم امیدواری دادم که اگر چراغ را از من گرفته‌اند ماه را که نمی‌توانند از من بگیرند.

روزها از جلوی مدرسه روستا می‌گذشتم و کاغذپاره‌ها و مدادهای کوچک شده‌ای را که دانش‌آموزان دور انداخته بودند جمع می‌کردم و شب‌ها زیر نور مهتاب مدادها را از وسط می‌شکستم و با مغز مداد روی همان کاغذپاره‌ها املای کلمات را تمرین می‌کردم. به خاطر کارهای سختی که انجام می‌دادم شب‌ها استخوان دردهای بدی به سراغم می‌آمد و زمین خیس و سرمای اتاقی که در آن می‌خوابیدم باعث شده بود به سینوزیت شدید دچار شوم. با عمری که پای چوپانی و قالیبافی گذاشته بودم صاحب تعدادی از گوسفندها و قالی‌ها شده بودم و با فروش آنها به شهر می‌رفتم تا نزد دکتر بروم و دارو بخرم. از روی قوطی قرص‌ها و شربت‌ها هم با حروف انگلیسی آشنا شدم و به هر سختی که بود خواندن کلمات انگلیسی را هم یاد گرفتم.

عمو از دنیا رفته بود و دیگر تحمل ماندن در کنار آن خانواده پرجمعیت و اذیت هایشان را نداشتم به همین دلیل مدتی را در روستا و به دور از خانواده عمو زندگی کردم تا اینکه بیماری هایم اوج گرفت و در شهر بستری شدم. پرستار بخش متوجه علاقه‌ام به مطالعه شده بود، پزشک هندی بیمارستان را در جریان قرار داد و به این ترتیب با کمک کادر بیمارستان به کمیته امداد معرفی و بعد از نزدیک به 3 دهه سخت و پرمشقت در شهر ماندگار شدم.

عاقبت به خیری بی‌بی جان
بی بی‌جان کم حرف و بی‌پناه، حالا شهری شده بود و با وجود همه مشکلات مالی، دیگر دلش نمی‌خواست به روستا بازگردد. در سن 26 سالگی پشت نیمکت‌های مدرسه شبانه نشست تا به‌عنوان آموزشیار نهضت سواد آموزی، زنان بیسواد را به درس خواندن تشویق کند. دوره بی‌مهری‌ها برایش به سر آمده و به دختری مستقل بدل شده بود که تنها دغدغه ادامه تحصیل داشت و هنوز هم با وجود مدرک کارشناسی ارشد منابع طبیعی عطش ادامه تحصیل دارد.

حالا 32 سال از آن روزها گذشته و دخترک چوپان و قالیباف روستای زاونگ، معلمی خلاق و باسابقه در شهرستان نیشابور است که درس علوم تجربی را به بهترین شیوه‌های ممکن تدریس می‌کند. او دل در گرو مادیات ندارد و تمام دغدغه‌اش مرتفع ساختن نابرابری‌های طبقاتی و ناهنجاری‌های اجتماعی است؛ برای همین تمام دارایی‌اش از 24 سال خدمت صادقانه در آموزش و پرورش را وقف این نهاد ارزشمند اجتماعی کرده است تا در نبودش، دانش‌آموزان بی‌پناه روزهای آفتابی تری را تجربه کنند.ایران
برچسب ها: سلامت ، روستا ، لبنیات
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: