مرد، روبهروی پل عابر پیاده ایستاده است. پلی که دو سوی بزرگراه عریض را به هم وصل میکند. شهریور آمده و مقداری گرمای هوا را شکسته و بفهمی نفهمی حال و هوای پاییز را نیز به همراه آورده است
شفاآنلاین>سلامت> مرد، روبهروی پل عابر پیاده ایستاده است. پلی که دو سوی بزرگراه عریض را به هم وصل میکند. شهریور آمده و مقداری گرمای هوا را شکسته و بفهمی نفهمی حال و هوای پاییز را نیز به همراه آورده است.به گزارش شفاآنلاین، نسیم ملایمی که در آن غروب موهای مرد را نوازش میدهد ریتم دلتنگی مینوازد و ضرب میگیرد. ذهن (Mind)مرد به عید همان سال فلشبک میخورد.در یک شب تابستانی و هوس پیادهروی و سپس آن آشنایی و اتفاقاتی که تاکنون به درازا کشیده است. نگاه مرد به روی پل میچرخد، پلی که هر بار به آن نگاه میکند مورد هجوم خاطرههای دردناک و شیرین قرار میگیرد و سپس تردید و بعد دلتنگی. به خودش فکر میکند که با این همه دلتنگی، دلش به درد نمیآید.زمزمه میکند: مثل این جوونکهای امروزی؟ نه. سنی گذشته. دیگه دیره. گوش کردن به موسیقیهای رمانتیک، آن هم با صدای بلند و چرخیدنهای شبانه دور خیابانهای خلوت شهر؛ از من گذشته و میخواهد برود و عبور کند. اما منطق بیرحم ذهن نهیب میزند که کجا؟ جز زیر این پل کجا داری که بروی؟ همه چیزت اینجاست و اگر هم بخواهی که نمیخواهی، نمیتوانی بروی. جرقهای برای تصمیم از ذهنش عبور میکند و هنوز ندرخشیده، تردید از راه میرسد و دهها معادله حلنشده منطقی در ذهنش رژه میرود. این دور و تسلسل کار هر روزه است.جدال منطق و کششی که مرد هنوز نمیداند چه نامی بر آن بگذارد. تا پای لغت «عشق» وسط میآید، تردیدها نمیگذارند زیاد پا برجا بماند و البته شکها. شکهایی که خودش او و دیگران ـ هر یک به میزانی ـ ایجادش کردهاند. شکهایی که نمیداند درست است یا نه، اما وجود دارند و آزار میدهند و بدتر اینکه بین رفتن و نرفتن بلاتکلیف رهایش کردهاند. نه پای رفتن دارد و نه میل ماندن.معلق میان زمین و آسمان مانده و بهترین روزهایش در حال سپری شدن هستند و بدتر از همه اینکه «او» در حال دور شدن است وای لعنت به «او»! اگر او نبود، اگر این پل نبود، آن شکها، آن خندهها، آن لبریز شدنها، آن تردیدها و همه آنچه تا شش ماه پیش وجود نداشت، نبود. «او» که نبود، زندگی(Life) جریان داشت؛ درست است که مثل غذایی بیادویه، بیمزه بود، اما جریان داشت تا این که او آمد.مثل ادویه هندی! به همه چیز رنگ و طعم داد، اما آرامش نیز از آن روح ساکت بیرون رفت و جایش را به فکر داد و به تردید و به شادی که گاه با یک کلام، طوری در عمق جان مینشست که وصفناپذیر میشد. تلاطمها شروع شده بود و موج پشت موج بود که میآمد!مرد به خود آمد. هنوز پای آن پل ایستاده بود و کلافه از جدال عقل و آن احساس خاص، بیتصمیم و آشفته مانده بود چه کند. به فراست سن و پختگی که لاجرم با گذشت زمان حاصل میشود، دریافته بود که این آخرین فرصت است؛ آخرین فرصت برای راهی شدن به سوی مقصدی که بیبازگشت است یا ماندن در جایی که تا ابد جایش خواهد بود. به فراست دریافت که لحظه تعیین سرنوشت، آن دوراهی که در زندگی هر کسی در زمان خودش پیش میآید، اکنون فرارسیده است. در میانه یک پل ایستاده و در آن لحظه خاص اوست که باید تصمیم بگیرد و چه لحظه دشواری.مرد باز به خودش آمد. وقت گذشته بود و لحظه اعلام، فرا رسیده بود. موبایلش را از جیب بیرون آورد.نگاهی به جریان خیابانی که از زیر پایش رد میشد انداخت و شماره را گرفت. با این که معمولا چند زنگ میخورد تا جواب دادن؛ این بار با زنگ اول گوشی برداشته شد... .