گستردگي و عمق معضلات اجتماعي كه امروز با آنها مواجهيم به قدري زياد است كه نميدانيم از كدام بخش شروع كنيم. در هرسمت كه سربچرخانيم آشكارا شاهد آفتهاي اخلاقي در موضوعات مختلف هستيم
شفاآنلاین>سلامت> گستردگي و عمق معضلات اجتماعي كه امروز با آنها مواجهيم به قدري زياد است كه نميدانيم از كدام بخش شروع كنيم. در هرسمت كه سربچرخانيم آشكارا شاهد آفتهاي اخلاقي در موضوعات مختلف هستيم. امروز دروغ، رياكاري، تهمت، خشونت، تجاوز به حقوق شخصي وعمومي ديگران، تخريب يكديگر، جاه طلبي و قدرت افزايي، و... در تمام لايههاي زندگي اجتماعي تنيده شده است.
به گزارش شفاآنلاین، به هر سوي از مناسبات اجتماعي اعم سياسي، اقتصادي، فرهنگي، ارزشي، و... نگاه ميكنيم چيزي از اخلاق ديده نميشود و آنچه در ظاهر قضايا مشخص است، دروغ و رياكاري براي تطميع خواستههاي فردي و گروهي است. روزي نيست كه در اخبار روزانه جايي براي تخريبهاي سياسي نباشد، خبري از كلاهبرداري و اختلاس نشنويم، حسرتي براي از دست رفتن فرهنگها و ارزشهاي ايراني و اسلامي نخوريم و شاهد خشونت و بداخلاقي رفتاري در جامعه (Society)نباشيم.اما بايد اين سوال و ابهام را براي خود مطرح كنيم كه چه شد و چه اتفاقاتي رخ داد كه به اينجا رسيديم؟ نميتوان باور كرد جامعه يك دست و يك پارچه ديروز كه هريك از مردم غمخوار اطرافيان بودند و مسئولان درد خدمت داشتند امروز 180 درجه تغيير كردهاند و باد سردي و بي تفاوتي در جامعه پيچيده و بذر منفعت طلبي پراكنده است.مسلماً اين موضوع در يك گذار اجتماعي رخ داده است و سير تكامل بروز اين ناهنجاريهاي اخلاقي را به صورت ريشهاي جستجو كرد. پروفسور شاه رضا روانشناس و كارشناس مسائل اجتماعي درمورد گذار از سنتهايي كه ريشه در اخلاق داشت و رسيدن به مدرنيتهاي كه منفعت طلبي و ناهنجاري الگوي رفتار جامعه شده، معتقد است: پس از انتقال و مهاجرت اقشارمختلف از شهر به روستا، افراد توانايي و آموزش كافي براي تبديل و تغيير رفتارهاي مناسب با شهرنشيني را نداشتند. آنها از يك جامعه بسته روستايي به شهري با آزاديهاي مختلف (Different)نقل مكان كردند، اما حد و حدود آزادي را تشخيص نداند و مدام به ضدهنجارهاي اخلاقي گرويدند.گذار از زندگي سنتي به مدرنيتهي نا آشناما جامعهاي در حال گذار از عصر کشاورزي به عصر صنعت هستيم، جامعهاي که از سنت به مدرنيته سفر ميکند، از روستا به شهر. وضعيت گذار هميشه با ميزاني از سرگشتگي و آشوب همراه است و اين امريست که نميتوان آن را انکار کرد و ناديده انگاشت. روستايي کدخدامنش است؛ آدمي در اين سطح از هشياري کاملا جذب و حل شده در ساختار اجتماعيست که در آن زندگي ميکند. هر فردي از زمان تولد مقرر شده که سرانجامي داشته باشد، پسر شيرفروش، شيرفروش ميشود، پسر کشاورز، کشاورز و دختران هم نان پختن و گليم بافتن ميآموزند.ازدواجها همه قراردادهايي هستند مشخص در ساختار کاستي و طبقاتي، اصلا از همان ابتدا ناف دختر عمو را براي پسر عمو ميبرند. اما شهري خدا ندارد! شهرِ او را شهرداري اداره ميکند که او را شورايي برگزيده و بر عملکردش نظارت ميکند و آن شوراء را نيز خود مردم شهر انتخاب کردهاند. پسر شيرفروش الزاما شيرفروش که نميشود هيچ بلکه شايد دانشمندي شود که مقالههايي درباب مضرات مصرف شير بنويسد! دختران نه تنها ديگر نان پختن نميآموزند و تمرين بچهداري و شوهرداري نميکنند که حتي شايد عضوي از شوراء يا حتي خود شهردارشوند.تميز دهندهي اصلي عصر کشاورزي و عصر صنعتي استقلال فرديست. فردي که به سطح هشياري مدرن دستيافته است «انتخاب» ميکند: باورهايش را، مذهباش را، طبقه اجتماعي که ميخواهد به آن تعلق داشته باشد، شغلش را و منش و روش اخلاقياش را. اگزيستانسياليسم و مکتب اصالت بشر ادعا ميکنند که اين آدميست که جهان خويش را روايت ميکند و معناداري يا پوچي زندگي فقط به نظرگاه فرد بستگي دارد، از اينرو آدمها نه تنها شکل زيستن خود را اختيار ميکنند که حتي آزادند که شيوهي مُردن خويش را نيز انتخاب کنند!اگر فردي بخواهد به زندگي که در نظر او پوچ جلوه ميکند پايان دهد، اين حق از آن اوست و هيچ کدخدايي محق نيست تا اين حق را از او سلب کند. و اين در حاليست که روستايي حتي حق ندارد شکل پوشش خود را انتخاب کند، او سالها همان لباسي را ميپوشد که اجدادش به تن کردهاند و گاه حتي در حد تغيير رنگ آن نيز اختياري از خود ندارد. در روستا همه يکديگر را ميشناسند و روزي چندبار چشم در چشم هم ميشوند، آنها هربار با ديدن يکديگر به هم يادآور ميشوند که کيستند و بايد چه کار کنند، وجدان روستايي جايي بيرون از خود اوست، در رابطهي تنگاتنگ او با ديگران.شهرنشيني در شهري بزرگ و شلوغاما شهرنشين در چنين وضعيتي نيست، او در شهري بزرگ و شلوغ و در جنگل انبوهي از آدمها، اشياء و وسايل رها شده است، او لزوما حتي همسايهي ديوار به ديوار خود را نميشناسد پس وقتي با او چشم در چشم ميشود چيزي به ياد نميآورد، وجدان فردي که مدرن شده است ديگر نميتواند بيرون او باشد، او چارهاي ندارد تا از درون خود جوياي راه شود.حال و روز آدمهايي که در حال گذار هستند اينگونه است که ديگر سنتها را بر نميتابند ولي حاضر نيستند مسئوليت ناشي از اختياري که مدرن شدن به همراه دارد را نيز بپذيرند. حکايت ايشان همان حکايت خواستن خدا و خرما با هم است: امنيتي که سنت به من ميدهد را ميخواهم ولي محدوديتهايش را نه، آزادي که مدرنيته به من ميدهد را ميخواهم ولي مسئوليتاش را نه. اين است که در انتخابات شورا شرکت ميکنم ولي ديگر نظارتي بر عملکرد آن ندارم و ناگفته انتظار دارم که شهردار همان کدخدا باشد که همهي نيازهاي مرا پيشبيني کرده و برآورده سازد. تمام آزاديهايم را زمان عقد درخواست ميکنم ولي مهريه هم ميخواهم! روياي تاجر شدن دارم ولي غر ميزنم که چرا فلاني پدرش پولدار است! ميخواهم با دختري که خودم دوست دارم ازدواج کنم ولي براي خوب و بدش استخاره ميکنم!دوگانگي ميان زندگي مدرن و سنتيآدمهايي که مدرن نشدهاند ولي سنتي هم نيستند نه وجداني بيرون از خود و نه وجداني درون خود دارند. مثل کودکي که دور از چشم پدر و مادر به شکلاتها دستبرد ميزند، مردمان اين شهر در نبود دوربينهاي کنترل ترافيک دور زدن ممنوع را دور ميزنند! زيرميزي ميگيرند و وعدههاي سرخرمن ميدهند.نيچه معتقد بود که اخلاق بر دو نوع است: بردگي و سروري. کسي که مدرن شده است از وجدان خودش تبعيت ميکند و راه و رسم زندگياش را خود برميگزيند و حاضر است که هزينهي اين انتخاب را نيز بپردازد، به همين سبب او منش و روش يک ارباب را دارد، ولي زماني که فرد کورکورانه از سنت و عرف تبعيت ميکند در واقع بردهي تاييد ديگران است.آدمهاي بينابيني که نه ارباب و نه بردهاند خيلي خطرناکاند، آنها هيچگونه اخلاقي ندارند! نه مسئوليتپذيري مدرن و نه تبعيت سنتي آنها را مهار نميکند، ايشان باري به هرجهتاند، چشم وهم چشمي ميکنند و در يک کلام هيجان مدارند، در واقع آنها نيز بردهاند ولي نه مثل بردگان سنت در اسارت ترسشان از طرد شدن توسط گروه بلکه بردهي غرايز حيواني خويشاند.آنها که ميگويند بايد به گذشته برگشت تا«وفا و صفاي» روستايي را زنده کرد بهتر است بدانند که آن وفا تعهدي قلبي و دروني نيست بلکه تکليفيست که جامعه بر دوش فرد گذاشته است و اين «دروغ و دغل» شهري هم حاصل آزاد شدن افراد از زير يوغ همان تکاليف است. ما در شهري زندگي ميکنيم که روشها و فنون مدرن به آن راه پيدا کرده و قيود سنت را برچيده است ولي از آنجايي که پارادايم مدرنيته يا جهاننگري مدرن از آن دور است به يک سردرگمي در جهتيابي انجاميده است.تقابل و تاثير رفتار افراد بر زندگي يكديگرپروفسور شاه رضا درمورد نقش تربيت والدين در جلوگيري ازبروز ناهنجاريهاي اخلاقي معتقد است: تا زماني که پدرها و مادرها خود را قانون ميپندارند، بچههايي تربيت ميکنند که بين دو قطب تبعيت و شورش در رفت و آمدند. جامعهي ما زماني متحول ميشود که کوچکترين سلول جامعه يعني خانواده قانونمداري را مشق کند. جامعهي مدرن نميتواند با مدل کدخدامنشي يا ارباب-رئيتي اداره شود، جامعهي مدرن حاصل ارتباط ارباب با ارباب است. وقتي من خوب باشم و تو هم خوب باشي، من حق انتخاب راه و رسم زندگي خود را داشته باشم و تو نيز داشته باشي، آنگاه با هم مذاکره ميکنيم و به توافقي ميرسيم تا هم من برنده باشم و هم تو. پايبندي به قرارداد و قانون براي کسي که به مرحلهي اخلاقيات سروري يا خودپيروي رسيده است به معناي تکليف نيست، به معناي تعهدي به ارزشهاي شخصيست. بدون آزادي، اخلاق هم نميتواند وجود داشته باشد، زيرا فرد بايد قادر باشد فعل خود را انتخاب کند تا آن فعلي اخلاقي قلمداد شود.براي داشتن يک جامعهي مدني سالم ميبايست از ديکته کردن اخلاق به افراد پرهيز کرد، زيرا اينکار در اصل همان مدل کدخدامنشيست که نفي مسئوليتپذيري ميکند و از آنجايي که ساختار يک جامعهي شهري و گستردگي آن به حديست که نميتوان با نفوذ مستقيم ادارهاش کرد به فساد و طغيان در برابر دستورات اخلاقي و امر و نهيها خواهد انجاميد.نيازجامعه مدرن به قانون مدنياين كارشناس و روان شناس اجتماعي درمورد راهكارها و برون رفت از اين معضل اعتقاد دارد كه جامعهي مدني ميبايست با «قانون مدني» اداره شود. وي ميگويد حاکميت قانون در جامعه يعني مردم قادر باشند براي ادارهي امور زندگي خود به گفتگو بپردازند و قراردادهاي شفافي را تنظيم کنند که ضمانت اجرايي داشته باشند. فقط در چنين شرايطيست که عقلانيت تقويت ميشود و مردم درک ميکنند که براي پاسخ دادن به نيازهاي خود ميبايست درک و فهمي نيز از نيازهاي ديگران داشته باشند.اينکه ما با شعارهايي اخلاقي مثل «خدمت به ديگران» گوش مردم را کر کنيم و بعد ساختار بيقانوني را به وجود آوريم که در آن هر کس براي نجات زندگي خود در تنگناي تخريب کردن زندگي ديگران گرفتار آيد ميشود قصهي اين روزهاي شهرمان. بهتر است قوانيني مشروع به واسطهي انتخاب و راي مردم، شفاف و عملي داشته باشيم که از تلاشهاي فردي براي توفيق و پيشرفت شخصي حمايت کند. وقتي عقلانيت را تقويت کنيم شفقت ذاتي آدمها بروز خواهد کرد، اما اگر به آنها اعتماد نکنيم و نقش قيم و ولي را در سياستگذاري و مديريت نسبت به آنها بهعهده گيريم با سرکوب عقلانيت در ايشان خوي حيوانيشان را برميانگيزيم. البته بسياري هستند که اينکار را عامدانه انجام ميدهند زيرا قانون جنگل را ترجيح ميدهند، آنها خود آب را گلآلود ميکنند تا ماهي بگيرند.نقش منفي مجريان قانون درتربيت جامعههمانطور كه گفته شد قانون مدني تنها راهكار براي ايجاد نظم و پرهيز از هرج و مرج اخلاقي درجامعه است. اما اينكه اين قوانين ازسوي مجريان به نحواحسن اجرايي نشود خود مشكلي مضاعف در اين بخش ميباشد. عدم راهكارهاي مناسب براي آموزش اخلاقي درجامعه و نداشتن الگوهاي مناسب با نيازهاي روز باعث شده تا افراد نسبت به داشتههاي قبلي و آموزههاي ناقص فعلي دچار دوگانگي شده و نهايتاً از مسير اخلاق منحرف گردند.اينجاست كه بايد نقش قانون به صورت موثر ايفا شود، اما متاسفانه اين قانون گرايي از سوي مجريان مختلف مورد توجه قرار نميگيرد. به عنوان مثال يك شهروند بايد پيرو قوانيني باشد كه شهرداري به عنوان مجري اداره شهر براي آن وضع كرده است. حال اگر شهرداري خود عامل ناهنجاري و بدرفتاري در طرق مختلف باشد چگونه انتظار اصلاح رفتار شهروندان ميسر است.درامر سياست و يا كنش افراد سياسي و سرشناس، به وضوح شاهد تناقض هستيم. دركلام از قانون صحبت ميكنند و مردم را از برخي مسائل و موضوعات منع ميكنند، اما درعمل عكس آن را انجام داده و دقيقاً همان خواستههايي كه براي مردم منع شده را مطالبه ميكنند. به عنوان مثال مردم را در استفاده از برخي شبكههاي مجازي منع ميكنند و بعد خود به استفاده از مبادرت ميورزند. يا در گفتار مدام بر استكبارستيزي و مبارزه تمام عيار فرهنگي، اقتصادي، وحتي نظامي با آمريكا و غرب تاكيد ميكنند، اما فرزندانشان در غرب تحصيل ميكنند، اقامت دائم كشورهاي غربي را مي گيرند و ....اين تناقضات در اجراي قانون مدني بستري ميشود براي همه گير شدن رفتارهاي دوگانه و رياكاريهاي اخلاقي. وقتي كار اخلاق به رياكاري بكشد ديگر ماهيت عمل افراد تغيير يافته و صرفاً كسب منافع ابزار رسيدن به هدف را توجيه ميكند.