شفا آنلاین>سلامت>به او میگویند "کوردیناتور"؛ ۲۳ سال از عمرش را برای سلامت مردم کار کرده است و حالا هر روز و هر ساعتش پر شده از دلآشوبههایی برای گذر از تلخیها و رسیدن به شیرینیهای جانبخش...
به گزارش شفا آنلاین،کوردیناتورها همیشه و هر روز تلخ و شیرین اهدای عضو را میچشند، هر وقت که عزیز خانوادهای دچار مرگ مغزی(Brain death) میشود و دیگر همه امیدها برای بازگشتش رنگ ناامیدی به خود میگیرد، کار کوردیناتورها شروع میشود تا امید را در دل خانوادهها بدمند و به آنها نوید دهند که جان عزیزشان میتواند در جسم انسان دیگری نفس بکشد و زندگی بخشد.
کوردیناتورها کسانی هستند که در سختترین شرایط روحی یک خانواده باید به سراغشان روند و آرام آرام از آنها اعضای عزیزشان را طلب کنند. آنها باید تلاش کنند تا به خانوادههایی که چشمشان به زدن قلب عزیزشان خوش است، بقبولانند که او دیگر به این جهان بازنمیگردد، اما اعضایش میتواند در وجود دیگری مثال دم مسیحایی باشد و عزیز خانواده دیگری را جان بخشد.
شاید اگر یک روز جای این آدمها باشیم، نتوانیم اینهمه رنج و سختی را تاب آوریم؛ از یک سو نگرانی برای خانوادههایی که پدر، مادر یا فرزندشان در طلب پیدا شدن یک عضو اهدایی شبوروزشان یکی شده و از یک سو هم درد بیدرمان خانوادههایی که به خاطر از دست دادن پدر، مادر یا فرزندشان بیتابند و داغ دیدهاند و نمیتوانند قبول کنند عزیزشان که روی تخت افتاده و قلبش میزند و هنوز نفس دارد، دیگر زنده نیست. چطور میخواهند به این خانواده بگویند که همه اینها فقط به خاطر چند دستگاه است و اگر دستگاهها جدا شوند، هیچ چیزی وجود نخواهد داشت؟. اما انگار این آدمها توان خدایی دارند و هر روز برای نجات جان انسانهایی که در گوشه و کنار کشورمان چشم انتظار رسیدن زندگی هستند، قدرتی مضاعف پیدا میکنند.
ساسان عباسی اهل یاسوج است و ۲۳ سال از عمرش را برای سلامت(Health) مردم کار کرده است، یکی از کوردیناتورهایی است که بعد از سالها تجربه در حوزه رضایتگیری از خانوادههای بیماران مرگ مغزی برای اهدای عضو، هنوز هم با دیدن رنج مردم دلش به درد میآید و با دیدن شادیشان خوشحال میشود. او کارش را با عشق انجام میدهد و به مردم شهرش که برای نجات جان بیماران نیازمند عضو، از دردهای خودشان میگذرند، افتخار میکند.
او درباره چگونگی آغاز کارش میگوید: اولش پرستاری میکردم و مدتی هم در بیمارستان مسوول بخشهای ویژه بودم، اما بعد از چند سال به طور اتفاقی سر از معاونت درمان درآوردم و شغل "کوردیناتوری" به من پیشنهاد شد. آن زمان فهمیدم آنچه را که دنبالش بودم و و مرا از نظر روحی راضی میکند، کمک در کار اهدای عضو است.
از او میخواهم که درباره کارش بیشتر توضیح دهد و برایم از تجربیاتی بگوید که طی این سالها بدست آورده است:
- برایم از شغلتان میگویید؟
ببینید اول باید این را بگویم که وقتی مرگ مغزی اتفاق میافتد، دیگر هیچ کاری از کسی ساخته نیست. این اتفاق خیلی سخت است، زمانی که خودمان را به جای خانوادهها بگذاریم، میتوانیم متوجه سختی این اتفاق شویم. حال اگر ما بتوانیم به خانواده بیمار مرگمغزی ثابت کنیم که این بیمار دچار مرگ مغزی شده و دیگر هیچ امید و امکانی برای بازگشتش به زندگی وجود ندارد، بسیاری از خانوادهها حاضرند گذشت کنند و اعضای عزیزشان را برای کمک به همنوعشان اهدا کنند. سعدی میگوید "بنیآدم اعضای یک پیکرند..." بنابراین با توجه به مسائل اخلاقی، نوعدوستی و انسانیتی که در وجود همه همشهریان وهموطنانم هست، آنها برای نجات جان همنوعشان به اهدای عضو(organ donation) عزیزشان رضایت میدهند.
- چند سال است که کار رضایتگیری از خانوادههای دارای بیمار مرگمغزی را انجام میدهید؟
هفت سال است که این کار را انجام میدهم و در این مدت با خانوادههای زیادی مواجه شدم و خوشبختانه توانستم از بسیاری از آنها برای اهدای عضو رضایت بگیرم. در مدت کارم توانستم برای ۱۱۷ مورد مرگمغزی رضایت بگیرم تا به اهدا برسد. هر کدامشان هم سختی و تلخیهای خودش را داشته است و تکتکشان در ذهنم ماندهاند.
- تلخترین خاطرهای که در برخورد با یک بیمار مرگمغزی داشتید، چیست؟
تلخترین خاطرهای که یادآوریاش همیشه قلبم را به درد میآورم، مربوط به نوزاد هفت ماهای بود که به دلیل تشنج دچار مرگمغزی شده بود. خانواده این بچه یک خانواده روستایی و ساده بودند، اما وقتی با آنها صحبت کردم و برایشان ثابت شد که دیگر امیدی به بازگشت کودکشان نیست، مادرش گفت با میل و رغبت اعضای بدن نوزاد هفت ماهاش را اهدا میکند. راستش من خودم پدر هستم و در آنجا شکستن قلبم را احساس کردم. طوریکه خودم هم همراه با خانواده آن بچه گریه میکردم و عذاب کشیدم.
- خاطراتتان را مینویسید؟
بله. من تمام موارد مرگمغزی را که با آنها روبرو میشوم، با تاریخشان و با تمام اتفاقاتشان مینویسم. میدانید یک طرف کار اهدای عضو تلخ است، اما یک سرش هم شیرینی است و دل آدم را شاد میکند. یادم میآید یک روز یک دختر ۲۰ ساله که بر اثر تصادف دچار مرگمغزی شده بود را آوردند. مادر این دختر با رنج و زحمت بچههایش را بزرگ کرده بود، اما وقتی با او صحبت کردم، رضایت داد تا اعضای دخترش را اهدا کند. همان شب عضو برداشت و پیوند شد. آن شب گذشت تا اینکه بعد از یکسال همان مادر با دختر دیگرش آمد و گفت دخترش کلیههایش را از دست داده و خواست تا کمکش کنم. من نام دخترش را در لیست نوشتم و یک هفته بعد یک مورد مرگمغزی داشتیم و از همان بیمار یک کلیه به دخترش اهدا شد. انجام این پیوند، جزو شیرینترین لحظات زندگیام بود. بعد از پیوند، مادرش اول آمد پیش من و آنقدر خوشحال بود که حس میکردم تازه متولد شدهام.
یادم میآید روزی یک دختر ۱۸ ساله را آوردند که به دلایلی دچار مرگمغزی شده بود و خانوادهاش علاوه بر اندامهای درونی، قرنیههایش را هم اهدا کردند. یک قرنیه او به دختر ۱۸ ساله دیگر پیوند شد و آن دختر توانست بیناییاش را بدست آورد. بعد از چند روز پزشک پیوند آن دختر با من تماس گرفت و به من میگفت؛ احساس میکنم دیگر در زندگیام به هیچچیز نیاز ندارم، چون با پیوند آن قرنیه، چشم یک دختر را بینا کردم و توانستم بینایی دختری را که آرزوهای زیادی برای آیندهاش داشت، بازگردانم.
- از این شغل خسته نشدید؟ احساستان نسبت به کاری که انجام میدهید، چیست؟
راستش از وقتی که وارد این کار شدم، خدا را در همه لحظههای زندگیام حس میکنم و فکر میکنم لحظه لحظه زندگیام لطف خداست. اصلا شکست در زندگی برایم معنایی ندارد. البته گاهی به دلیل فشارهای روحی که از بابت مصیبتهای خانوادهها پیش میآید، افسرده میشوم، اما فکر میکنم که خداوند در زندگی به من لطف کرده و همسری به من داده که واقعا فرشته است و دو دختر هم به من هدیه داده است که همیشه یاورم هستند و در سختترین شرایط هم محیط آرامی را برایم فراهم میکنند.
- خانوادهتان با کارتان مخالف نیستند؟
نه. چون نتیجه کارم و نجات جان انسانها را میبینند، هیچگاه مخالفت نکردند. راستش من همیشه در کارم یک احساس دوگانه دارم؛ از یک طرف به خاطر نجات جان انسانهایی که با بیماری دستوپنجه نرم میکنند و نیازمند اهدای عضوند، خوشحالم و از طرفی قلبا به دلیل از دست رفتن عزیز یک خانواده احساس ناراحتی کرده و درد خانوادهها را کاملا لمس میکنم.
- با مردم حرفی دارید؟
از هموطنانم ممنونم که در چنین شرایط سختی از خودگذشتگی میکنند و جان بیماری را نجات میدهند. مردم باید بدانند که مرگمغزی از نظر پزشکی یعنی مرگ مطلق. آنها باید به این سخن خدا توجه کنند که میگوید "کسی که جان یک نفر را نجات دهد، انگار جان همه انسانها را نجات داده است. " بنابراین هرچند که در این مواقع تصمیمگیری واقعا سخت است، اما کاش بتوانیم بهترین تصمیم را بگیریم، به خانوادهها امید ببخشیم و یک جان را نجات دهیم. زیرا شاید اگر این کار را نکنیم، یک خانواده از دست برود.
- توصیهای برای همکارانتان دارید؟
به همه همکارانم توصیه میکنم در نظر بگیرند که افراد نیازمندی هستند که چشم امیدشان به فعالیتهای امثال ماست. آنها باید بدانند که اگر در مواجهه با یک بیمار مرگمغزی به موقع کارها انجام نشود، نمیتوان اهدای عضو را انجام داد. بنابراین باید به بیمارانی فکر کنند که در لیست انتظارند. چراکه پدران و مادرانی هستند که باید آینده یک خانواده را بسازند. از طرفی با اهدای عضو میتوانند هم جان بیماری را نجات دهند، هم باعث کاری خیر شوند و هم هزینههای گزاف ناشی از بیماری را از دوش مردم بردارند.
کوردیناتورها هر روز، هر ماه و هر سال را با خاطرات تلخوشیرینی سر میکنند که تمام ذهن و زندگیشان را پر میکند. اما آنها خسته نمیشوند، دل نمیکنند و هر روز با قدرتی بیش از قبل برای حفظ جان عزیزانمان تلاش میکنند و رنج و مصیبتهای بیپایانی را به جان میخرند...ایسنا