کد خبر: ۱۳۹۷۷۷
تاریخ انتشار: ۰۰:۱۸ - ۰۷ بهمن ۱۳۹۵ - 2017January 26
حبیب حسینقلی زاده/تکنیسین اورژانس آذربایجان شرقی- تبریز
گریه‌ها و ضجه‌های خانواده هایشان، آوار 7 سال قبل را ریز به ریز جلوی چشمم آورده است. در این شب‌ها صدای فریاد کارگری که زیر آوار مانده بود در گوشم می‌پیچد و ناآرامم می‌کند. فریادهایی که نه از درد که از ترس آوار می‌کشید. چه کابوس تلخی بود...
شفاآنلاین :اجتماعی >عمومی >شاید 7 سالی از آن حادثه تلخ آوار بگذرد. خاطره‌اش به قدری وحشت آور بود که ماه‌ها طول کشید تا صحنه‌های هولناک آن روز فراموشم شود. اما پلاسکو... آوار و درد... شهادت آتش‌نشانان... گریه‌ها و ضجه‌های خانواده هایشان، آوار 7 سال قبل را ریز به ریز جلوی چشمم آورده است. در این شب‌ها صدای فریاد کارگری که زیر آوار مانده بود در گوشم می‌پیچد و ناآرامم می‌کند. فریادهایی که نه از درد که از ترس آوار می‌کشید. چه کابوس تلخی بود...
****
حدود 7 سال قبل مأموریت ریزش آوار در ساختمانی نیمه کاره به ما اعلام شد. من و همکارم جواد مجتهدی در پایگاه 210 تبریزشیفت بودیم که خیلی سریع به محل اعزام شدیم. چون پایگاه ما و آتش‌نشان‌ها در یک محل بود با هم به صحنه آوار رسیدیم.
چند کارگر در زمین خاکی در حال گریه و زاری بودند و درهمان حالت محلی که همکارانشان گیر افتاده بودند را نشان می‌دادند. دو طرف محل آوار ساختمان بود که از سمت ما مسطح و از طرف کوچه 4 متر بالاتر بود.البته همان دیوار نیز ریزش کرده بود. آن‌طور که کارگران می‌گفتند این حادثه در جریان خاکبرداری و اهمال در ساخت دیوار حایل رخ داده بود و متأسفانه سه کارگر زیر آوار مانده بودند.
وقتی با آتش‌نشانان به ارزیابی محل رفتیم، متوجه شدیم دو کارگر دفن شده و یک کارگر دیگر فقط یک دست و سرش بیرون مانده است. از زیر خاک صدایی نمی‌آمد اما کارگر گرفتار فریادهای دلخراشی می‌کشید.
دیوار همچنان در حال ریزش بود. آتش‌نشانان وارد عمل شدند و در گام نخست با چوب و آهن مانعی درست کردند که از ریزش خاک و سنگ روی کارگر گرفتار جلوگیری کنند. بعدهم خاکبرداری را با احتیاط شروع کردند. آنها بی‌وقفه تلاش می‌کردند و هر چه در آواربرداری جلوتر می‌رفتند سنگ و خاک بیشتری رویشان می‌ریخت. شرایط بدی بود. کارگر گرفتار به نظر 30 ساله می‌آمد نصف بدنش زیر خاک بود و با ریختن سنگ و آوار روی چوبی که بالای سرش بود از ترس فریاد می‌کشید. فریادهایی که هرگز مانندش را نشنیده بودم. فریادهایی که هنوز یادآوری‌اش چهارستون بدنم را می‌لرزاند...
سرانجام بعد از دو ساعت کار سخت، آتش‌نشان‌ها، کارگر جوان را از زیر خاک بیرون کشیده و تحویل ما دادند. آن‌طور که آتش‌نشانان گفتند لحظه‌ای که این کارگر را از خاک بیرون کشیدند، کارگر دیگر که پای او را گرفته بود، رها شده و با ریزش آوار، دیگر دیده نمی‌شد.
آوار سنگین‌تر و آتش‌نشانان خسته‌تر شده بودند اما مجالی برای استراحت نبود و باید عملیات با سرعت ادامه می‌یافت.
*****
آوار برای من یادآور خاطرات تلخی است. آن روز حالم خیلی بد بود. مثل حالا که ریزش پلاسکو، آوار ذهنم شده و اشک امانم نمی‌دهد...
*****
کارگر مصدوم را به آمبولانس انتقال دادیم و پس از انجام اقدام‌های پیش بیمارستانی، مصدوم را به نزدیکترین بیمارستان رساندیم. با اینکه از آوار خلاص شده بود اما هنوز ترس مرگ در چشمانش بود. انگار باور نکرده بود زنده مانده است. معاینات اولیه ما نشان داد که او تنها از ناحیه دست دچار آسیب شده و حال عمومی‌اش خوب است. در راه همان‌طور که آرامش می‌کردم، مشخصات کامل و شماره تماسش را گرفتم و با رساندن او به بیمارستان، سریع به محل آوار برگشتیم.
آتش‌نشان‌ها با سرعت بیشتری کار می‌کردند. خاک و سنگ روی سرشان می‌ریخت اما آنها با تمام آنچه در توان داشتند تنها می‌خواستند دو کارگر زیر آوار مانده را نجات دهند.
در آن میان ناگهان یکی از آتش‌نشانان فریاد زد: «دیدمشان». برای بالابردن سرعت کار همکاران دیگر آتش‌نشانی نیز به کمک‌شان رفتند اما با تمام تلاشی که کردند هر دو کارگر گرفتار به دلیل ریزش آوار روی کمرشان، به شکلی دلخراش جان داده بودند.
وقتی یکی از آتش‌نشانان مرگ کارگران را اعلام کرد، چهره‌ها به قدری گرفته شد که انگار یکی از عزیزان خودشان را از دست داده‌اند. اما تقدیر آنها هم این بود و کاری نمی‌شد کرد...
از لحظه‌ای که از بیمارستان برگشتم فقط صدای فریادهای آن کارگر جوان در گوشم بود. به همین دلیل شب که به ایستگاه رسیدم سریع به بیمارستان زنگ زدم اما در کمال تعجب، گفتند: «با توجه به اینکه همه آزمایش‌ها و عکسبرداری‌ها سلامت جسمی مصدوم را نشان می‌داد و با وجودی که کادر بیمارستان اصرار بر بستری شدن او داشتند اما مرد جوان با رضایت شخصی ترخیص شده است.»
تعجب کرده بودم و دلهره عجیبی داشتم. دیر وقت بود و درست نبود به خانه‌اش زنگ بزنم، به همین دلیل تا صبح فردا صبر کردم و با او تماس گرفتم. تلفن چند باری زنگ خورد تا زن جوانی گوشی را برداشت. صدایش گرفته و بغض آلود بود. خودم را معرفی کردم و از احوال کارگر جوان پرسیدم. ناگهان صدای هق هق گریه زن بلند شد و گفت: «دیشب وقتی از بیمارستان برگشتیم حالش خوب بود اما نمی‌دانم چه شد که ناگهان فوت کرد باشنیدن این خبر
انگار آب سردی رویم ریخته بودند. گوشی تلفن کنار گوشم مانده و شوک زده به نقطه‌ای خیره شده بودم. ناگهان صدای فریاد آن کارگر در زیر آوار در گوشم پیچید. چقدر ترسیده بود. به خودم گفتم شاید همان ترس جانش را گرفته باشد...
این روزها آن فریاد دلخراش، خیلی نزدیک شده است، چراکه دلم پیش آتش‌نشان‌های شجاعی است که برای نجات مردم بی‌محابا دل به آتش زدند و...
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: