کد خبر: ۱۲۳۲۰۳
تاریخ انتشار: ۰۰:۳۰ - ۲۵ شهريور ۱۳۹۵ - 2016September 15
شفا آنلاین>جامعه پزشکی> اگر زندگی را سلسله‌ای از اتفاقاتی بدانید که کنار هم چیده می‌شوند، زندگی استاد یحیی دولتی یکی از آن زندگی‌های ناب است. مجموعه‌ای از اتفاقات رمان‌گونه‌ای که کنار هم چیده شدند تا از کودکی روستازاده مرد بزرگی بسازد که حالا در آستانه 84 سالگی‌اش با شور و هیجان کار می‌کند.
به گزارش شفا آنلاین،به نقل از سپید یحیی دولتی به دلیل مشکلات مالی خانوادگی تا 12 سالگی محروم از تحصیل بود و بعدها تمام دوران تحصیلش را در مدارس بزرگسالان گذراند. او وارد نیروی هوایی ارتش شد و همزمان دکترای داروسازی‌اش را گرفت. بلافاصله در آزمون پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و در کنار خدمت در نظام و البته به‌صورت مخفیانه 7 سال دوران دانشکده پزشکی را گذراند و برای دوران تخصصی راهی آمریکا شد. او ازجمله تاثیرگذارترین پزشکان در عرصه تحقیقات پوست و به‌خصوص جزام در ایران است .

مردی که به قول خودش سال‌ها با بیماران جزامی بابا داغی تبریز زندگی کرده است. یحیی دولتی 30 سال پزشک ارتش بود و بعد از بازنشستگی به‌عنوان استاد افتخاری دانشگاه تهران بیش از 33 سال هم به تدریس پرداخت و شبکه‌ای موفق و ماندگار از متخصصان پوست را برای خدمت در سراسر ایران تربیت کرد. مرد بااخلاق و خوش‌مشربی که ساعت‌ها برای ما وقت صرف کرد و با چنان ذوقی مرکز تحقیقات پوست و جزام که از شاهکارهای خود اوست به ما نشان می‌داد که عشقش و ذوقش برای کار شاید برای نسل ما چندان قابل‌فهم نباشد.

        روحانی روستا به پدر پیشنهاد کرد که برایش نام یحیی را برگزینند. او به پدر خاطرنشان کرد که یحیی به معنی «حی» است یعنی زنده خواهد ماند و اینکه تو نیز همچون زکریای نبی در کهنسالی صاحب فرزند پسری شدی، پس نامش را یحیی بگذار. دست روزگار پیش‌بینی‌های روحانی روستا را جامه عمل پوشاند و او زنده ماند. گردش روزگار پسربچه داستان ما را تبدیل کرد به دکتر یحیی دولتی.

       مادرش مریم و پدرش سلیمان صاحب 13 فرزند بودند، بااین‌حال دست روزگار پی‌درپی آن دورا عزادار بچه‌ها می‌کرد. از خانواده پرجمعیتش فقط 4 دختر از گزند روزگار در امان ماندند. پس از مدتی پدرش، نگران و در هراس از تنهایی دوران پیری، با مادرش به درد دل نشست و غصه‌اش را برای او آشکار کرد. مادرش طبق باورها و سنت‌های عهد خود، بر آن شد که شوهرش ازدواج موقت کند تا شاید صاحب فرزند پسری شود. همسر دوم را خود مادرش برگزید و شش ماه را برای زمان ازدواج تعیین کرد. ازقضای روزگار در همین دوران مادرش باردار شد و شش ماه پس از او نیز همسر دوم پدرش باردار شد و یحیی به دنیا آمد و برادرش شش ماه پس از او.

       هنگامی‌که نوزاد بود مادر به سبب باورها و اعتقادات پاک و معصومانه قلبی‌اش بدون وضو به او شیر نمی‌داد. هنگامی‌که خردسالی بیش نبود، بخشی از موهای سرش را کوتاه نمی‌کرد، زیرا نذر کرده بود در اولین سفرش به مشهد مقدس آن را کوتاه کند. در اولین سفرش به مشهد، پس از کوتاه کردن موهایش هم‌وزن آن را طلا و نقره به حرم مطهر امام رضا (ع) تقدیم کرد.

       یحیی دولتی، سال 1313 در روستای فامنین (شهر فامنین کنونی) در 60 کیلومتری جاده ساوه- همدان به دنیا آمد. به علت تغییر محل زندگی از همدان به تهران و همچنین به دلایل دیگری تا 12سالگی به مدرسه نرفت، اما در همان زمان خودش در منزل درس می‌خواند.(هر میهمان باسوادی که به خانه ما می‌آمد تا درسی از او نمی‌آموختم رهایش نمی‌کردم، به‌طوری‌که قبل از اینکه به مدرسه بروم می‌توانستم کتاب بخوانم. من حتی بدون آنکه حروف الفبا را بشناسم کتاب‌هایی مثل گلستان سعدی را می‌خواندم).

 شما بعد از 12 دختر به دنیا آمدید؟
       آن 12 کودک دختر نبودند پسر هم بودند اما می‌مردند فقط 4 دختر زنده ماندند.

در حال حاضر چند خواهر و برادر هستید؟
       از چهارخواهری که از من بزرگ‌تر هستند سه تن مرحوم شدند و چهارمی سایه‌اش بر سر من هست. یک برادر ناتنی هم دارم که 6 ماه جوان‌تر از من است و الحمدالله در قید حیات است.

علت اینکه تا 12 سالگی درس نخواندید چه بود؟
       سال اول ابتدایی را در شهر فامنین به مدرسه رفتم سال دوم مصادف بود با جنگ جهانی دوم. پدرم یک کارخانه شوره‌پزی با درآمد زیاد داشت و از آن‌یک گله بزرگ گوسفند تهیه‌کرده بود. جنگ که تمام می‌شود دیگر شوره‌پزی مصداق نداشت. ایشان ورشکسته می‌شود و به تهران مهاجرت می‌کند که همزمان با شروع سال تحصیلی دوم ابتدایی من بود، چون مدتی از شروع سال تحصیلی گذشته بود مسئولان مدرسه من را ثبت‌نام نمی‌کنند؛ بنابراین در منزل می‌مانم اما هر فرد باسوادی که به منزل ما می‌آمد تا درس از او نمی‌گرفتم او را رها نمی‌کردم به‌طوری‌که بدون شناسایی الفبا کتاب می‌خواندم تا سن دوازده‌سالگی که به اکابر می‌روم که همان مدرسه بزرگسالان بود. آنجا من جوان‌ترین فرد مدرسه بودم و موفق به کسب پایان تحصیلات اکابر که چهارم ابتدایی است شدم و بقیه تحصیلاتم را به‌صورت شبانه گذراندم چون روزها کار می‌کردم.

        با به پایان رسیدن کلاس نهم به استخدام نیروی‌هوایی درآمدم اما به علت اینکه سنم کم بود مجبور شدم در ابتدا آموزشگاه پایین‌تری به‌عنوان تکنسین هنرآموز هواپیما ثبت‌نام کنم. سپس با گرفتن 2 سال «کبر سن» به آموزشگاه بالاتری منتقل شدم. در این آموزشگاه با همکاری دوستان دیگر کلاس شبانه تشکیل دادیم و بقیه درسم را خواندم و کلاس یازده را تمام کردم که آن زمان می‌گفتند دیپلم ناقص. کلاس دوازده را هم پس از فارغ‌التحصیل شدن از آموزشگاه به‌طور شبانه خواندم و در کنکور دانشگاه شرکت کرده و در رشته داروسازی دانشکده داروسازی دانشگاه تهران قبول شدم.

       پنج سال بعد در سال 1338 از دانشگاه داروسازی فارغ‌التحصیل شدم. در آن زمان شاگرداول‌های داروسازی می‌توانستند تخصص آزمایشگاه بگیرند. طبق قوانین دانشکده داروسازی هر شاگردی که در یک درس نمره تجدیدی بگیرد حتی اگر معدل خوبی هم داشته باشد شاگرداول نمی‌شود؛ به همین دلیل من باوجودی که معدل بالایی داشتم در یک درس نمره تجدیدی گرفتم که آن‌هم داستانی دارد، بنابراین شاگرداول محسوب نشدم. بنابراین تصمیم گرفتم دوباره پزشکی بخوانم. در مدت هفت سالی که در ارتش کار می‌کردم پزشکی هم می‌خواندم. در آن زمان یک فولکس مدل 1960 داشتم که هم‌محل تعویض لباس من بود و هم وسیله رفت و آمد من به دانشگاه و هم بعدازظهر به‌عنوان ویزیتور کار می‌کردم. داخل فولکس یک‌دست لباس نظامی و یک‌دست لباس شخصی بود. صبح‌ها بالباس نظامی می‌رفتم پادگان جی در غرب تهران و کارهای داروسازی را آماده می‌کردم و به فن‌ورز می‌سپردم؛ در جنگل نزدیک پادگان لباسم را عوض کرده و می‌رفتم دانشکده پزشکی، به همین روال 7 سال طی شد. خوشبختانه هر رئیسی که عوض می‌شد من را تشویق می‌کرد و از کارم خوشش می‌آمد.

        هنگامی‌که در سال سوم دانشکده پزشکی بودم اتفاق جالبی برای من افتاد و آن اتفاق این بود که قرار شد هشت نفر از فارغ‌التحصیلان داروسازی در ارتش برای طی دوره خارج از مرکز برحسب قرعه به شهرستان‌ها اعزام شوند، قرعه‌ای که من برداشتم مهاباد بود. در دلم فاتحه ادامه تحصیل را خواندم.

چرا؟
       چون باید این‌همه زحمتی را که کشیده بودم، رها می‌کردم. در مهاباد نمی‌شد بقیه دانشکده پزشکی را ادامه دهم.

       یکی از دوستان صمیمی بنده که 60 سال از دوستی‌مان می‌گذرد قرعه‌اش را که تهران بود با من عوض کرد و گفت که اگر من بروم به مهاباد فقط دوره خارج از مرکز را طی می‌کنم اما اگر شما بروی مهاباد، پزشکی را از دست می‌دهی. به‌این‌ترتیب این واقعه به‌طور معجزه‌آسایی من را نجات داد. البته من معجزه‌هایی از این قبیل در زندگی‌ام زیاد دیده‌ام که این، یکی از آن‌ها بود.

مثلاً چه معجزه‌هایی؟
       یک ماجرای دیگر هم که کمتر از معجزه نیست این بود که نزدیک به اتمام دوره پزشکی بودم که در امتحان ECFMG برای رفتن به امریکا و گرفتن تخصص شرکت کردم و قبول شدم. در این شرایط که نمی‌توانستم ادامه تحصیل در رشته پزشکی را علنی کنم، حالا باید می‌گفتم می‌خواهم بروم امریکا تخصص بگیرم. در همین روزها رئیس محل خدمت من که در شرق تهران حوالی میدان پیروزی امروز بود و من در آن کار می‌کردم، عوض شد. من در درمانگاه مشغول ویزیت بیمار بودم که ایشان بازدیدی از درمانگاه داشتند و بعد می‌پرسد این نیرو، دکتر دولتی است؟ می‌گویند بله. می‌گوید من که شنیده‌ام ایشان داروسازی خوانده است چطور بیمار می‌بیند. می‌گویند که ایشان، پزشکی هم خوانده و دکتر باسوادی هم هستند و در ضمن آزمون تخصصی ECFMG هم قبول‌شده است. ایشان می‌گوید پرونده من را بیاورند و بررسی می‌کند و می‌بیند که سال 1338 مدرک داروسازی گرفتم و خبری از اعلام پزشک بودن در پرونده من نیست. حسادت ایشان بیش‌ازحد گل می‌کند و به‌عنوان اولین اقدام اصلاحی در کادر درمانگاه، خیلی فوری نامه بلند بالایی به رئیس بهداری آن زمان می‌نویسد که معلوم نیست چگونه هفت سال در دانشکده پزشکی درس‌خوانده که هیچ انعکاسی در پرونده‌اش نیست و از آن بدتر در آزمون ECFMG کشور اجنبی شرکت کرده و پذیرفته‌شده و باید به هر ترتیبی که هست تنبیه شود.

       بعدها من از دکتر شمس خون‌شناس و سپهبد ارتش آن زمان (اخوی پرفسور شمس چشم‌پزشک) شنیدم که گفتند آخر وقت اداری بود و داشتند آماده می‌شدند تا بروند که نامه فوری می‌آید و فقط کلمه ECFMG را که می‌بینند بقیه نامه را نمی‌خوانند و می‌گوید بگذارید در پرونده ECFMG. داستان پرونده هم این بوده که در آن زمان دوازده پزشک نظامی در امتحان ECFMG قبول‌شده بودند و درخواست اعزام به ایالت متحده، برای طی دوره تخصصی را داشتند که به خواست خدا نامه من هم آنجا گذاشته می‌شود که سیزده نفر می‌شویم، با این تفاوت که آن دوازده پزشک خودشان درخواست داده بودند و برای من شخص دیگری درخواست تنبیه کرده بود.

       ایشان هم که مرد بسیار نیک‌نفسی بودند نامه‌ای برای رئیس ستاد ارتش آماده می‌کنند که اینها 13 نفر از پزشکان هستند که تقاضای رفتن به آمریکا و گرفتن تخصص دارند، درست است که از قبل اعلام نکردند اما اولاً این تخصص‌ها را در ارتش نداریم و ثانیاً این‌ها که از ما اضافه‌حقوق نمی‌گیرند اجازه بفرمایید بروند. ایشان هم با قلم درشت می‌نویسد «بروند». خلاصه طولی نکشید که نامه‌ای به دست رئیس جدید می‌رسد که ابلاغ فرمایید برود هواپیمایی ایران بلیت و وزارت خارجه پاسپورت خدمت بگیرد و برود وزارت دفاع که آن زمان اسمش وزارت جنگ بود تعهد بسپارد که برمی‌گردد.

       ایشان وقتی نامه را می‌بیند شک می‌کند که شاید وابستگی مهمی با روسا دارم که باوجود تقاضای تنبیه، من را تشویقم کردند. می‌گویند از شدت عصبانیت ایشان کلاهش را به زمین انداخته و گفته من دیگر برای این ارتش خدمت نمی‌کنم. خلاصه چند روز نگذشت که ما آماده شدیم و تا هواپیما از آسمان تهران بلند نشد باور نمی‌کردم که برای تحصیل به امریکا می‌روم. در آن زمان من ازدواج‌کرده بودم و دو فرزند داشتم.

درآمدتان در خارج از کشور به چه صورت بود؟
       پزشکان در آنجا حقوق دارند آن‌قدر هست که کفایت زندگی را بدهد اما ازآنجایی‌که می‌خواستم با خود سرمایه‌ای بیاورم کار اضافه انجام می‌دادم و شب‌ها در بیمارستان‌های اطراف فیلادلفیا کشیک می‌دادم و پول خوبی هم می‌گرفتم به‌طوری‌که وقتی به ایران برگشتم اولین خریدم، خانه‌ای برای مادرم بود. سپس برای خودم منزل تهیه کردم. تمام وسایل زندگی را نیز با خود آوردم.

تعهدتان چه شد؟
       برگشتم و در ارتش خدمت کردم و پس از 30 سال بازنشسته شدم. خدا عمرش دهد، دکتر عباس شیبانی، رییس دانشگاه تهران بود، ایشان گفت بیا دانشگاه تهران اما باوجودی که 30 سال من تمام‌شده بود، ارتش من را بازنشسته نمی‌کرد دکتر شیبانی کمک کردند تا بازنشسته شدم به شرطی که به دانشگاه تهران بیایم. به من گفت که استخدام دانشگاه شوم اما قبول نکردم گفتم؛ به‌طور افتخاری می‌آیم. ایشان گفتند مثل دکتر خاتمی متخصص اطفال و مرحوم دکتر سیادتی که قبلاً نظامی بودند و استخدام‌شده‌اند، بیایم. بالاخره با استاد افتخاری موافقت کردند. اگرچه من زمانی هم که به‌طور رسمی نیامده بودم در دانشگاه تدریس می‌کردم بعد از اتمام درس بلافاصله برگشتم حتی جواب امتحان بورد درماتولوژی را در فرودگاه به‌صورت تلفنی از یکی از دوستانم گرفتم. چند سال بعد برای امتحان درماتوپاتولوژی رفتم که در آن نیز قبول شدم بنابراین به‌قول مشهور Double board شدم
 آقای دکتر شما چند ساله بودید که ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟

       من 27 ساله بودم و در 21 آبان 1340 ازدواج کردم. هنگامی‌که در دانشکده داروسازی درس می‌خواندم با برادران همسرم آشنا شدم. صحبت ازدواج من در سال دوم دانشکده پزشکی شروع شد و در سال سوم پزشکی ازدواج کردم.

       زمانی که به امریکا رفتم دو فرزند داشتم یکی از فرزندانم هم در امریکا به دنیا آمد و بعد از برگشتنم به ایران دخترم به دنیا آمد.

بچه‌ها هم پزشکی خواندند؟
        رامین پسر بزرگم متولد 1342 فوق دکتری مهندسی شیمی، دارد. او اکنون در امریکا و در ایالت کالیفرنیا یکی از مدیران ارشد کمپانی بین‌المللی داروسازی معروف Roche است. افشین پسر دوم من متولد 1344 است و اکنون استاد کرسی بیماری‌های داخلی و سرطان در دانشگاه کیس وسترن شهر کلیولند در ایالت اوهایوی امریکاست. پسر سوم من، بیژن، متولد 1350 در امریکاست و همانند خودم در بیماری‌های پوست تخصص دارد و در آنجا مشغول طبابت است. یکتا، دخترم متولد 1359 دارای دکترای علوم پزشکی درزمینه علوم دارویی و اعصاب و روان از دانشگاه تورنتوی کاناداست.

شما مشوق بچه‌ها بودید که پزشکی بخوانند؟
       من هیچ‌وقت به بچه‌ها رشته‌ای را تحمیل نکردم، بچه‌ها خودشان علاقه‌مند شدند.

حتی به بچه‌ها نگفتید به ایران برگردند؟
       فکر می‌کنید بچه‌های دیگران کجا هستند؟ متاسفانه بچه‌های خیلی از ماها برنگشتند.

پدرانی که با عرق وطن‌دوستی به ایران برگشتند و بچه‌هایی که نماندند. شما این وضعیت را چگونه تحلیل می‌کنید؟
       ناملایمات موجود دلیل اصلی این مهاجرت‌هاست. بینید ما نسلی بودیم که در شرایط سخت زندگی کردیم و بزرگ شدیم و به این ناملایمات و سختی‌ها عادت داشتیم اما نسل بعدی ما این تحمل را ندارند و وقتی شرایط را مناسب نمی‌بینند خوب برنمی‌گردند. از وقتی چشم‌ باز کردند بچه پزشک بودند با یک‌سری امکانات. از طرفی وقتی انقلاب شد ما همه یک‌سری ‌ایده‌آل‌ها و اهدافی داشتیم که به خاطر رسیدن به آنها حاضر بودیم تحت هر شرایطی بایستیم و کارکنیم. به نظر شما ما چقدر به این اهداف رسیدیم؟ به نظر من که ما به اهدافی که می‌خواستیم نرسیدیم.

به نظر شما این سرخوردگی عامل قانع‌کننده‌ای است؟
       بله کاملاً. ما انگیزه و هدف بچه‌ها را نابود کردیم. انقلاب که شد من دوخانه داشتم با خودم گفتم مگر می شود دراین انقلاب کسی دوتا خانه داشته باشد؟ یک‌خانه‌ای داشتم در اکباتان که زیر قیمت فروختم. آرمان و هدف داشتیم که فکر می‌کردیم داشتن دو خانه مغایر آن است. امروزه کسی هست که این‌طوری فکر کند؟

در آن زمان پوست مثل امروز رشته درآمدزایی نبود چرا پوست را انتخاب کردید؟
       در آن دوره کسانی که نمره نزدیک به آخر داشتند پوست را انتخاب می‌کردند اما من به دلیل اینکه مادرم دچار یک عارضه پوستی شده بود این رشته را انتخاب کردم. البته حتی در آن زمان در آمریکا دوره تخصصی پوست متقاضیان زیادی داشت. به‌طوری‌که کمتر به فارغ‌التحصیلان خارجی فرصت داده می‌شد، اما با لطف خداوند و اینکه من علاوه بر پزشکی داروسازی هم خوانده بودم، محل تخصصی خوبی پیدا شد.

همیشه این‌قدر تدریس را دوست داشتید؟
       از وقتی‌که به یاد دارم دوست داشتم درس بدهم. به عقیده من استاد نباید بخل بورزد، باید همه اطلاعات را در اختیار همکار جوان خود بگذارد تا اینکه شاگرد با نیروی جوانی و وقت کافی و ذهن آماده به آن اضافه کند و اینکه علم پیشرفت کند. طبیعی است در این صورت شاگردان بهتر از استاد می‌شوند و در پایان علم ترقی ‌ خواهد کرد، درست مثل ساختمانی که ساخته می‌شود آجر بعدی را شاگرد می‌گذارد.

چطور شد که مرکز تحقیقات پوست و جذام تاسیس شد؟
       من از زمانی که در امریکا تحصیل می‌کردم می‌دانستم که جذام در ایران شایع است. در امریکا دوره جذام اختیاری بود و من رفتم این دوره را گذراندم. فقط یک مرکز در کل امریکا بود که مهاجران جذامی در آن نگهداری می‌شدند.

حالا چرا جذام؟ نمی‌ترسیدید که مبتلا شوید؟
       نه چرا ترس؟ مگر انتقال جذام به همین راحتی است؟

 ولی قابل‌انتقال است؟
       بله هست ولی خیلی سخت. جذام تحت شرایط خیلی خاصی منتقل می‌شود یا باید دوران کودکی باشد و در تماس دائم و خیلی نزدیک ممکن است منتقل شود. من اگر با یک جذامی دست بدهم امکان ندارد بیماری به من منتقل شود. بیشتر از پوست از طریق تنفسی امکان انتقال هست.

چرا مثل خیلی از متخصصان پوست دیگر به دنبال کار شیک با درآمد‌های بیشتر نبودید؟ من دلیل انتخاب جذام را نمی‌فهمم؟
       چه دلیلی بالاتر از اینکه آن زمان مردم کشورم درگیر این بیماری بودند. شما الآن را نبینید که بیماری مهارشده آن سال‌ها ما درگیر بودیم.

چرا برگشتید؟
       از 13 نفری که باهم رفته بودیم امریکا فقط دو نفر برگشتند و بقیه ماندند و حتی از خیر وثیقه ملکی که پیش ارتش داشتند گذشتند ولی من اصلا به ماندن فکرهم نمی‌کردم. من می‌خواستم خدمت کنم.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۴۳ - ۱۳۹۷/۰۷/۲۹
0
0
وااااای چه انسان بزرگی.خوش به حالت.خوش به حالت
حبیب حکیمی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۰۸ - ۱۴۰۲/۰۳/۰۸
0
0
سلام وقت شما بخیر برای درمان پوستی میخوام با آقای دکتر صبحتی داشته باشم آقای دکتر چجوری شماره تنو داشته باشم تماس
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: