به گزارش شفا آنلاین،امروز آنکال هستم. روزهایی که آنکالم معمولا دست و دلم به کاری نمیرود، فکر میکنم هر آن ممکن است تلفن زنگ بزند و مرا به اتاق عمل دعوت کند. بالاخره زنگ میخورد، بیمار مرد جوانی است که یک چشم نابینا دارد و چشم دیگرش هم به علت مشکلات قرنیه پیوند شده، یک مرتبه پیوند رد شده، بازهم برایش ۲ماه قبل پیوند قرنیه انجام شده است. حالا انگار ضربهای چیزی باعث آسیب به چشم و جدا شدن قرنیه پیوندی شده است.
حدود ۵ عصر است. از شهر کتاب بیرون میآیم و نخستین خودرویی که ترمز
میزند را میگیرم، دربست میدان قزوین. خیابان شلوغ است. به صندلی تکیه
میدهم و چشمهایم را میبندم. به بیمار فکر میکنم. به فرد یک چشمی که
همین قدر بیناییاش هم مدیون چندین عمل جراحی بوده و حالا همان اندک بینایی
را هم از دست داده است. دنیایی سیاه سیاه. چشمهایم را میبندم سعی میکنم
فقط به صداها گوش کنم. نمیدانم کدام خیابان هستیم ولی هرچه هست مثل مگسی
که در عسل گیرکرده، لَخت و ساکنیم. صداها گنگ است. دارم فکر میکنم اگر
زمانی از من بخواهند از حواس پنجگانهام چیزی بگیرند، قطعا چشم را بهعنوان
آخرین انتخاب خواهم داد. صدای دنده سه و گاز کشدار خودرو خوشحالم میکند
که راننده احتمالا از ترافیک گریخته است اما خوشحالیام خیلی زود پژمرده
میشود، توی اتوبان پرترافیک میافتیم، در دنیای سیاه بیمارم غوطهورم که
ناگهان آژیر آمبولانسی در دوردست مرا به خود میآورد. بین ما و آمبولانس
حدود ده دوازده خودرو فاصله است، راننده با صدای خشداری که نشان از انباشت
غبار سیگار سالیان است، میگوید: «بین همه چیزها این هم کاسبی جدیدشان
است.» قیافه متعجب من را که میبیند، میگوید: «آمبولانس را میگویم اینها
مسافرکش شدهاند. عمرا بگذارم از خودروی من بگذرد.» میگویم: «از کجا
میدانید؟» با اعتماد به نفس بالایی صدایش را بم میکند و مرا حالی میکند
که همین چند ماه پیش توی روزنامهها خوانده، پول میگیرند، آژیر میکشند و
مسافر اینور اونور میبرند. درست میگوید چند ماه پیش این موضوع سوژه
جذاب خبرنگاران بود. انگار که ردی از یک اختلاس بزرگ را زده باشند، همه
روزنامهها با فونتهای درشت در صفحه اول خلایق را آگاه میکردند. میگویم:
شاید این یکی از آنها نباشد، شاید بیمار قلبی یا تصادفی را دارد جابهجا
میکند.» راننده میگوید: «مشکل همین افراد سادهای مثل شما هستید که به
اینها راه دادهاند و پررویشان کردهاند، شرط ببندیم من بروم در عقبش را
باز کنم ببینیم هیچ بیماری ندارد؟» میگویم:
« اینکه دلیل نمیشود، خب شاید برود سر حادثهای یا خانهای که بیماری را
ببرد.» با خنده میگوید: «آقا نکند شما هم از این آمبولانسها دارید؟» چراغ
چرخان آمبولانسگَردی از سرخی به فضای داخل خودرو میپاشد، گویا آمبولانس
به بدبختی توانسته خودش را به پشت خودروی ما برساند. راننده اما سر حرفش
مانده و التفاتی به نالههای کشیده آمبولانس نمیکند. با آژیر آخر آمبولانس
پرتاب میشوم به زمانی که در دوره پزشکی عمومی انترن بودم و همراه بیماران
بدحال با آمبولانس اعزام میشدم، همان اضطراب قدیمی دلم را مچاله میکند،
شاید همین کمی عصبیام میکند. راننده گوشش به هیچ بحث منطقی بدهکار نیست.
کمی عصبی میگویم: «آقاجان، من دربست گرفتهام و من میگویم راه آمبولانس
را باز کن.» راننده کمی جا میخورد و چون نمیخواهد مسافر دربستش را از دست
بدهد، به اکراه برای آمبولانس راه باز میکند. آمبولانس زوزه میکشد و یک
خودرو جلو میافتد. آرزو میکنم خودروی جلویی خبر آمبولانسهای مسافرکش را
نشنیده باشند یا اگر شنیدهاند، اینقدر درکشان برسد که یکی را به همه
تعمیم ندهند، اینقدر باشعور باشند که بدانند در مواردی که جان عزیزی
درمیان است، اعتماد بیجا شاید بسیار بهتر از بیاعتمادی بیجا باشد.
آمبولانس همچنان مستاصل آژیر میکشد و من به تیتر روزنامهای فکر میکنم که
خبرنگار رِندی با فونت درشت بر صفحه اولش میزند: «آمبولانس ٤٠ دقیقه دیر
رسید.»