درسخوان بودی؟ آره... الان خوبی؟ آره... . اینجا را دوست داری؟ آره... تبلت میخواهی؟ آره... دوست داری با تبلت بازی کنی؟ ... . هنوز از محبوبه خبری نیست. سپیده میگوید: الان در فاز افسردگی است و بیحوصله است.
از راهروها رد میشویم تا به خوابگاه برسیم... توی یک اتاق کوچک یک خوشخواب قدیمی گذاشتهاند و روی در نوشته: اتاق فیزیک... اینجا همان اتاق درد است، جایی که معتاد اولین روزهای ترکش را میگذراند... همان دردهای ویرانگر، همان روزهای لعنتی اعصابخردکنی که عرق میریزد و سم از تنش خارج میشود، روزهایی که بالش را گاز میگیرد و تنها راه درمانش تحمل است... روزهای تب و التهاب و ترس...درهای خوابگاه هم آهنی است... بازش که میکنند، تاریک تاریک است، ساعت نزدیک دو بعدازظهر است و زنها هرکدام توی تختشان خزیدهاند تا بعدازظهر را بگذرانند. از صدای پا هرکدام سرشان را از زیر پتو بیرون میآورند. محبوبه روی تخت یا خوابیده یا خودش را به خواب زده... سپیده تکانش میدهد، با دلهره میپرد... نگاهمان میکند و میگوید: حرفی ندارم که بگم... از او میخواهم که اجازه بدهد روی تختش بنشینم... با تردید قبول میکند، پاهایش را جمع کرده توی شکمش، سرش را مدام بر نرده تخت میزند. میگوید: سرم درد میکنه... قرص داری؟
قرص دارم، با تردید بسته ژلوفن را توی دستم نگه میدارم و میپرسم مشکلی نداره قرص بدم بهت؟ میگوید: نه اگه ژلوفن باشه عیبی نداره... قرص را توی دستانش میگذارم که کسی از پشت سرم میگوید: برای بیخوابی و کمردرد قرص نداری؟ میشه بدی... محبوبه بیتاب است. حالا ٣٠ روز است که در کمپ مانده و یکی، دو روز بیشتر میهمان نیست... میگوید: «اصلا نمیفهمم من رو برای چی اینجا نگه داشتن... بابا کار و زندگی دارم...» میپرسم: «کجا میخواهی بروی؟». چشمان درشت و خوشرنگش را توی صورتم زل میکند و میخندد... با خندهاش نگین روی دندانش نمایان میشود و میگوید: «میدونم کجا برم... همون جایی که بودم... همون جایی که میدونی... چرا نرم؟» حالا آرام آرام از خانهای که بوده حرف میزند... هرچه میگویم نشانی نمیدهد... میگوید: «شوهرم هم در جریان بود. ما میرفتیم اونجا، ١٠٠ تومن هزینه کارمون بود. از این ١٠٠ تومن ٤٠ تومن به من میرسید و بقیه سهم صاحبان خانه بود. من کار میکردم تا بچهام زندگی کند... شوهرم هم میدانست... بعد یک روز با پلیس آمد سراغم... گفت این زن بیاخلاق است و افتادم زندان... بعد آمد ملاقاتم و گفت در صورتی رضایت میدهم که مهریهات را ببخشی، خانه شهرستانت را ببخشی، ماشینت را هم ببخشی... همه را به نامش کردم و آزاد شدم، دوباره همهچیز از نو شروع شد... .
من کار کردم و کار کردم و کار کردم... یخچال خانه خودم و خواهر شوهرم را عوض کردم... چقدر سرم درد میکنه... محبوبه اما هنوز شوهرش را دوست دارد، هم میخواهد و هم نمیخواهد که برگردد، سهم او از فروش روحش ٤٠هزار تومان بود، ٤٠هزار تومانی که یخچال خانهشان شد و ماشین زیر پای شوهرش... سهم او اما شیشه بود و اختلال دوقطبی و فراموشی لحظهای. ١٠ دقیقه بعد دیگر من را نمیشناسد و میگوید که بروم... ماجرا اما فقط ترک نیست، زنها در کمپ ترک میکنند، اما جایی برای رفتن بعد از ترک ندارند، جای خوابشان دوباره میشود خیابان، حالا از پارک حقانی به کوچههای دروازه غار اسبابکشی کردهاند، محبوبه میرود دوباره پیش شوهرش، آیسان دوباره به خیابان، فرزانه پیش مادر و این چرخه معیوب دوباره تکرار میشود.
همه چیز سر جای خودش است. معتاد در کمپ ترک میکند و بعد از ٣٠ روز که گوشتی زیر پوستش آمد دوباره به خیابان میرود و کمپها انگار فقط یک اقامتگاه موقتاند برای تجدید قوا... درهای آهنی خوابگاه بسته میشود؛ دوباره از جلوی اتاق فیزیک رد میشوم؛ آیسان توی حیاط بیهدف میچرخد؛ مریم وقت خداحافظی دستانم را محکم فشار میدهد و روبوسی میکند؛ درهای کمپ بسته و روز هم تمام میشود. جلوی در کمپ هنوز پایپی شکسته افتاده، لهش نمیکنم، از کنارش رد میشوم و روز تمام میشود... .
*اسامی افراد بستری، بنا به درخواست مددکار کمپ، مستعار انتخاب شده و مستندات گزارش نزد خبرنگار روزنامه شرق محفوظ است.شرق