درست است که زحماتی کشیده شده و برای آبادانی خرمشهر، آجر روی آجر گذاشته
شده و خوندلها خورده شده اما هنوز این شهر با آنچه در خاطرهها داریم
فاصلهها دارد.
زندگی در خانههای بیدر و پنجره
پل نو را که رد میکنم، به خیابان گمرک میرسم. نخستین جایی که نشانیاش
را دادهاند. چند خانه در میان خرابهای از آن سالها میبینی. در و دیوار
را با ترکش خمپارهها و شلیک مسلسل سوراخ سوراخ کردهاند. روی دیواری که
مگسها به تسخیر خود درآوردهاند با اسپری سبز رنگباختهای نوشته شده
«صدام قائدنا»! یادگاری کسانی که خانهها را به این شکل درآوردهاند. پاک
کردن چهره شهر از خرابی جنگ یک طرف اما آیا هنوز فرصتی برای پاک کردن همین
یک جمله هم دست نداده.
همراه با عکاس داخل کوچهای همجوار با اداره گمرک میرویم. واویلایی است اینجا. تلی از آشغال و مگس که از ذوق شیرابههای متعفن شکم سبز رنگشان به ارتعاش درآمده، نشان میدهد کسی در این کوچه زندگی نمیکند. هنوز بیرون نرفتهایم که صدای روشن شدن چیزی شبیه کولر گازی ما را از برگشتن باز میدارد. در ورودی خانه پتویی است که لنگهاش را در دوران خدمت داشتم. خاکستری با آرم بزرگ یگان اعزام کننده. میخواهم یاالله بگویم ولی پشیمان میشوم؛ ساعت 7 صبح است.
راهمان را میکشیم و میرویم ولی سر کوچه نرسیده برای دومین بار صدا ما را از حرکت باز میدارد. اینبار قهقهههای دختربچهای که از آن خانه بیرون آمده؛ دخترکی با مقنعه صورتی رنگ و مانتویی سرمهای با کیف طرح دارا و سارا به دوش، میخواهد به مدرسه برود. با دیدنمان جا میخورد. انگار میترسد. به خانه برمیگردد. لحظهای نمیگذرد که دست توی دست مادر، بیرون میآید.
بیتوجه به ما راهشان را میکشند و میروند. خودم را به مادر دخترک معرفی میکنم و میپرسم که چرا خانهشان در و پنجره ندارد؟
احساس میکنم سؤال بیراهی پرسیدهام، چراکه زن با سگرمههایی که بههم گره خورده جواب میدهد: «خانه برای ما نیست آقا! ما فقط تا آمدن صاحبش اینجا میمانیم. معلوم نیست کی مجبور شویم خالیاش کنیم.»
اول صبح است و صدایمان میپیچد توی کوچه. مردی زیر پیراهنی به تن با صورتی
نشسته و موهای ژولیده، پتو را کنار میزند و به عربی به زنش چیزی میگوید و
بدون خداحافظی با ما، همراه با دخترش میرود.
پدر خانواده به زور فارسی حرف میزند. میپرسد اینجا چه میکنیم؟ میگویم
برای اینکه ببینیم وضعیت چطور است؟ آیا خانههای بهجا مانده از جنگ سر و
سامان پیدا کرده؟\
اصلاً وضع خود مردم چطور است؟
با اکراه ما را به خانهاش راه میدهد. وضعیت داخل خانه با بیرونش فرقی
نمیکند. داغان است گویی زلزله آمده. طبقه همکف 2 اتاق تو در تو دارد با
فرشهایی مندرس و نخنما و رختخوابهایی که روی زمین پهن است. تلویزیون 21
اینچ قدیمی با میز چوبی بدون کشو لوکسترین وسیلهای است که در این خانه
میبینم. طبقه بالا هم همانطور ویرانه مانده است. 34 سال.
مرد خانواده فارسی را با لهجه عربی حرف میزند: «از اینها عکس بگیرید. ببینید ما چه جایی زندگی میکنیم. ببرید به مسئولها نشان بدهید که چقدر بدبختیم. از زن و بچهام خجالت میکشم. این هم شد وضع زندگی؟ نه آب درستی داریم نه گازی نه کاری. یک ماه کار هست، کار میکنم و نان زن و بچهام را جور میکنم 3 ماه قحطی کار میشود. آدمهای امثال من در این شهر زیاد است. خیر سرمان اینجا منطقه آزاد است ولی بیکاریاش از همهجا بیشتر.»
«طاهر» حرف میزند و در و دیوار و پنجره خانه را با دست نشانم میدهد و من در شوک اینکه این آدمها تابستان و زمستان را چگونه سر میکنند؟ بدون در و پنجره مگر میشود؟ با پشه و مگس چه میکنند؟ اگر من صاحب چنین خانه و زندگیای باشم میتوانم از پس آن بربیایم؟
این حرفها را مدام در ذهنم تکرار میکنم و طاهر آنها را از من میپرسد. قبول میکنم که شرایط غیرقابل تحملی است. میگوید: «برو اینها را در روزنامهتان بنویس ببینم چه اتفاقی میافتد. راستش فکر میکنم کسی به فکر ما نیست. فراموش شدهایم. ما از دولت هیچ چیزی نمیخواهیم جز کار. حاضرم با زن و بچهام در چادر بمانم ولی کار داشته باشم.»
از خانه بیرون میزنیم. برمیگردم تا در را ببندم. گوشه پتو از میخ میافتد و درون خانه را پنهان میکند.
وضعیت خوب نیست
برخلاف خیابانهای اصلی خرمشهر که بافت جدیدی دارند حاشیه هنوز فرسوده است. از خیابان منتهی به گمرک تا بلوار ساحلی چند قدمی بیشتر راه نیست. لنجهایی که در رودخانه کارون لنگر انداختهاند نظرم را جلب میکند. ایستادن روی پل کوچک فلزی که ماهیگیران از آن پایین میروند تا سوار قایق شوند و نگاه کردن به رودخانه قدیمی دلچسب است. جایی ایستادهام که 578 روز در اشغال دشمن بود.
بوی سیگار مرا متوجه مردی میکند که در چند قدمیام به آنطرف کارون خیره شده. چهرهای آفتاب سوخته و موهای فر خاکستری رنگی دارد. سیگار را گوشه لبش گذاشته و پک عمیقی به آن میزند. از او میپرسم زمانی که جنگ شد کجا بود و چه زمانی دوباره به خرمشهر برگشته؟
لهجهاش عربی- مشهدی است. خودش را قاسم سلیمی معرفی میکند و میگوید:
«زمانی که بعثیها به خرمشهر حمله کردند 15 ساله بودم. 6 تا خواهر و برادر
بودیم. پدرم دستمان را گرفت و بدون اینکه وقتی داشته باشیم چیزی برداریم
رفتیم شیراز. پس از 7 – 6 ماه نتوانستیم شیراز بمانیم و رفتیم مشهد. چند
سال کنار خانوادهام بودم و 2 سال برای خدمت به خرمشهر برگشتم. سال 72
آمدیم شهرمان. هیچ چیزی از خانه و محلهمان نمانده بود. با هزار بدبختی و
اثبات مالکیت خانهای که ویران شده بود 600 هزار تومان از دولت گرفتیم و
استارت ساخت را زدیم. البته این مقدار پول کفاف نداد و بخشی را با قرض و
قوله جور کردیم.»
- وضعیتتان چطور است؟
- خوب نیست.
- چه شغلی داری؟
- چند مدتی جوشکاری میکردم ولی الان مسافرکشی میکنم.
- وضعیت بازار از زمانی که اینجا منطقه آزاد شده چطور است؟
- با قبل هیچ فرقی نکرده. اگر کاری هم باشد برای غیر بومیهاست نه برای جوانهای این شهر!
قاسم موقع خداحافظی چیزی میگوید که به فکر فرو میروم. میگوید بیش از 70
درصد مردم خرمشهر دیگر به شهرشان بازنگشتند چون میدانستند زندگیشان دیگر
مثل پیش از جنگ نمیشود!
شهری زخمی از دوران جنگ
500 متر پایینتر از جایی که هستیم موزه جنگ است. حیاط موزه وضعیت خرمشهر
را در زمان اشغال و مقاومت مردم ترسیم میکند؛ نخلهای سوخته بیسر،
ماشینهایی که با سر توی خاک فرو رفتهاند ومجسمههایی که مدافعان شهر را
در مقابل دشمن به تصویر میکشند.
حاج عباس حربی معاون فرهنگی موزه خرمشهر به استقبالمان میآید. جانباز
جنگ است و سالها در خوزستان برای دفاع از شهرش جنگیده. پیش از اینکه به
دفترش برویم ماشینها را نشان میدهد:
«اینها ماشینهایی بودند که سال 59 توی گمرک بودند. وقتی ارتش بعثی وارد
شهر شد تعداد زیادی از آنها را برای اینکه نیروهای ایرانی هلی برن نکنند و
نتوانند با عراقیها بجنگند به عنوان مانع روی زمین کاشتند.»
دل پری دارد از نامهربانیهایی که به خرمشهر شده. عکسهایی از پیش و پس از
جنگ را نشان میدهد. عکسهایی که تفاوت معناداری دارند.
حاج عباس انگار از سالها پیش منتظرمان بوده باشد، سفره دلش را باز میکند: «وقتی دشمن وارد خرمشهر شد برای اینکه بتواند راحتتر بجنگد 70 درصد از خانهها و تأسیسات شهر را با خاک یکسان کرد. هر چیزی که داشتیم، نابود کردند. وقتی خرمشهر فتح شد و از سال 72 اجازه بازگشت برای مردم صادر شد، خیلیها که برنگشتند و آنهایی هم که برگشتند ناراحت بودند. چون پولی که برای ساخت خانه گرفتند کفاف نمیداد. بازسازیهایی که برعهده دولت و شهرداری است در این سه دهه لاک پشتی پیش رفته.
بهنظرتان درست است پس از 34 سال هنوز کلی ویرانه در شهری که بزرگترین بندر منطقه بود باقی باشد؟ پیش از جنگ بازار خرمشهر آنقدر رونق داشت که از سراسر کشور برای کار به اینجا میآمدند. خیلی از کالاها از این بندر وارد و صادر میشد. خیلی از تجار و بازرگانان اینجا خانه و حجره داشتند. شلمچه و اطرافش 16 روستای خوش آب و هوا با 11 نهر آب داشت که هیچ نیازی به پمپ و تلمبه برقی نداشت. بیشترین نخلستانها در این منطقه بود. خرمشهر 13 کنسولگری داشت، فرودگاهش هر روز به همه کشورهای خلیج فارس پرواز داشت. الان چه داریم؟ هیچ.»
بازار سیف، خفته در تاریخ خرمشهر
همراهمان میشود تا از بازار سیف دیدن کنیم. بازاری معروف که زمانی یکی از
پررونقترین بازارهای حاشیه خلیج فارس بهشمار میرفته. مختصات دقیقش
بلوار ساحلی 50 متری رودخانه کارون است. بازاری نیمه سرپوشیده با حجرههای
کوچک 2 در 3 که پس از بازسازی خرمشهر نیمه کاره رها شده است.
بازار سیف
حالا جزو بیرفت و آمدترین مناطق شهر است. جز چند تراشکاری و نجاری و
سلمانی مغازه دیگری باز نیست. حاج عباس مغازههایی را نشان میدهد که
اقوامش در آنجا کاسبی میکردهاند:
«اینجا مغازه قصابی پدرم بود. آنجا هم مغازه پارچه فروشی عموی خدا
بیامرزم. آن مغازهای که داخلش سگ نگه میدارند هم کبابی یک مرد کر و لال
بود. یادش بخیر چه کبابهایی میپخت.»
تنها رهگذر این بازار ساعت 12 ظهر مرد 65 - 60 ساله خوشتیپ و
ادوکلنزدهای است که حاج عباس او را میشناسد. اسمش «محسن مکوندی»
است. پیش از جنگ همینجایی که ایستادهایم دفتر بازرگانی و صادرات
خرما داشته. او هم مثل بقیه اهالی خرمشهر دل پر دردی دارد و از نابود شدن
زندگی مردم میگوید:
«سال 58 خانه 480 متری در محله امیرآباد تهران داشتم که آن زمان 760 هزار
تومان فروختم و خانهای در کوی نخل که یکی از معروفترین محلههای خرمشهر
است یک میلیون و 700 هزار تومان خریدم. همینجا حجرهای خریدم 4 میلیون که
آن زمان برای خودش پولی بود. خریدن حجرهای در این بازار سرمایه زیادی
میخواست. ولی وقتی جنگ شد همه چیز نابود شد و از دست رفت.
آنهایی که وضعشان خوب بود به اروپا و امریکا رفتند و بقیه هم سرگردان این شهر و آن شهر شدند. مردم امید داشتند بعد از جنگ شرایط به وضعیت قبل برمیگردد ولی هیچی به هیچی. نگاه کنید به بازار سیف. لاشه موشها را ببینید. بازاری که حالا دوبی جایش را گرفته باید چنین وضعیتی داشته باشد؟ ای کاش میشد دوباره این شهر را زنده کرد. باور کنید اگر مسئولان استان و کشور همت کنند میشود خرمشهر را به خرمشهر سال 59 -58 برگرداند.»
کوی آریا و پایان ناتمام سفر
زمانی محله اعیان نشینهای خرمشهر بود. خانههای بزرگ با معماریهای زیبا و
باغچههایی با نیمدیوارهای طرح انگلیسی. نخلها هم سایبانی بودند برای
ویلاها. حالا ضعیفترین قشر شهر اینجا ساکن هستند. بخش زیادی از جمعیت شهر
در این منطقه زندگی میکنند. بیشترشان کودک و نوجواناند. ساختمانی 5 طبقه
که با وجود زخمهایی که از جنگ برداشته هنوز هم زیباست سوژه عکاسمان
میشود.
دختری 3 ساله از بالکنی که با چند بلوک سیمانی ساخته شده از آن بالا پدرش را صدا میزند.
از پدر دختر بچه میپرسم چند سال است در این ساختمان زندگی میکنند؟
میگوید: «10 سالی میشود. این ساختمان 45 واحد دارد و وضع آدمهایش مثل من
است؛ یعنی از روستاها و شهرهای دیگر به امید کار و زندگی بهتر اینجا
آمدهاند. اگر کار باشد این جوانهایی که میبینید بیکار نشستهاند و سیگار
میکشند، سرکار میروند و خلاف هم کمتر میشود. اگر غروب گذرتان به کوی
آریا بیفتد آنهایی که مواد مخدر میفروشند به زور از شما میخواهند خرید
کنید وگرنه پول وموبایلتان را میزنند. از دستشان آسایش نداریم.»
هنوز حرفمان تمام نشده که سر و صدای زنی بلند میشود. به عربی داد و فریاد میکند. لحظهای بعد جوانکی که تازه پشت لبش سبز شده از ما میخواهد آنجا را ترک کنیم. اصلاً نمیگذارد حرف بزنیم. تند تند حرف میزند و تهدید میکند که اگر نرویم برایمان بد میشود. اهمیتی به حرفهایش نمیدهم تا اینکه راننده از من میخواهد سوار ماشین بشوم. دم گوشم میگوید که اگر نرویم دعوای بدی میشود. آنها فکر میکنند آمدهاید از خانه بیرونشان کنید. ناچار سوار میشوم.
هنوز گزارشم تمام نشده. چیزی از فقر و بیکاری و اعتیاد جوانها ننوشتهام. از پیرمردها و نوجوانانی که در میدانهای اصلی شهر بنزین میفروشند و کودکانی که مدرسه نمیروند و در بازار، ماهی و میگو پاک میکنند. از مردم درباره اینکه چرا با وجود آب لولهکشی دبه دبه آب میخرند چیزی نپرسیدهام.ایران