کد خبر: ۱۰۹۳۳۳
تاریخ انتشار: ۱۷:۵۱ - ۰۳ خرداد ۱۳۹۵ - 2016May 23
شفا آنلاین>جامعه پزشکی>خیلی‌ها معتقدند او با 5 هزار جراحی طی 8 سال دفاع مقدس رکورددار بیشترین جراحی در جنگ است.او خان بابای مشهور ودوست داشتنی خرمشهری‌هاست. لقبی که سال‌هاست مردم شهرش به او داده‌اند.اما او حتی در قیدوبند عنوان و نام و آوازه هم نیست
خردادها بوی خرمشهر می دهد، بوی خون و خاک و غیرت، بوی روزهایی که مردمی با دست خالی یکی از بی نظیرترین صفحات تاریخ را رقم زدند جنگ شوک بزرگی بود برای همه و به خصوص برای جامعه پزشکی آن هم پزشکان شهری مثل خرمشهر، دکتر منصور رامی یکی از پزشکانی بود که از روز اول شاهد تاریخ دفاع مقدس این شهر بود.

 به گزارش شفا آنلاین،  رسانه‌ها ما را غرق کرده‌اند و حالا سال‌هاست عادت کرده‌ایم دنیا را از دریچه نگاه رسانه‌ها ببینیم و اگر کسی در حوزه این نگاه نباشد، ندیده گرفته می‌شود و گاه درنهایت مظلومی به فراموشی سپرده می‌شود.

       دکتر منصور رامی هم یکی از پزشکانی است که باوجود 8 سال حضور در جنگ و جراحی‌های شبانه‌روزی زیر آتش مستقیم دشمن چندان در حوزه نگاه رسانه‌ای نبود و حتی در خود جامعه پزشکان هم ناشناخته باقی‌مانده است. مرد شریف و بی‌ادعایی که بعد از پایان تحصیلاتش در آلمان به زادگاهش در خرمشهر برمی‌گردد.

چند سال بعد از بازگشتش، جنگ طومار مناطق مرزی را در هم می‌پیچید، طی تمام آن ‌روزها، مردم خرمشهر با چنگ و دندان حریم و حرمت شهرشان را نگه می‌داشتند، رامی شهر را ترک نمی‌کند و می‌ماند حتی وقتی خانه‌ و همه زندگی‌اش در آتش می‌سوزد. منصور رامی همسر و دو فرزندش را به تهران می‌فرستد ولی خودش می‌ماند و شبانه‌روز کار می‌کند بی‌هیچ ادعا و سروصدایی.

خیلی‌ها معتقدند او با 5 هزار جراحی طی 8 سال دفاع مقدس رکورددار بیشترین جراحی در جنگ است. رامی را به‌‌ سختی در سمینار« جراحان جنگ» در اهواز پیدا کردیم و پای صحبت‌هایش نشستیم. همایش گردهمایی جراحان جنگ بود ولی حتی مسئولان برگزاری همایش چندان با او آشنا نبودند. او شاید چهره مشهوری نباشد و مورد کم‌لطفی رسانه‌ای قرارگرفته باشد و امروز در آستانه 80 سالگی گرد پیری بر چهره دارد ولی همچنان باصلابت و بی‌ادعا مردمان شهرش را رایگان معاینه و مداوا می‌کند. او خان بابای مشهور ودوست داشتنی خرمشهری‌هاست.

 لقبی که سال‌هاست مردم شهرش به او داده‌اند او حتی در قیدوبند عنوان و نام و آوازه هم نیست. منصور رامی باوجودی که خانواده‌اش در آمریکا زندگی می‌کنند اما خودش در شهر مانده تا همچنان گره از کار مردم زجرکشیده و محروم خرمشهرباز کند.

       دیپلم را در دبیرستان البرز تهران گرفتم تنها آمدم در خوابگاه و بعد از دیپلم هم رفتم آلمان برای ادامه تحصیل و سال 1352 پس از پایان تحصیلات پزشکی، به خرمشهر برگشتم. با پایان جنگ هم باوجودآنکه فرصت‌های زیادی برای طبابت در پایتخت و حتی خارج از کشور داشتم، ترجیح دادم به مردم زادگاهم خدمت کنم. آن روزهای پس از جنگ، اغلب مردم خرمشهر، وضع مالی خوبی نداشتند و تامین هزینه‌های درمان برایشان خیلی مشکل بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم هیچ پولی از مردم برای درمان دریافت نکنم. حتی گاهی پیش می‌آمد کرایه را هم به بیمار پرداخت می‌کردم.

 این داستان از سال 59 تا 85 ادامه داشت، مدت 26 سال تمام هیچ پولی بابت هزینه درمان از مردم شهرم نگرفتم. در سال‌های اخیر، دوستانم اصرار کردند، مبلغ ناچیزی بابت درمان بگیرم تا این شائبه پیش نیاید که به کار طبابت وارد نیستم یا چون سنم بالا رفته، دیگر توان انجام این کار را ندارم. تا مدت‌ها در مقابل این حرف‌وحدیث‌ها مقاومت کردم، اما بالاخره تسلیم شدم و حالا گاهی مبلغی بسیار ناچیز بابت درمان از بیماران می‌گیرم.

خوزستان و خرمشهر جز مناطق محروم بودند، باوجودی که این‌قدر شرایط به‌هم‌ریخته و محدود بود بازهم ماندن را ترجیح دادید؟
       جواب این سوال در همین محرومیت مناطقی مثل خوزستان یا خرمشهر است. من وقتی به زندگی خودم در ایران و آلمان نگاه می‌کنم، می‌بینم که کمک به مردم کشورم به لحاظ انسانی بیشتر مرا ارضا می‌کرد. ما پزشکان قسم می‌خوریم که همواره به بیماران و نیازمندان خدمات پزشکی کمک کنیم، خب وقتی یک بیمار نیازمند‌تر باشد قاعدتاً باهدفی که به خاطرش سال‌ها درس‌خوانده‌ایم نزدیک‌تر است. از این‌ها بالاتر ما مسلمان هستیم، اعتقاداتی داریم و به نظرم با برگشتن به کشور و شهرم بیشتر می‌توانستم خواسته‌های قلبی‌ام به‌عنوان یک انسان مسلمان را پاسخگو باشم.

فقط شش سال بعد از برگشتن شما جنگ شروع شد، مصمم بودید که بمانید؟
       آنها ما را غافلگیر کردند، وقتی‌که جنگ شروع شد همان روز رادیو اعلام کرد که پزشکان 8 صبح روز بعد به بیمارستان ولی‌عصر (عج) بروند. من هم به‌اتفاق جمعی از همکارانم به آنجا رفتم. قسمتم این بود که مرا به «بیمارستان فارابی» در آبادان بفرستند، البته قرار نبود آنجا ماندگار شوم می‌خواستم به خرمشهر برگردم، ولی‌آبادان هم شرایط جنگی داشت و مجروحان زیادی را به ما ارجاع می‌دادند، همین‌طور درگیر و مشغول مداوای آنها بودیم که به نظرم روز 21 مهرماه، یعنی 22 روز بعد از شروع رسمی جنگ چند نفر از پرسنل نیروی دریایی آمدند و از من خواستند که به «بیمارستان شهدا» ماهشهر بروم.

این شهر دورتر از خط مقدم درگیری بود، ابتدا قبول نکردم. به نظرم می‌رسید که باید در منطقه بمانم و همدوش مردم جنگ‌زده کمک‌حال مجروحان باشم، اما آنها استدلال کردند به ماهشهر هم مجروح زیادی منتقل می‌شود و به ‌این ‌ترتیب به آنجا رفتم.

 شما که یک پزشک بودید و استطاعت مالی‌اش را هم داشتید چرا در منطقه جنگی ماندید؟
       خوب من هم یک ایرانی هستم. دشمن متجاوزی به ما حمله کرده و شهر و خانه‌مان را مورد هجوم قرار داده بود. آن‌همه زخمی و مجروح و شهید هم برجای‌مانده بود، حالا چطور می‌توانستم چشم به روی همه اینها ببندم و بروم. به یکی آن زمان اسلحه به دست می‌‌گرفت و به جنگ دشمن می‌رفت، یکی که توان کمتری داشت بحث تدارکات و پشتیبانی را بر عهده می‌گرفت و من هم که یک جراح بودم قاعدتاً از توان و تخصص خودم برای برداشتن باری از روی دوش مردم و رزمندگان استفاده می‌کردم. جراحی‌های زمان جنگ واقعاً زمان و مکان نمی‌شناخت.

 بیشتر جراحات، براثر گلوله‌های اصابت شده به نقاط مختلف بدن بود. البته مجبور بودیم انواع و اقسام جراحی‌ها را مثل سزارین، آپاندیس، کلیه و حتی سنگ مثانه هم در حاشیه عمل رزمندگان انجام دهیم. در آن زمان من ماهشهر بودم و چون پزشک به‌اندازه کافی نبود، به‌عنوان رئیس گروه جراحان مشغول به کار شدم. زمان جنگ باید هر جراحی‌ای را انجام می‌دادیم و نمی‌توانستیم مریض را به فراموشی بسپاریم. حتی از یک زخم که درمان سرپایی نیاز داشت نمی‌گذاشتیم تا رزمندگان به میدان‌ها ی جنگ برگردند. گاهی یک ساعت هم نمی‌توانستم بخوابم و تعداد مجروحان به حدی بود که حتی وقت نداشتم لباس عمل را عوض کنم؛ به‌طور کامل در اختیار مجروحان بودیم. تلخ‌ترین لحظات برایمان زمانی بود که برای برخی از مجروحان کاری نمی‌توانستیم انجام بدهیم و شهید می‌شدند.


درزمان بمباران‌ها دچار مشکل نشدید؟
       یک‌بار که آموزش‌وپرورش شهر را زدند، من همان لحظه داشتم از پله‌های بیمارستان پایین می‌رفتم که از شدت انفجار پرتاب شدم و با سر محکم به دیوار روبه‌رو خوردم. یک‌بار دیگر که حمله هوایی صورت گرفته بود شاید در عرض چند لحظه 11 راکت به اطرافمان اصابت کرد که ترکش‌های آن به‌شدت مردم را مجروح کرد.

حتی یک بنده خدایی که کنارم بود زخمی شد و خودم نیز گوش چپم را از دست دادم. جنگ بود و خطرات خاص خود را داشت. ما راهی را انتخاب کرده بودیم که این چیزها در آن طبیعی بود. البته بعدها در جبهه مهران هم تا مرز شهادت پیش رفتم.

شما باید شاهد صحنه‌های عجیبی در جنگ باشید؟
       عجیب و دردناک. در روزهای کاملاً غافل‌گیر شده بودیم از زمین و آسمان آتش می‌بارید. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم و هیچ‌وقت دردش در دلم کم نمی‌شود، من در رو‌زهای اول دفاع خرمشهر، در عرض 48 ساعت 22 تا دست‌وپا قطع کردم. من چطور می‌توانستم در آن شرایط مردم شهرم را ترک کنم. تلخ و دردناک بود وقتی ناگهان 10 موشک به شهر می‌زدند همه‌جا پر می‌شد از مجروح و کلی دست و پای قطع‌شده و آویزان که جلوی چشممان بود.

جراحی در شرایط جنگی باید حس و حال عجیب و خاصی داشته باشد.
       امکانات کم، مجروحان بسیار، شرایط اضطراری، بمباران‌های گاه و بیگاه و... همگی از ویژگی‌های کار در شرایط جنگی هستند که قاعدتاً در مقایسه با دوران صلح و آرامش بسیار سخت‌تر است، اما به نظر من آن دوران حال و هوای خودش را داشت و خوشحالم اگر تلاش‌های من و همکارانم باعث شده تا رزمنده یا هم‌وطنی از مرگ نجات‌یافته باشد. البته ما در بیمارستان فارابی بیشتر مجروحیت‌های نه‌چندان عمیق را انجام می‌دادیم و آنهایی را که جراحات شدیدی داشتند به بیمارستان‌های مجهزتر می‌فرستادیم. گاهی شرایط سخت هم پیش می‌آمد که ناگزیر می‌شدیم با همان امکانات کم آن‌ها را مداوا یا حتی جراحی کنیم.

تا آخر جنگ ماهشهر ماندید؟
       بله ‌جالب است بدانید که اوایل حضور ما در ماهشهر به خاطر غافلگیری مردم و مسئولان و البته فرار خیلی از کسبه و اهالی، خیلی وقت‌ها حتی غذای درست‌وحسابی پیدا نمی‌کردیم و گرسنگی می‌کشیدیم. من حدود پنج الی شش ماه در ماهشهر بودم و بعدازآن به خاطر اینکه واقعاً احساس خستگی می‌کردم تقاضای انتقال دادم، ولی تا آخر جنگ، سالی یک ماه به مناطق جنگی اعزام می‌شدم.

بعد از جنگ وقتی برگشتید خرمشهر شهر چه وضعیتی داشت؟

       بعد از تمام شدن جنگ تقریباً اواخر سال 69 بود که به خرمشهر بازگشتم. وضعیت واقعاً اسفناکی داشت. ویرانی‌های جنگ هنوز پابرجا بود؛ اما خود ما خرمشهری‌ها باید بیش از هر فرد دیگری برای آبادانی شهرمان تلاش می‌کردیم و به‌این‌ترتیب رفته‌رفته اغلب مردم بازگشتند و شهرشان را از پس چندین سال فشار و ویرانی و جنگ‌زدگی دوباره به‌سوی آبادانی و خرمی سوق دادند.

هنوز هم مثل زمان جنگ پرکارید؟ روزی چند ساعت کار می‌کنید؟

       روزی 12 تا 14 ساعت کار می‌کنم. حتی گاه پیش می‌آید ساعت 5 صبح از خانه بیرون می‌زنم و 11 شب به خانه‌ برمی گردم. چون به کارم علاقه دارم و از خدمت به مردم سیر نمی‌شوم، گذر زمان برایم مهم نیست. وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوم، فکر نمی‌کنم چند سال دارم، بلکه فکر می‌کنم امروز چطور می‌توانم به افراد بیشتری خدمت کنم. همین انگیزه، مرا تا آخر شب پرانرژی نگه می‌دارد.

احساس پیری نمی‌کنید؟
       من الآن در آستانه 80 سالگی، خودم را سالمند فرض نمی‌کنم، چون همان انگیزه و انرژی دوران جوانی را برای خدمت به مردم در خودم احساس می‌کنم. خانه‌نشین نشوید. هرگز احساس نکنید تمام‌شده‌اید. آدم وقتی پا به سن می‌گذارد و موهایش سفید می‌شود، باید انگیزه‌ای قوی و مقدس برای زنده ماندنش داشته باشد. اگر آن انگیزه را پیدا کنید، تک‌تک لحظات سالمندی، سرشار از سرور و آرامش می‌شود. وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوم، فکر نمی‌کنم چند سال دارم، بلکه فکر می‌کنم امروز چطور می‌توانم به افراد بیشتری خدمت کنم.

همین انگیزه، مرا تا آخر شب پرانرژی نگه می‌دارد در 80 سالگی، خودم را سالمند فرض نمی‌کنم، چون همان انگیزه و انرژی دوران جوانی را برای خدمت به مردم در خودم احساس می‌کنم. شاید روحیه کار خیرخواهانه، آدم را جوان نگه می‌دارد، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوم، فکر نمی‌کنم چند سال دارم، بلکه فکر می‌کنم امروز چطور می‌توانم به افراد بیشتری خدمت کنم. همین انگیزه، مرا تا آخر شب، قبراق و پرانرژی نگه می‌دارد، اما اگر بخواهم به سنم فکر کنم و مدام با خودم بگویم بس است یا به دنبال پول درآوردن باشم، دیگر نمی‌توانم از صبح تا شب‌کار کنم، چون در هرکدام از این دو حالت، انگیزه کار کردنم را از دست می‌دهم.

وقتی یک میانسال، خودش را خانه‌نشین کند، امکان دارد خیلی از امراض جسمی و روحی سراغش بیاید. باوجودآنکه چهار سال پیش تصادف کردم و الان کمردرد، زانودرد و گردن درد دارم، اما این عوارض جسمی نمی‌تواند جلوی حرکتم را بگیرد. اگر بخواهم در خانه بنشینم و مدام از این‌جور دردهای جسمی در دوران سالمندی حرف بزنم، مطمئنم دردم بیشتر می‌شود چون دیگر آن موقع کاری جز فکر کردن به دردهایم ندارم.

وقتی به گذشته نگاه می‌کنید از کاری پشیمان شده‌اید؟
       به تمام آرزوهایم رسیده‌ام چون هر کاری را که فکر می‌کردم با انجام آن می‌توانم گرهی از کار خلق بازکنم، انجام داده‌ام. الان نه به کسی بدهکارم و از کسی نه طلبکار. اگر هزار سال دیگر هم عمر کنم، باز همین رویه زندگی را در پیش می‌گیرم. زمان جنگ ‌گاهی یک ساعت هم نمی‌توانستم بخوابم و تعداد مجروحان به حدی بود که حتی وقت نداشتم لباس عمل را عوض کنم؛ به‌طور کامل در اختیار مجروحان بودیم. تلخ‌ترین لحظات برایمان زمانی بود که برای برخی از مجروحان کاری نمی‌توانستیم انجام بدهیم و جان می‌دادند، ولی با تمام این احوال بازهم پزشکی را انتخاب می‌کنم.

همیشه خرمشهر ماندید؟
        یک‌چند وقتی تهران طبابت کردم و بازهم برگشتم به شهر خودم. سال ۷۲ به خرمشهر بازگشتم و تصمیم گرفتم از مردم به خاطر شرایطی که دارند حق ویزیت نگیرم. به‌هرحال آن روزها هرچند شبکه بهداشت و درمان ازنظر مالی وضعیت خوبی نداشت، اما حقوق مناسبی به پزشکان می‌داد که بتوانیم زندگی کنیم، معتقدم پزشکی که قسم طبابت می‌خورد نباید تنها به بعد مادی این حرفه نگاه کند بلکه همه حواسش باید به بیمار و نجات دادن زندگی همنوعش باشد. در این میان بیشتر مراجعه‌کنندگان ما وضع مالی و اقتصادی چندان خوبی ندارند و به همین خاطر، ما هم از خیلی‌ها مبلغی دریافت نمی‌کنیم. به اتاق عمل که می‌روم حق عمل نمی‌گیرم و به همان کارانه‌ای که بیمارستان برایم واریز می‌کند، قانعم.

       بیمارستانم را در اختیار جنگ گذاشتم. جنگ طوری بود که نمی توانستم به چیزی غیرازآن فکر کنم. زن و بچه‌هایم رفتند آمریکا و من ماندم در خرمشهر و هنوز هم حاضرم تنها زندگی کنم ولی خرمشهر بمانم و گرهی از کار مردم بازکنم.

بچه درس‌خوان و آرامی بودید؟
        بچه خیلی درس‌خوانی نبودم ولی بی‌آزار و سربه‌زیر بودم، ما 7 تا بچه بودیم 4 تا خواهر و سه تا برادر. فقط من پزشک شدم. چون خیلی علاقه داشتم.

چرا پزشکی را دوست داشتید؟
       خیلی اتفاقی به پزشکی فکر کردم. ده یا 11 ساله بودم در رامهرمز با مادرم راه می‌رفتم که یک بچه‌ای افتاد زمین، وقتی من را دید دستش را گرفت بالا و گفت آقای دکتر میشه من را بلند کنی همین اتفاق در ذهنم ماند و انگیزه من شد برای درس خواندن.سپید
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: