شفا آنلاین>جامعه پزشکی> 70سال پیش در وانفسای روزهای پایانی جنگی که جهان را زیر و روکرد، دختری بااراده و پشتکاری عجیب بار سفر بست. تک وتنها راهی آلمان شد تا پزشکی بخواند
به گزارش
شفا آنلاین،به نقل از سپید داستان زندگی شکوه اقدس محامدی داستان جالبی است. روایت دختری که
15 سال زندگی در غربت را به جان خرید و اولین زن ایرانی شد که تخصص داخلی
خواند و تا امروز به حرفه و تحقیقاتش وفادار ماند. او آنقدر عاشق پزشکی
بود که بعدها که به ایران برگشت هیچگاه به ازدواج فکر هم نکرد تا به قول
خودش بتواند با فراغ بال به تحقیقاتش برسد.
شکوه اقدس محامدی،
متخصص داخلی و
فوق تخصص ریه را در منزلش دیدیم. زنی که حالا باافتخار میگوید در طول این
60 سال هیچوقت مطب خصوصی نداشته و هیچوقت در قیدوبند پول نبوده است.
زندگیتان را دوست دارید؟ از
زندگیام راضی هستم و حتی از دیروز که خواهرم به من پیشنهاد داد که به نزد
آنها به خارج از کشور برای زندگی بروم حالت بدی پیداکردهام. من فقط دوست
دارم به دیدار فرزندان برادرم بروم و تفریحی بکنم و دوباره به ایران
برگردم. دلم میخواهد همین شرایط را داشته باشم. حتی برای لحظهای از
زندگیام پشیمان نیستم.
من
متولد 24 فروردینماه 1310 به دنیا آمدم و در حال حاضر 85 سال دارم. ازنظر
فکری کمی فراموشی دارم ولی حاد نیست و خدا را شکر میکنم. ازنظر جسمی نیز
از جوانی مبتلابه بیماری نرمی استخوان شدهام و همین موجب شده تا حدود 13
یا 14 بار دچار شکستگی شوم. در همین اواخر هم در حال پیادهروی، کنترل خودم
را از دست دادم و آسیب دیدم. تا مرداد 93 در هفته 3 روز بهطور مرتب به
کلاسهایم میرفتم. خوشحال بودم که تعطیلشدهام و میتوانم پیادهروی کنم
که این مشکل برایم پیش آمد.
هیچگاه کلاسهایم را تعطیل نمیکردم،
دانشجویان را فوقالعاده دوست دارم و 47 سال است که در ایران کارم همین
است. پدربزرگم لقب خازن نظام داشت چون خزانهدار و مورد اعتماد مظفرالدین
شاه بود که بعدها به تهران آمد ملاک مشهوری در غرب تهران شد و زمینهایی در
باغ فیض و اطراف آن را خرید. پدر و مادرم باهم خویشی داشتند، پسرعمه و
دختردایی بودند. پدرم آذری بود. پدرجدم هم همینطور، یعنی پدرِ مادرم.
ایشان خزانهدار مظفرالدین شاه بودند. یک فرزند در آذربایجان داشتند که
خانمشان فوت میکند و بعدازآنکه مظفرالدین شاه به تهران میآید پدربزرگ ما
هم که به ایشان خازن نظام میگفتند (خزانهدار نظام بوده است) به تهران
میآید و با مادربزرگ من ازدواج میکند.
از ایشان یک دایی و یک خاله به
همراه مادرم داشتم. پدربزرگم دوست داشت که مادرم با پدرم ازدواج کند چون
ایشان را محرم و امین زندگی خودش میدانست. به همین مناسبت باوجود تفاوت
سنی هم که داشتند، ازدواج کردند و حاصل این ازدواج من بهعنوان فرزند اول و
بعد برادرم مرحوم دکتر حمید محامدی که استاد دانشگاه برکلی و فیلادلفیا در
آمریکا و در ایران استاد دانشگاه شیراز در زبانهای قدیم اسلام و سانسکریت
بود، بهعنوان فرزند کوچک و یک دختر دیگر بود، بودند.
تاثیرگذارترین اتفاق زندگیتان چه بود؟ فوت
مادرو برادرم بود که شیرازه روانی من را به همریخت. برادرم به ایران آمده
بودند که مادرمان را ملاقات کنند ولی پس از سکته قلبی فوت کرد. درواقع 20
ساعت بعد از مادرمان از دنیا رفت و دو جنازه را باهم به خاک سپردیم. از آن
زمان به بعد روحیه من بهشدت ضعیف شد. بنده که هرسال در کنگره شرکت میکردم
و هرسال مقاله چاپ میکردم، کمکارتر شدم. من هیچوقت بدون مقاله از
دانشگاه علوم پزشکی تهران به هیچ کشوری نرفتم. ولی این اتفاق برای من
واقعاً شکست بزرگی بود. خانه وزندگیام را ترک کردم و در آپارتمانی در قلهک
ساکن شدم. البته در حال حاضر منزل پاستور ما تبدیل به روابط بینالملل
ریاست جمهوری شده است؛ زیرا از ساختمانهای بسیار قدیمی بود.
فقط همین یک برادر را داشتید؟ یک
برادر و یک خواهر داشتم. خواهرم با من 13 سال تفاوت سنی دارد و عضو
هیئتعلمی دانشگاه آزاد اسلامی است و یکی از اساتید آنجاست که کارگردانی
بسیاری از تئاترها را به عهده دارد. امسال هم دانشجوها و هنرمندان از ایشان
بسیار تقدیر کردند زیرا بانوی تئاتر ایران است. ایشان در سال، 3 ماه به
آمریکا میرود و هنر آنجا را میبیند، بررسی و ترجمه میکند و برای
دانشجوهایش مطالب جدید به ایران میآورد.
قدیمیترین خاطره دوران کودکیتان را به یاد دارید؟ دوره
ابتداییام را تا کلاس ششم در مدرسهای نزدیک خانه سپری کردم. پدرم از
کودکی در تهران بود و مادرم هم که تهرانی بودند. بعد از دبستان به دبیرستان
انوشیروان دادگر رفتم و در آنجا دوره متوسطه را خواندم. در آن زمان رشته
علمی و رشته ادبی وجود داشت. ما رشته علمی را انتخاب کرده بودیم ولی مدرسه
انوشیروان دادگر سال ششم متوسطه را نداشت و در ایران فقط مدرسه شاهدخت و
نوربخش بودند که دختران میتوانستند در آنجا تحصیل کنند.
من به مدرسه
نوربخش رفتم. دکتر صورتگر که خدا رحمتش کند، معلم زبان ما بود و دکتر وفا
ادبیات فارسی درس میداد. اساتید خیلی برجستهای داشتیم. کنکور پزشکی شرکت
کردم. از همدورهایهایم خانم بهدخت اسکویی متخصص بیهوشی بود که درزمانی
معاونت بیمارستان امام را در دست داشت. خیلی از همدورهایهای بنده پزشک
شدهاند و خیلیها هم لیسانس گرفتهاند چون در آن زمان بحبوحه تحصیل
خانمها بود. البته در حال حاضر تعداد خانمها و جنبوجوش آنها زیاد شده
است ولی در آن زمانها تعداد ما کم بود.
یعنی این مربوط به چه سالهایی میشد؟ احتمالاً
سال 1327 یا 28 بود. در همان سال دکتر زنگنه را به قتل رساندند و من عکس
آن مجلهای که ایشان به من مدرک دیپلمم را میدهند و به من تبریک میگویند
را در تقویم خوددارم. ما کنکورمان را دادیم و من دندانپزشکی قبول شدم که
دوست نداشتم. مادرم هم گفتند که من بههیچوجه نمیخواهم که تو به دانشگاه
تهران بروی چون در حال حاضر در دانشگاه تهران کمونیسم رواج دارد و تو به
دانشکده ادبیات برو. چند ماه به دانشکده ادبیات رفتم که به مادرم گفتم، من
از شکسپیر چیزی متوجه نمیشوم، استاد توضیح میدهد و من یادداشت میکنم ولی
زمان خواندن این مطالب چیزی از آن متوجه نمیشوم.
چرا؟ چون
من به علوم طبیعی بسیار علاقهمندم. به مادرم گفتم من را که در گیاهشناسی
و جانورشناسی شاگرداول هستم را به دانشکده ادبیات میفرستید؟ من باید
پزشکی بخوانم.
چطور به این نتیجه رسیدید که به خارج بروید؟ ناگهان
امتحان اعزام به خارج برگزار شد که من شرکت کردم و شاگرداول شدم. ولی پدر
من دوست نداشتند که من به فرانسه بروم و میگفتند به آلمان برو، منطقهای
به نام سار لند که متعلق به آلمان و در تصرف فرانسویهابود. پدرم گفتند به
این کشور برو و ازآنجا که زبانشان فرانسوی است و تو فرانسه بلدی دچار مشکل
نخواهی شد. چون میخواستم پزشکی بخوانم پس قبول کردم، خودم خواسته بودم به
همین دلیل نمیتوانستم شکایت کنم. بااینحال تا آخرین لحظه در فرودگاه پدرم
گفت که اگر پشیمان هستی هیچ اشکالی ندارد، برگرد.
سارلند کجا بود؟ سار
لند شهر کوچکی در غرب و متعلق به آلمان بود، ولی فرانسویها آن را تصرف
کرده بودند، پول و زبان رایج آن فرانسوی شد و رژیم کشور هم رژیم فرانسه
بود. رئیس دانشگاه هم موسیو لوژانر فرانسوی بود. این زمان بعد از جنگ جهانی
دوم بود و تازه جنگ تمامشده بود. آن کشور به تصرف فرانسه درآمده بود که
در نصف کلاسهایش به زبان فرانسه و نصف دیگر به زبان آلمانی تدریس میشد.
در مرز جلوی من را گرفتند و از من پرسیدند که به کجا میروی؟ به خاطر این
بود که من برای آلمان بلیت گرفته بودم، نمیگذاشتند که بروم. همه وسایل من
را گرفتند و همهچیزهایی که مادرم برایم گذاشته بود را بیرون ریختند. از
ایستگاه با مصیبت خودم را به آن کشور رساندم.
از همان فرودگاه به موسیو
لوژانر تلفن کردند و از ایشان پرسیدند من را میشناسد یا نه؟ ایشان هم
گفتند که ما برای این خانم پذیرش فرستادیم. ایشان جاسوس نیست و بگذارید تا
بیاید، دختر 18 ساله که جاسوس نمیشود.» وقتی به سارلند رسیدم دیدم یک
افسری به سمت من آمد و از من پرسید مادمازل محامدی؟ گفتم که خودم هستم و او
به من گفت که چمدانهایت اینجاست و به من کمک و راهنمایی کرد و من را سوار
قطار دیگری کرد.
وقتی آنجا رسیدم یک نفر دیگر برایم تاکسی گرفت. ولی فاصله
دانشگاه تا شهر مانند تهران تا کرج بود و تمام راه پر از جنگل و تاریک
بود. همراه من هم دلار و طلاهای زیادی بود که مادرم به من داده بود، به
همین خاطر دلهره زیادی داشتم. وقتی گرسنهام شد دیدم پول آلمانی ندارم و
آنها هم زبان من را نمیفهمند. درراه هم چون راننده زبان من را متوجه
نمیشد از طریق یک آقای رهگذر آدرس خوابگاه را به راننده فهماندم و نهایتاً
با دردسرهای فراوان به خوابگاه رسیدم.
وقتی به خوابگاه رسیدم اوضاع خیلی
عالی بود. وقتی چمدانهایم را روی زمین گذاشتم دیدم که مادام لائوبیس،
مسئول خوابگاه آمد و من را بغل کرد و به من گفت که منتظرت بودم و همان زمان
بود که خیالم راحت شد. برای من دو معلم استخدام کرده بودند. بچهها خیلی
خوب بودند. در آنجا بچهها خیلی خوب انگلیسی صحبت میکردند و من هم با
آنها صحبت میکردم. ولی یک ترم آنجا خواندم.
چرا فقط یک ترم در آنجا ماندید؟ چون
خیلی سخت بود. من باید در آنجا امتحان PSP میدادم و سال بعد به هامبورگ
میرفتم که یک شهر دیگر سارلند بود. کلینیکهایشان در آنجا بود و همه
آلمانی بودند. دختر یکی از اساتید از آلمان به آنجا آمد تا زبان فرانسوی
خود را تقویت کند و نصف اول پزشکی خود را هم در آنجا بخواند. ایشان به من
گفت که تو خیلی باهوش هستی و به آلمان بیا، پدرت هم که میخواست تو به
آلمان بیایی. همین دوستی که پیداکرده بودم به من گفت که پدرش استاد
جانورشناسی دانشگاه بن است. ما برای سه تا دانشگاه درخواست نوشتیم که از
همه زودتر پذیرش دانشگاه بن آمد که این دختر در آنجا زندگی میکرد. من هم
به آنجا رفتم ولی زبان آلمانی نمیدانستم. به همین خاطر پدرم از ایران برای
من دیکشنری آلمانی به فارسی و فارسی به آلمانی فرستاد.
ولی در همان جاهم دو معلم داشتم که یکی از آنها به من آلمانی و دیگری به
من انگلیسی میآموخت. آن خانوادهای هم که من نزد آنها بودم دارای سه پسر
بودند که من را هم مانند دخترشان پذیرفتند. من هم در این مدت فقط درس
میخواندم. در کلاسها ردیف اول کلاس مینشستم و هرچه که استادم میگفت را
مینوشتم. استاد زبان آلمانیام از من میپرسید، امروز در دانشگاه چه
موضوعی را درس دادند و من برای مثال میگفتم استخوان. ایشان هم به من
میگفتند که به زبان آلمانی برای من توضیح بده و آن را بنویس. اکثر مطالبی
که در دانشگاه بیان میشد لاتین بود. برای ایرانیها و آمریکاییها کلاس
لاتین گذاشته بودند. لاتین هم میخواندیم. من همه اصطلاحات آناتومی را روی
یک کاغذ مینوشتم و زیر آن معنی فارسی، لاتین و آلمانی آن را مینوشتم و به
دیوار نصب میکردم و میخواندم. کاری جز درس خواندن نداشتم.
تنهایی اذیتتان نمیکرد؟ من
اصلاً وقت فکر کردن به این مسائل را نداشتم. برای اینکه از کلاسهایم عقب
نمانم فقط درس میخواندم. فقط به فکر پدر و مادرم بودم. بعد از دو سال و
نیم که من در آنجا بودم پدرم سکته کرد که شوک بزرگی برای من بود چون نه
میتوانستم تلفن کنم و نه به ایران برگردم. کسالتی هم که الآن دارم از همان
موقع شروع شد. مادرم آنقدر من را حمایت کرد تا تخصص گرفتم و استادیار
دانشگاه برلن هم شدم که دانشگاه تهران هم آن را قبول کرد.
چند سال آلمان زندگی کردید؟ 15
سال آلمان بودم که دو بار در این سالها به ایران آمدم. اولین بار 15 ماه
بعد از مرگ پدرم و یکبار هم بعدازآن آمدم و یکبار هم مادرم به مدت 5 ماه
به آلمان آمد.
دوران تحصیلتان چگونه میگذشت؟ یک
خاطره ای یادم هست. یادم هست زمان دکتر مصدق بود که برای ما ارزی فرستاده
نمیشد، ولی چون من آدم صرفه جویی بودم و ذخیرهای هم در بانک داشتم سختی
نکشیدم و به خانوادهام اطمینان دادم که نگران نباشند. تنها گرفتاری من بعد
از فوت پدرم وشوک ناشی از آن بود که به بیماری کولیت اولسرو مبتلا شدم که
مدتی طول کشید تا تشخیص داده شود. ابتدا در آلمان بستری بودم ولی بعد
برادرم آمد و مرا به انگلیس برد و سرانجام گفت که آلمان بهتر است چون آن
زمان انگلیس از نظر طب داخلی بسیار ضعیف بود.
فوت پدر را چگونه به شما اطلاع دادند؟ آن
زمان ها من خیلی نمی توانستم به ایران بیایم که پدرم فوت کرد. به من اطلاع
نداده بودند و بعد از اینکه تمام مراسم کفن و دفن و چهلم تمام شده بود به
من خبر دادند. خاطره خیلی بدی بود. من مشغول امتحان ها بودم و به شدت درس
میخواندم. من یک پدر و مادر آلمانی هم داشتم که مدتی پیش آنها زندگی
میکردم که خانواده بسیار خوبی بودند. مدتی که من پیش آنها زندگی می کردم
پدرم هفتهای دوبار برایم نامه می نوشت. نامه را که پیشخدمت داخل اتاق
انداخت، وقتی دیدم خط اول دستخط پدرم است و بقیه اش را مادرم نوشته است
حالم خراب شد . گفتم که حتما اتفاقی افتاده، چون شب قبلش هم خواب دیدم که
پدرم داخل یک استخرزیر آب رفت و بالا نیامد. نمی دانید چه حالی شدم. بعد از
24 ساعت که پیشخدمت برای مرتب کردن اتاق آمد من را پیدا کردند که در حالت
نیمه بیهوش بودم و از حال رفته بودم.
با خانواده آلمانی چگونه آشنا شدید؟ وقتی
به بن رفتم به واسطه یکی از دوستانم به این خانواده معرفی شدم. یادم
میآید بعد از جنگ جهانی بود. روزهای یکشنبه با آنها به جنگل میرفتیم
یک موتور سیکلت داشتند که کنارش جا داشت و من ترک موتور مینشستم و با هم
میرفتیم. چای و شیرینی و شام میخوردیم . تا همین اواخر هم هر وقت به
آلمان میرفتم به آنها سر میزدم مثل خانواده خودم بودند. من خیلی با آنها
صمیمی بودم تا مادامی که مریض شدم.
بعد آن خانم نامه ای به مادرم نوشت که
یک پانسیون پیدا کرده که به کلینیک نزدیک بود وتوسط گروه کاتولیکها اداره
میشد که افراد مومنی بودند و به راحتی من را پذیرفتند. آنها اعتقادات خاصی
داشتند . مثلا یک دختر حق ندارد آرایش کند بلوز و دامن کوتاه بپوشد و باید
متین باشد که خب من اینها را داشتم و خودم رعایت می کردم. ماجلسات مذهبی
هم داشتیم و آنجا هر شاگردی را با مذاهب مختلف می آوردند و هر کس راجع به
مذهب خودش صحبت می کرد. من هم راجع به اسلام و تشیع حرف زدم و پدرم می گفت
باید آنقدر به آلمانی مسلط شوی که نهج البلاغه را ترجمه کنی.
مشکل زبان برایتان سخت نبود؟ یادم
می آید که صبح ها بعد از نماز سر کلاس آناتومی مینشستم، تمام استخوانها و
عضلات را به سه زبان نقاشی میکردم، چون در آلمان باید لاتین هم یاد
میگرفتم. در همین کلاسها دانشجویان آمریکایی خیلی بی ادب بودند و من اصلا
حاضر نبودم به آمریکا بروم و درس بخوانم. در کلاس ما غیر از من یک دختر
ایرانی بود و حدود 30 تا پسر که خیلی ها پزشکی نخواندند و بقیه آمریکایی و
آفریقایی و عرب. دانشجویان امریکایی خیلی کارهای بی ادبی میکردند و برای
ما ایرانی ها خیلی جای تعجب داشت و شاید همین برخوردها باعث شد تا هیچ وقت
به رفتن و اقامت در آمریکا فکر هم نکردم.
بعد از فوت پدر به ایران نیامدید؟ چرا یک بار بعد از 15 ماه وبار دوم بعد از دوسال آمدم.
سرمی زدید و برمی گشتید؟ تابستان
اولی که آمدم به مدت شش هفته نزد دکتر مژدهی در بخش عفونی وبار دوم 2 ماه
دربخش چشم بیمارستان فارابی بودم، برای اینکه به بیماریهای عفونی ایران
مثل کزاز، هاری و ... آشنا شوم.
این روند درس خواندن همچنان ادامه داشت؟ 5
سال دوره تخصص داخلی بود. اول باید دکتری را میگرفتیم بعدازآن 2 سال طرح و
بعدازآن 5 سال دوره تخصص داخلی طول میکشید. ما باید 6 ماه رادیولوژی در
تخصص داخلی میگذراندیم و بین 3 تا 6 ماه هم دوره آزمایشگاه میخواندیم.
من در آزمایشگاه طب حارهای خواندم. 5 سال قبل از شروع دوره، تقاضای شرکت
در طب حارهای را دادم تا بتوانم در انگلیس یا هامبورگ این دوره را
بگذرانم. استاد اصلی من پروفسور تیمان که هم داخلی را نزد ایشان گذراندم و
هم تزم را نوشتم به من گفتند برای مملکت تو رادیولوژی و تروپیکال مدیسین از
همهچیز واجبتر است.
هم به انگلیس و هم به هامبورگ رفتم و متوجه شدم که
هامبورگ خیلی بهتر است و در آنجا هم دیپلم دریافت کردم و جزو داخلیام حساب
شد و زمانی که به ایران آمدم برای اینکه وقتم را تلف نکنم با پرسوجو به
دانشگاه تهران آمدم و گفتم طب حارهای خواندهام ولی خیلی از بیماریها را
بهصورت تئوری خواندهام. مثلاً هاری و سیاهزخم را ندیدهام.
به بخش عفونی
بیمارستان امام خمینی رفتم. در آن زمان دکتر مژدهی رئیس بخش عفونی بود.
دکتر اقبال رفته بود. دکتر یلدا نیز همدورهای من بود چون ایشان یک سال از
من بزرگتر هستند. من تابستان را در آنجا گذراندم که دانشگاه آلمان هم جزو
کارآموزیهای من پذیرفتند. بخش گوش و حلق و بینی هم میرفتم و بیشتر با
مریضهایی که گوشهایشان چرک کرده بود سروکار داشتم، ما اصلاً در آلمان این
بیماریها را ندیده بودیم.
چرا به ایران برگشتید؟ من
از اول هم دوست داشتم که به ایران برگردم. استادم من را در آغوش گرفت و
گفت کجا میروی؟ من هم گفتم که من میدانم که به کجا میروم. من دلیلی برای
ماندن نمیبینم. در زمان انقلاب هم خیلی به من پیشنهاد شد ولی من به خاطر
مردم قبول نکردم. ماندن در ایران از اینکه به من صفت خارجی بدهند خیلی بهتر
است. من اصلا از این صفت خوشم نمیآید.
برگشتید به ایران و به دانشگاه تهران رفتید؟ دانشگاه
تهران هم به همین سادگی قبول نکرد. تقریباً 4 الی 5 ماه طول کشید. من به
دکتر صدر معرفی شدم. خدا رحمتشان کند ایشان رئیس بیمارستان مهر بودند. مرا
بهعنوان رئیس درمانگاه پذیرفتند. بعد از چند ماه که دانشگاه تهران من را
دعوت کرد به قید قرعه چند سوال از من پرسیدند که من گفتم این اصطلاحات را
به فارسی نمیدانم. آنها هم گفتند به انگلیسی بنویس. داوران من دکتر
آرمین و دکتر معتضدی و چند نفر دیگر بودند. بعدازآن به من گفتند تا به
بیمارستان امام خمینی(ره) بخش دکتر عزیزی بروم و مریضها را ببینم. ما سه
نفر بودیم که تکتک به ما گفتند تا یک مریض را معاینه کنیم. من به اتاق
معاینه رفتم تا مریض را معاینه کنم و مشاهده کردم که یک پسر 14 ساله است.
از او پرسیدم که چه مشکلی دارد و او گفت که ورم کردهام. لباسش را درآورد و
من معاینه عمومی انجام دادم و متوجه شدم که کلیهاش را بیوپسی کردهاند.
دو نفر دیگر و من از اتاق معاینه بیرون آمدیم تا شرححال مریض را بگوییم.
آقای دکتر عکس و آزمایشها مریض را دیدند، در میان آزمایشها من به آقای
دکتر گفتم این مریض ایمونوالکتروفرز نداشته است؟ استاد با تعجب به من نگاه
کرد که ایمونوالکتروفرز چیست؟
چون واقعاً از آن اطلاع نداشتند. نهایتاً من
امتحان آن روزم را بهخوبی سپری کردم. دکتر هادوی برای من دو جلد از
اصطلاحات فارسی آورد و من شب تا صبح آن کتابها را مطالعه کردم زیرا اصلاً
فارسی نمیدانستم. یک شب که مادرم هم در خانه نبود با من تماس گرفتند و
یک نفر از پشت تلفن به من تبریک گفت و گفت که شما شاگرداول شدید و فقط
شمارا قبول کردهاند.
دکتر صدر میگفتند که اگر شما بروید، درمانگاه ما را
چه کسی اداره بکند؟ من هم به آنها گفتم که نمیتوانم هم به دانشگاه تهران
بروم و هم در درمانگاه شما بمانم. ولی هر وقت که دکتر قلب آنها نمیآمد من
دستگاه الکترود خودم را به آنجا میبردم و مریض آنجا را هم ویزیت میکردم.
در همان سال اول هم روی پلهها به زمین خوردم و مهرههایم به لبه پلهها
اصابت کرد و دچار شکستگی شد. برای همین موضوع هم من را به توانبخشی
میبردند و به آمریکا هم رفتم ولی من خودم میدانستم که به خاطر نرمی
استخوانهایم بهبودی برایم دشوار است چون من در همان زمان که کسالت روده
پیداکرده بودم، غدههایم نیز از کار افتادند.
خلاصه گفتوگو فوت مادرو پدرم بود که شیرازه روحی من را به همریخت
مادرم هم گفتند که من بههیچوجه نمیخواهم که تو به دانشگاه تهران بروی
چون در حال حاضر در دانشگاه تهران کمونیسم رواج دارد و تو به دانشکده
ادبیات برو به مادرم گفتم من را که در گیاهشناسی و جانورشناسی شاگرداول
هستم را به دانشکده ادبیات میفرستید؟ من باید پزشکی بخوانم.
بااینحال تا آخرین لحظه در فرودگاه پدرم گفت که اگر پشیمان هستی هیچ
اشکالی ندارد، برگرد.
یادم هست زمان دکتر مصدق بود که برای ما ارزی فرستاده نمی شد، ولی چون من
آدم صرفه جویی بودم و ذخیرهای هم در بانک داشتم سختی نکشیدم و به خانواده
ام اطمینان دادم که نگران نباشند
آنها اعتقادات خاصی داشتند . مثلا یک دختر حق ندارد آرایش کند بلوز و دامن
کوتاه بپوشد و باید متین باشد که خوب من اینها را داشتم و خودم رعایت می
کردم.
یادم می آید که صبح ها بعد از نماز سر کلاس آناتومی می نشستم، تمام
استخوانها و عضلات را به سه زبان نقاشی میکردم
پرسوجو به دانشگاه تهران آمدم و گفتم که تروپیکال مدیسین خواندهام ولی
خیلی از بیماریها را بهصورت تئوری خواندهام. مثلاً هاری و سیاهزخم را
ندیدهام. به بخش عفونی بیمارستان امام خمینی رفتم
من هم گفتم که من میدانم که به کجا میروم. من دلیلی برای ماندن
نمیبینم. در زمان انقلاب هم خیلی به من پیشنهاد شد ولی من به خاطر مردم
قبول نکردم
حتی برای لحظهای پشیمان نشدم. این ساختمانها را از چه طریقی ساختهاند؟
هر چیزی که این ساختمان را درست کرده است بالاخره مال این مملکت بوده پس من
در مقابل استفاده ازاینجا باید یک بازدهای داشته باشم و سودی برای این
مملکت داشته باشم.
کار من مطالعه است. حتی اگر تلویزیون هم روشن باشد من نگاه نمیکنم. فقط
گاهی اخبار هستهای را دنبال میکنم. کتاب و روزنامه زیاد میخوانم. حتی
ریزترین مطالب روزنامه همشهری را هم مطالعه میکنم.
در همان سال اول هم روی پلهها به زمین خوردم و مهرههایم به لبه پلهها
اصابت کرد و دچار شکستگی شد. برای همین موضوع هم من را به توانبخشی
میبردند و به آمریکا هم رفتم ولی من خودم میدانستم که به خاطر نرمی
استخوانهایم بهبودی برایم دشوار است چون من در همان زمان که کسالت روده
پیداکرده بودم، غدههایم نیز از کار افتادند.