کد خبر: ۱۰۷۸۴۴
تاریخ انتشار: ۰۳:۳۰ - ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ - 2016May 12
شفا آنلاین>جامعه پزشکی>دکتر ولی‌الله محرابی را بنیان‌گذار جراحی کودکان در ایران می‌دانند، مردی که حالا در آستانه 80 سالگی همچنان دغدغه مسائل و چالش‌های جامعه پزشکی را دارد.
به گزارش شفا آنلاین،به نقل از سپید  از بی‌مهری رسانه‌ها گله‌مند‌است ، از آن چیزی که بیگانه‌پرستی می‌داند و می‌گوید به‌محض اینکه یک پزشکی از خارج می‌آید برای ما تبدیل به یک بت می‌شود و این اجحاف بزرگی به پزشکانی است که 8 سال در سخت‌ترین شرایط در ایران ماندند و زیر آتش و گلوله کارکردند و حالا نادیده گرفته می‌شوند.

محرابی روستازاده‌ای است که فقط با اتکا به پشتکار و همت خود با شرایط سخت جنگید و درس خواند تا تبدیل به یکی از پیشکسوتان موثر جامعه پزشکی ایران شود. او با دست‌خالی به ترکیه رفت و بعد از پایان تحصیلاتش در آلمان و آمریکا با دست‌پر برگشت و توانست جراحی اطفال در ایران را راه‌اندازی کند. او از موسسان جامعه جراحان است و حالا بعد از 50 سال طبابت بسیاری از جراحان امروزی مدیون تلاش‌های او در طب اطفال هستند.

        محرابی نخستین دانشجویی بود که دوره‌ هفت سال‌ عـمومی را در کـم‌تر از 5 سـال به پایـان رساند و با رتبه‌ ممتاز،‌فارغ‌التحصیل شد. او سپس برای ادامه‌ تحصیل راهی کشور آلمان شد تا در دانشگاه بن دوره‌ جراحی عمومی خود را به پایان ببرد. محرابی ضمن تخصص جراحی عمومی دوره‌ آموزشی بیهوشی و رادیولوژی را نیز گذراند. در ضمن کار و آموزش دانشجویان و دستیاران جراحی به دانشگاه فرانکفورت رفت و عضو هیئت‌علمی انتخاب شد و دوره‌ فلوشیپ روماتولوژی را به‌موازات کار علمی به پایان رسانید. در این زمان تصمیم به فراگرفتن جراحی کودکان گرفت و برای دریافت فوق تخصص در این رشته به دانشگاه‌های پنسیلوانیا (آمریکا)، زوریخ (سوییس)‌،‌ هایدلبرگ و مونیخ (‌آلمان)‌ رفت.

       دانشگاه پنسیلوانیا نخستین مرکز آموزش جراحی کودکان بود که محرابی آنجا رشته‌ جراحی کودکان را در کنار اساتیدی مانند ‌ بیشان، داکت، ریکهام و هکر به پایان رساند. او در سال 1352 به دعوت جامعه‌ علمی ایران، به میهن بازگشت و در بازگشت به‌عنوان دانشیار در دانشگاه تهران آغاز به کارکرد. او در سال 1358 توانست ‌با کسب درجه‌ علمی استادی، ‌به‌عنوان جوان‌ترین استاد دانشگاه معرفی شود.

       دکتر ولی‌الله محرابی،‌ در طول حیات علمی خود،‌ چه در خارج از کشور و چه در ایران، سمت‌های اجرایی و پژوهشی فراوانی را عهده‌دار بوده است: ریاست بخش جراحی بیمارستان لاستروپ،‌ عضویت در هیئت‌علمی دانشکده پزشکی دانشگاه فرانکفورت،‌ مسئولیت اورژانس شهر آفن باخ،‌ عضویت در انجمن جراحان عمومی و کودکان اروپا،‌ عضویت در فرهنگستان علوم پزشکی ایران، عضو موسس جامعه جراحان ایران ، عضو هیئت‌مدیره جامعه‌ جراحان ایران و عهده‌دار سمت دبیر اجرایی و قائم‌مقام جامعه‌ جراحان به مدت بیش از ۱۶ سال و عضویت در هیئت‌مدیره نظام پزشکی جمهوری اسلامی ایران، عضو موسس انجمن جراحان اطفال و موسس انجمن پاتولوژی و جراحی و موسس انجمن دوستی ایران و آلمان تنها تعدادی از فعالیت‌های اوست.

 رشته‌ فوق تخصصی جراحی کودکان برای نخستین بار به کوشش او در دانشگاه تهران با گشایش بخش جراحی کودکان در بیمارستان بهرامی و سپس در بیمارستان امیرکبیر،‌‌ آغاز به کارکرد. از آن زمان تاکنون،‌ شمار فراوانی از متخصصان جراحی عمومی در این دانشگاه برای دوره تخصصی جراحی کودکان تربیت‌شده‌اند که بسیاری از آنان به درجه‌ استادی،‌ دانشیاری و استادیاری در دانشگاه‌های سراسر کشور به خدمت مشغول‌اند. دوره هشت‌جلدی «دایره المعارف تاریخ مصور پزشکی جهان»‌ که در سال 1385 برنده‌ جایزه‌ نخست کتاب سال ایران نیز شده است، تاکنون سه بار به چاپ رسیده است.


       اگر امروز به گذشته برگردم بدون شک بازهم پزشکی می‌خوانم ولی طور دیگری می‌خوانم یعنی پزشکی را زیرورو می‌کنم.فکرمی کنم هنوز خیلی چیزها هست که در پزشکی نمی‌دانم. همیشه به شاگردانم سر کلاس می‌گویم، موضوعی را اگر می‌خواهید بدانید بریزیدش توی هاون بکوبید و با خاک یکسانش کنید و از نو بسازید، بازهم دوباره خردش کنید و دوباره بسازید تا بهترینش را بسازید. پزشکی هم همین است باید هرروز خواند و خواند. باید هرروز تا آخر عمرتان درس بخوانید و دانشجویی کنید. ایستایی در پزشکی یعنی مرگ.

       از وقتی‌که به یاد دارم عاشق خانواده‌ام بودم. خانواده روستایی که باوجود تمام مشکلات معیشتی تمام سعی و تلاششان این بود که شرایطی فراهم کنند تا بچه‌ها امکان پیشرفت و موفقیت داشته باشند. ما در روستایی به نام امیرنان زندگی می‌کردیم جایی در 120 کیلومتری تهران. طالقان روستای دوست‌‌داشتنی است، ما در قسمت پایین طالقان زندگی می‌کردیم. من در آن روستا به دنیا آمدم، ولی بیشتر دوران کودکی‌ام در روستایی به نام شهسوار گذشت. تمام زندگی ما در شمال گذشت، چون پدرم در آنجا تجارت می‌کرد. ما ییلاق و قشلاق داشتیم. پدرم 2 ماه در سال به طالقان می‌آمد و بقیه سال در شمال بود. زندگی در آن زمان خیلی با این چیزی که شما امروز می‌بینید متفاوت بود. ما برای طی مسافت با اسب و قاطر 4 روز در این کوه‌ها راه می‌رفتیم تا به شهسوار برسیم.

       من در یکی از روزهای خرداد 1316 به دنیا آمدم. مادرم تعریف می‌کرد وقتی به دنیا آمدم درست ساعتی بود که اذان می‌گفتند و پدربزرگم که انسان متدینی بوده به‌محض اینکه «اشهدان علی ولی‌الله» را می‌شنود می‌گوید اسم بچه را «ولی‌الله» می‌گذاریم.

قدیمی‌ترین تصویر کودکی‌تان را به یاد می‌آورید؟
       از سه‌سالگی یادم می‌آید که چه اتفاقاتی افتاده است. آن سال برف زیادی بارید در حدی که به غیر از در و پنجره دیده نمی‌شد. خانه‌های ما گلی بود و در سقف گلی خانه‌ها حفره‌ای بود به نام درجی. یادم هست در غروب یکی از همین روزهای برفی حیوانی در پشت‌بام چنگ می‌زد و ما آن‌قدر سروصدا کردیم تا ترسید و رفت و بعد متوجه شدیم که گرگ بوده. تا 4 و 5 سالگی همین روند ادامه داشت و از 5 سالگی پدر ما را به روستای کشکو برد. من بچه بازیگوشی بودم و با بقیه بچه‌ها خیلی شلوغ می‌کردم و برای اینکه ما را آرام کنند تصمیم گرفتند به ما قرآن یاد بدهند.

چند تا خواهر و برادر بودید؟
       سه برادر و یک خواهر بودیم. یک برادر و خواهرم از من بزرگ‌ترند.

با آموزش قرآن آرام شدید؟
       یک سال که یک معلمی بود که به خانه ما می‌آمد و درس می‌داد و بعد یک ملاخانه‌ای در روستای ما تاسیس شد که به آنجا می‌رفتیم. یادم هست یک‌بار پدرم از تهران یک کیف قشنگ آورده بود که من به‌زور از برادرم گرفتم و رفتم ملاخانه و چون قرآن بزرگ بود جا نشد که در کیف بگذارم و بی‌کتاب رفتم. معلم‌مان وقتی از من خواست که بخوانم دید که قرآن همراهم نیست و بعد از کلاس که بچه‌ها رفتند می‌خواست من را به فلک ببندد. تا فهمیدم پریدم بیرون کلاس و فرار کردم و هر چه ناسزا بلد بودم به آقای معلم دادم. غروب که شد دیدم آقای معلم آمد پیش پدرم و گفت پسر شما آبروی من را برده و چرا این کارها را می‌کند. پدرم یک تشری به من زد و فردا صبح که می‌خواستم به مدرسه بروم سه پاکت سیگار اشنو که آن زمان کمیاب و کوپنی بود، داد تا برای معلممان ببرم.

 روستایی که بودید مدرسه نداشت؟
       مدرسه که نبود. شش سالم که شد پدرم که معتقد بود، نمی‌توان فقط به مکتب‌خانه برویم، برای همین با شخصی از خاندان اکبر مقدم صحبت کرد تا اجازه دهند خانه خالی از سکنه آن‌ها تبدیل به مدرسه شود. پدرم که خودش خواندن و نوشتن بلد بود توانست بالاخره مدرسه‌ای را راه بیندازد. مدرسه‌ای که در آن هیچ امکاناتی نبود و هرکس زیلویی، چیزی داشت به آنجا می‌داد. اسم مدرسه را دبستان فارابی کشکو گذاشتند. برای معلم هم برادرزاده یکی از اهالی را که تا کلاس 11 در رشت درس‌خوانده بود را آوردند و آقای مسیح مقدم شد، معلم تنها مدرسه روستای ما. ایشان هنوز در قید حیات هستند و در مراسم تجلیلی که چند وقت پیش نظام پزشکی برگزار کرد، شرکت کرد و من خیلی خوشحال و هیجان‌زده شدم.

آرزوی کودکی‌تان را به یاد دارید ؟ دوست داشتید چه‌کاره شوید؟
       وقتی برای اولین بار تیغ ژیلت به ایران آمد از اسمش و نوع تلفظ و نوشته‌اش خیلی خوشم آمد و با خودم فکر می‌کردم دوست دارم فرانسه یاد بگیرم و به فرانسه بروم. بعد در رادیو اسم لوئی پاستور را شنیدم و خیلی برایم جالب بود اینکه می‌گویند او میکروب را کشف کرده یعنی چه؟ با خودم می‌گفتم یعنی می‌شود یک روز من هم به همچنین جاهایی برسم و چیزی را کشف کنم.

فکر می‌کنید زمینه چنین علاقه و کششی برای یک بچه‌ای که در یک محیط روستایی زندگی می‌کرد چه بود؟
       بچه‌ها در دنیای کودکی‌شان یک‌چیزهایی را که می‌بینند در ذهنشان نقش می‌بندد. یک‌وقت پلیسی را می‌بینند و دوست دارند در آینده پلیس شوند یا معلم یا هنرپیشه و خواننده شوند. حالا وقتی‌که از یک جامعه کوچک‌تری هم بیایی که این چیزها انگیزه‌های قوی‌تری برایت می‌شوند. من از وقتی به یاد دارم دوست داشتم که درس بخوانم و پیشرفت کنم و فکر می کردم که با پزشکی می‌توانم به هدفم برسم.

پزشکی را می‌دیدید که الگوی ذهنی داشتید؟
       در قدیم پزشک‌ها اول حکیم بودند، ارج‌وقرب بی‌نظیری بین مردم داشتند و شاید اولین مرجع مورد اعتماد مردم بودند و من وقتی این شان و جایگاه را می‌دیدم دوست داشتم پزشک شوم.

       پدرم تاجر بود و در کار خریدوفروش بود و مادرم سواد قرآنی داشت ولی به‌شدت علاقه داشتند که ما درس بخوانیم و پیشرفت کنیم. یک برادرم مهندسی خواند و برادر بزرگم به دنبال شغل پدری رفت.

 شما هم به بچه‌های خودتان آزادی انتخاب رشته را دادید؟
       هیچ‌وقت به بچه‌ها تحمیل نکردم که حتماً پزشکی بخوانند، خودشان دوست داشتند و پزشک شدند. علاوه بر دوتا پسرم که در حال حاضر از پزشکان خوب هستند در خانواده ما و بین خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها حدود 17 پزشک داریم.

ته دلتان هم دوست نداشتید بچه‌ها پزشک شوند؟
       راستش فقط به پسر بزرگم گفتم که پزشکی بخواند و او علی‌رغم اینکه به رشته‌های فنی علاقه‌مند بود گوش کرد و خیلی خوشحالم که الآن هم خودش و هم همسرش از جراح‌های بسیار خوب ایرانی در آلمان هستند.پسر دومم هم پزشکی خواند و دخترم سال پنجم رشته پزشکی دانشگاه تهران بود که تغییر رشته داد و رفت مدیریت بیمارستانی خواند.

جراحی اطفال ازنظر احساسی سخت نیست؟
       اتفاقاً یک شیرینی‌ها و ویژگی‌های خاص خودش را دارد. همین چند روز پیش خانمی آمد مطب که وقتی شش‌ماهه بوده من جراحی‌اش کرده بودم و الآن برای معاینه فرزندش آمده بود که برای من خیلی شیرین بود. بچه‌ها واقعاً فرشته‌های روی زمین‌اند و ارزش والایی دارند و هرلحظه احتیاج به کمک دارند. شما مجسم کنید یک بچه چندماهه را که روی تخت بیمارستان خوابیده و درد می‌کشد و زبان ندارد که دردش را بگوید. شما دردش را تشخیص می‌دهید وقتی درمانش می‌کنید و بچه به آرامش می‌رسد نمی‌دانید چه لذتی نصیبتان می‌شود.

       وقتی مریضتان از درد دست‌وپا می‌زند و گریه می‌کند باید عاطفه را کنار بگذارید و احساساتی نشوید تا بتوانید درمانش کنید. در علم پزشکی عاطفه و احساساتی شدن جایگاهی ندارد.

واقعاً می‌توان احساسات را نادیده گرفت؟

       منظورم احساساتی شدن است اینکه حالا این بچه چندروزه است و وای من دلم نمی‌آید بهش دست بزنم. این عاطفه مخل کار حرفه‌ای است. جراحی اطفال یکی از سخت‌ترین جراحی‌هاست. شما با یک‌پوستی مثل پوست پیاز طرفی. ترد، نازک و شکننده. جراحی و پیوند این پوست خیلی کار مهمی است. شما در حال نجات جان یک فرشته‌ای و این خیلی سخت است.

هنوز هم جراحی می‌کنید؟
       بله، هنوز هم کار می‌کنم.

برای دبیرستان چه کردید؟
       برای دبیرستان باید به شهسوار می‌رفتیم. یک اتاقکی گرفته بودم و با نان و پنیری سر می‌کردم تا آخر هفته‌ها که به خانه ‌برمی‌گشتم. خانه تا مدرسه ما 6 تا 5 کیلومتر فاصله داشت و بعد برای سال آخر که می‌خواستم دیپلم بگیرم آمدم تهران منزل دختردایی‌ام که برای ما مثل خواهر بود.

چرا این‌قدر دانشگاه تهران را دوست داشتید؟
       دلیلش را نمی‌دانم ولی عاشق دانشگاه تهران بودم. خیابان پایین دانشگاه یک‌خانه‌ای اجاره کرده بودم و یک سالی که برای کنکور درس می‌خواندم به عشق دانشگاه تهران بود. هرروز صبح به خیال ورود به دانشگاه بیدار می‌شدم از لابه‌لای نرده‌ها وارد دانشگاه می‌شدم و یک شیشه شیر با یک نان می‌خریدم تا شب با آن سر می‌کردم و تمام مدت فقط و فقط درس می‌خواندم. احساس می‌کردم هیچ‌چیز بهتر از درس خواندن نیست و تمام آرزوی من در آن مقطع فقط قبولی در دانشگاه بود. کلاس دهم بودم و جنگ جهانی دوم تازه تمام‌شده بود و من برای اولین بار کلمه لویی پاستور را شنیدم آن موقع‌ها تلویزیونی نبود و گاهی از رادیو چیزهایی می‌شنیدیم و من از وقتی کلمه لویی پاستور را شنیده بودم همیشه فکرم مشغول بود و دوست داشتم پزشک شوم.

بااین‌همه علاقه و انگیزه چطور دانشگاه تهران نرفتید؟
       قبول نشدم. زمان ما دو کنکور بود، کنکور اول ادبیات و کنکور دوم فیزیک و شیمی بود. در کنکور اول در لیست رزرو و در کنکور دوم اصلاً قبول نشدم. زمانی به خودم آمدم دیدم در رزرو دامپزشکی دانشگاه تهران قبول شدم و گفتم که نمی‌روم. برای امتحان به مشهد رفتم و وقتی برگشتم دیدم پدر و مادرم از ده آمده‌اند و در اتاقم نشسته‌اند. گفتند چون در روزنامه دیدیم قبول نشدی نگران بودیم که خودکشی نکنی.

به خودکشی فکر می‌کردید؟
       نه، حتی برای لحظه‌ای. من این راه را شروع کرده بودم و باید تمامش می‌کردم. جوان 18 ساله‌ای که از یک ده آمده تهران و تمام زندگی‌اش را گذاشته و در دانشگاه قبول نشده چه خواهد کرد؟ هیچ تفریحی به‌جز کتاب برای من وجود نداشت. نه سینما نه گردش و نه هیچ‌چیز دیگری نمی‌خواستم.

چطور به دانشگاه آنکارا فکر کردید؟
       رفتن به ترکیه برای من کاملاً تصادفی بود. یک روزی در اتوبوس نشسته بودم و خیلی در فکر و ناراحت بودم. جوانی سوار شد و کنارم نشست که از لهجه‌اش معلوم بود آذری است. پرسید چرا این‌قدر ناراحتی، یک‌چیزی را از من داشته باش اگر به خدا اعتقادی داری هر چه از او بخواهی به تو می‌دهد و نیازی به این‌همه غصه و فکر و خیال نیست. گفتم نتوانستم کنکور قبول شوم و واقعاً نمی‌دانم چه‌کاری کنم استطاعت مالی هم ندارم که به اروپا بروم. همیشه هم دوست داشتم خودکفا و مستقل باشم.
 حتی دوران مدرسه و دانش‌آموزی؟
       بله در تمام سال‌های دبیرستان در ایام تعطیلات به شمال می‌رفتم و کار می‌کردم که از پدر و مادرم پولی نگیرم.
قضیه دوست آذری‌تان چه شد؟
       در ادامه حرف‌هایش گفت که در آنکارا دانشجوی پزشکی است. در تمام طول راه باهم صحبت کردیم و من را راهنمایی کرد که به دفتر دوستی ایران و ترکیه در خیابان شاه بروم و از دو برادری که آنجا هستند کمک بخواهم. من هم به‌سرعت رفتم و از آنان راهنمایی خواستم. گفتند که باید ابتدا عضو انجمن دوستی ایران و ترکیه شوم. من هم عضو شدم و کارتی هم برایم صادر شد. گفتند باید زبان ترکی بیاموزی و پاسپورت بگیری. مشکلات زیادی سر راهم بود. این‌ها را می‌گویم تا جوان‌های امروزی بدانند هر چیزی به‌سادگی به دست نمی‌آید.

سپید: زبان ترکی یاد گرفتید؟
       چاره‌ای نداشتم. در دبیرستان کمی فرانسه خوانده بودم و دوست داشتم به فرانسه یا الجزایر بروم ولی پولی نداشتم. فردای همان روز برای پاسپورت اقدام کردم. آدم‌های زیادی اقدام کرده بودند و بیشتر از سه ماه در نوبت بودند ولی من دو روز بعد پاسپورتم را دادند. چه کسی نیاز شمارا برآورده می‌کند جز خدا؟

شما که ترکی بلد نبودید؟ مشکلی ایجاد نشد؟

       وقتی پاسپورتم را گرفتم گفتند چون عضو انجمن دوستی ما هستی ایرادی ندارد که زبان بلد نیستی. رفتم شمال و به پدر و مادرم گفتم که می‌خواهم بروم ترکیه. آن‌ها خیلی نگران بودند که می‌خواهی کجا بروی؟ کشور غریب که زبان هم بلد نیستی. گفتم که حتی برای خداحافظی به تهران هم نیایند.

       در این مدت حتی پولی هم نداشتم که برای خودم چمدان بخرم. در آن‌یک هفته‌ای که شمال بودم از تخته‌های پرتقال یک چمدان ساختم و روی آن پارچه گل‌سرخی کشیدم و برایش در و کلید هم گذاشتم و هر آنچه داشتم در همان چمدان جا شد. مادرم در یک کیسه کوچک 4-5 کیلو برنج برایم گذاشت. زندگی بعد از جنگ جهانی دوم خیلی سخت بود. وقتی به تهران برگشتم بهترین راهی که داشتم این بود که با اتوبوس به ترکیه بروم. با اتوبوس دو روز راه بود که از ضلع جنوبی میدان فردوسی حرکت می‌کردند. رفتم و از راننده خواهش کردم که اگر می‌شود من را از جلوی دانشگاه تهران سوار کند و او هم پذیرفت.

       فردا ساعت 8 صبح دختردایی‌ام و شوهرش تا جلوی در دانشگاه تهران آمدند تا من سوار شوم. روی پله اتوبوس مقابل سر در دانشگاه ایستادم و گفتم یا من لیاقت این را نداشتم که در اینجا به‌عنوان یک دانشجو درس بخوانم یا تو من را نپذیرفتی. ولی به شرفم قسم یاد می‌کنم که روزی به‌عنوان معلم و استاد به اینجا برمی‌گردم.

قسمی که به آن پایبند ماندید؟
       هیچ‌وقت حس و حال آن روزم و قسمم را فراموش نکردم و امروز خیلی خوشحالم که روزی به‌عنوان استاد به دانشگاه تهران برگشتم.

با همین مقدمه راهی کشور غریب شدید؟
       بله با همین مقدمه و با دست‌خالی رفتم. من در همین رفت‌وآمدها کلی خاطره دارم. دو خاطره آن زیباتر است که برایتان می‌گویم. به مرز بازرگان رسیدیم پاسپورت من جزو آخرین‌ها بود که کنترل شد. در این لحظه یک آن به خودم آمدم که می‌خواهم کجا بروم و چه‌کار بکنم؟ همان‌طور که می‌دانید، در مرز بازرگان، کوه‌های سر به فلک کشیده آرارات را می‌بینید، تخته‌سنگی سمت چپ قرار داشت که در حال حاضر هم آنجاست بالای آن تخته‌سنگ نشستم و گریه کردم که کجا می‌روی تو که نه زبان بلدی و نه پول‌داری، می‌خواهی چه کارکنی؟ ساعت 4-3 بود که اتوبوس کنار رود دجله ایستاد تا استراحتی کنیم همه پایین آمدند و هرکسی غذایی داشت تا بخورد ولی من غذایی نداشتم.

 گروه نوازنده ایتالیایی که در ماشین ما بودند وسایلشان را کنار رودخانه آوردند و یک‌دفعه شروع به زدن و خواندن تصنیف گل اومد، بهار اومد کردند. فکر می‌کنید در آن وضعیت چه روحیه‌ای داشتم؛ امروز در این سن هم نمی‌توانم آن شرایط را تحمل‌کنم. با شنیدن آن با خود گفتم من دارم از این مملکت دور می‌شوم واقعاً ترک وطن خیلی سخت است. خلاصه حرکت کردیم. همه پیاده شدند من هم با کیسه برنج و چمدان به راه افتادم. آن زمان قطارهای زغال‌سنگی و دودی تا آنکارا می‌رفت و من هم ‌روی یک صندلی چوبی آن نشستم تا به آنکارا رسیدم. در آنکارا هم نمی‌دانستم به کجا می‌روم. انگار همه ایرانی‌ها به میدان او «لوس» می‌رفتند یک ماشین قدیمی آمد و من را هم سوار کرد و به آنجا برد.

هنگام پیاده‌ شدن فراموش کردم برنجی را که مادر داده بود با خود ببرم. به یک مسافرخانه قدیمی رفتم. مدیر مسافرخانه از من سوالاتی پرسید و من اصلاً ترکی بلد نبودم که پاسخ دهم. مدیر مسافرخانه،‌جوانی را صدا زد که ایرانی بود و 2 روز زودتر از من آمده بود و دریکی از اتاق‌ها زندگی می‌کرد و هر دو باهم به دانشگاه رفتیم. همین جوان با نام دکتر سیستانی 60 سال است که به‌عنوان برادر با من در ارتباط است، اما اتفاق‌ فردا صبح جالب بود که راننده کیسه برنج را آورد. این 5 کیلو برنج برایم خیلی باارزش بود چون آن را مادرم داده بود.

تامین مالی می‌شدید؟ یعنی خانواده‌تان پول برایتان می‌فرستاند؟
       هیچ‌وقت انتظاری از خانواده‌ام نداشتم و هیچ‌وقت هم کمکی مالی آن‌چنانی به من نکردند. شروع به درس خواندن کردم. پول زیادی هم نداشتم. هفته را با یک پیاز و سیب‌زمینی می‌گذراندم و در یک اتاق کوچک سرد زندگی می‌کردم ولی درس می‌خواندم. برای ورود به دانشگاه، فقط دانشکده کشاورزی ظرفیت خالی داشت که من هم ثبت‌نام کردم. با خود گفتم حتی اگر 10 سال هم مهندسی کشاورزی بخوانم درنهایت پزشک می‌شوم. به‌واسطه یکی از آشنایان مطلع شدم که دانشکده پزشکی دانشگاه آنکارا، 50 دانشجوی خارجی می‌گیرد که 47 نفر آن پذیرفته شدند و 3 جای خالی دیگر باقی‌مانده است؛ اما چطور پذیرفته می‌شدم من که زبان ترکی نمی‌دانستم؟ صبح آن روز پیش رئیس دانشگاه، مردی قدبلند موقر و شیک‌پوش 70 ساله رفتم. هرچند که ترکی را خوب بلد نبودم ولی وقتی کارت انجمن دوستی ایران و ترکیه را دید، با پذیرشم موافقت کرد.

 پس به آرزویتان رسیدید...
       واقعاً آرزو و رویای من بود. من و دکتر سیستانی که پول نداشتیم سوار ماشین شویم با شور و عشق هر دو صبح‌ها، 5 کیلومتر تا دانشکده پیاده می‌رفتیم که سر کلاس نفر اول باشیم و جلو بنشینیم. در هفته اول که استاد داشت درس زمین‌شناسی و گیاه‌شناسی می‌داد می‌دانستم که به درخت و چوب می‌گویند آچ، من هم که ترکی بلد نبودم به سقف سالنی که در آن نشسته بودیم و چوبی بود نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم این‌ها را شرح می‌دهد. 3-2 هفته گذشت و بچه‌ها گفتند برویم و زبان ترکی یاد بگیریم.

چطور از پس امتحانات برآمدید؟
       در خرداد همان سال اول امتحان دادم. از 550 دانشجویی که بودیم، فقط 20 نفر قبول و بقیه تجدید شدند و از همه بیشتر من تجدید داشتم چون زبان نمی‌دانستم. از 5 درس، 4 درس را تجدید شدم هرچند پایه علمی را داشتم ولی نمی‌توانستم پاسخ دهم. یکی از سوالات این بود آیا بین سگ و گرگ، بز و گوسفند، اسب و الاغ نسبت خانوادگی و ژنتیکی وجود دارد؟ گوسفند را می‌دانستم که چیست ولی بز را نمی‌دانستم به ترکی چه می‌شود. از ته سالن داد زدم که علی بز چه می‌شود و این‌گونه به سوال پاسخ درست دادم؛ زیرا می‌دانستم که بز و گوسفند باهم رابطه‌ای ندارند.

سوال دیگر این بود که قلب یک موجود تک‌سلولی را بکشید. مگر میکروب قلب دارد! پس از امتحانات همه چمدان‌هایشان را بستند تا به شهر خود و پیش خانواده‌هایشان بروند ولی من پولش را نداشتم و وقتی دیدم این‌همه تجدید دارم، 3 ماه خودم را در کتابخانه محبوس کردم و درس خواندم. در امتحان تجدیدی از میان 520 نفر، 50 نفر قبول شدند که یکی از آن‌ها من بودم و به سال دوم رفتم. دیگر هیچ‌کسی ازنظر پزشکی جلودارم نبود و این باعث شد که سال دوم را هم خیلی سریع بگذرانم. مدتی از سال سوم را نگذرانده بودم که به دانشگاه استانبول که بین‌المللی بود انتقالی گرفتم و در این دانشگاه، بر کرسی سال پنجم نشستم و دو سال و نیم جلو افتادم. درنتیجه در 4 سال و 10 ماه پزشکی را در ترکیه به پایان رساندم و در سن 22 سالگی دکتر شدم. دوره‌ها را با نمرات عالی طی کردم و به‌عنوان شاگرداول و ممتاز مورد تشویق قرار گرفتم.

چطور شد به جراحی اطفال علاقه‌مند شدید؟
       برای دوره فوق تخصص جراحی کودکان را انتخاب کردم که چند دلیل داشت. یکی اینکه همیشه وقتی به برگشت به ایران فکر می‌کردم دوست داشتم با دست‌پر برگردم و تاثیری داشته باشم و تحقیق کردم. من در تمام سالهایی که خارج از کشور زندگی کردم هیچ‌وقت ایران را فراموش نکردم همیشه به برنامه برگشتم فکر می‌کردم. تحقیق کردم، دیدم که جراحی با گرایش‌های مختلف تا حدودی در ایران شکل‌گرفته اما بچه‌های ما در جراحی متولی ندارند که درصد زیادی از جمعیت کشوربودند. من با این هدف به سراغ این تخصص رفتم و خدا را شکر که توانستم به سرانجامی برسم.

چگونه با همسرتان آشنا شدید؟
       پس از پایان دانشگاه، خانواده‌ای از قبرس به استانبول برای عمل جراحی مغز آمده بودند و کنار اتاق ما، اتاق گرفته بودند. در آن زمان که انترن بودیم آن‌ها را ازنظر پزشکی راهنمایی کردیم و باهم آشنا شدیم. دخترخانم 16-15 ساله‌ای داشتند. به پدر و مادرش گفتم که می‌خواهم با دخترشان ازدواج کنم. پدر گفت باید فکر کنم و پرسید از مال دنیا چه دارم؟

گفتم فقیر هستم و چیزی ندارم ولی با مدرک پزشکی‌ام تعهد می‌دهم که به دخترت شبی یک ‌تکه نان بدهم. پس از مدتی آن‌ها به قبرس رفتند که در این کشور جنگ می‌شود و آن‌ها به ترکیه می‌آیند. یک روز در خانه‌ام را زدند آن را باز کردم دیدم این دخترخانم آمد و گریه می‌کرد که همه خانواده ما در جنگ از بین رفتند و ما فرار کردیم و به اینجا آمدیم. سال 1962 بود که توسط پیش‌نماز ایرانی‌ها در استانبول مجلس عقد برگزار شد و پدر ثریا همسرم، آمد که شاهد عقدمان شود. به‌هرحال ما ازدواج کردیم، مدتی در استانبول بودیم و بعد برای تخصص به آلمان رفتیم.
همسرتان هم پزشکی خواندند؟
       همسرم نیز تصمیم گرفتند تحصیل کنند. ابتدا علوم آزمایشگاهی خواند و مدتی درزمینه رادیولوژی کارکرد و بعد رشته مامایی خواند.

بین جراحی اطفال و پژوهش تاریخی ارتباطی هست؟
       برای من این ارتباط به وجود آمد. همیشه کار پژوهشی را دوست داشتم. شما عاشق شدید؟ وقتی عاشق باشید کار می‌کنید. من هنوزم هم روزی 18 ساعت کار می‌کنم. از بیکار بودن و بی‌هدفی رنج می‌برم. جراحی اطفال را شروع کردم چون احساس کردم در ایران به آن نیاز داریم، با تلاش شبانه‌روزی اولین مرکز جراحی بچه‌ها را در بیمارستان بهرامی راه انداختیم. بعدها دیدم به همان میزانی که به جراحی اطفال نیاز داریم به پژوهش هم نیاز داریم و کار را شروع کردم. دائره المعارف تاریخ پزشکی جهان در ده جلد نوشتم.

35 سال تمام‌وقتم را صرف کردم و تاریخ 9 هزارساله پزشکی جهان را جمع کردم، چون هیچ جای جهان نمونه این کار نبود و من دوست داشتم بگویم که یک ایرانی می‌تواند و این افتخار ایران است. در ایران نمی‌شود کار گروهی کرد و من تک‌وتنها این کار را به سرانجام رساندم. به نظر من باید مرد عمل بود. نباید فقط بنشینیم و شعار دهیم. من و دکتر فاضل و دکتر عباسیون و دکتر ابا سهل جامعه جراحان ایران را در سال 1365 راه‌اندازی کردیم با هزار مشکل و مکافات تا امروز که تبدیل به یک مرکز معتبر صنفی شده است.
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: