کد خبر: ۹۹۶۱۶
تاریخ انتشار: ۰۰:۱۵ - ۱۳ اسفند ۱۳۹۴ - 2016March 03
شفا آنلاین>اجتماعی>سن و سالش به این راحتی‌ها قابل تشخیص نیست، سرو و رویش را طوری پوشانده که فقط چشم‌هایش پیداست، دو جفت چشم سیاه چروک افتاده که معلوم است روزگار برایش سخت گذشته است، صدایش از پشت ماسک سفید رنگی به گوش می‌رسد که دود سیاهی‌های خیابان یا شاید هم روزگارش، رنگ سفیدی را از سرش پرانده...
به گزارش شفا آنلاین،می‌خوام پیاده بشم‌ها، کس دیگه‌ای شال نمی‌خواد، همین آخریشه‌ها، آخریش، نبود... .»بعد طوری که انگار می‌خواهد شکل و شمایلش را عوض کند، نرسیده به ایستگاه هفت تیر، شالهای روی دستش را با زور می‌چپاند داخل ساک نه چندان بزرگ روی شانه‌اش و بعد چادرش را باز کرده و با هر زحمتی شده ساک دستی‌اش را پنهان می‌کند... . قطار به ایستگاه هفت تیر نرسیده، ثانیه‌های اضطراب می‌افتد به جانش. برای همین، پشتش که قرار می‌گیرم، ناخودآگاه رویش را بر می‌گرداند تا مبادا دست مأموری، ساک سنگینش را روی زمین پهن کند... .

« شال می‌خوام، داری؟» حرفم را که می‌شنود خیالش راحت می‌شود، نفس عمیقی کشیده و با خیال راحت دستش را می‌برد سمت کیفش که پشیمان شده و با سرعت رو به من می‌گوید: «اگر می‌خوای باید پیاده شی، الان قطار وایمیسه، نمی‌شه.» ایستگاه هفت تیر دلم را می‌سپارم به روزگار یک زن سی و چند ساله که اگر خودش سنش را لو نمی‌داد، باورم می‌شد که یک مادر 50-40 ساله است.»: «بیا مشکیش قشنگه، بگیر اون ور، اینجا پر مأموره، ببینن بدبخت می‌شم...»

شال را با ملایمت می‌اندازم روی سرم و با خوش بینی تمام می‌گویم: «مگه اینجا مأمور داره»:«اره چند وقته اومدن؛ ببینن هر چی داری و نداری بر می‌دارن می‌برن.»
خب حرف شون چیه؟
«می‌گن باید بری 17 شهریور، کارت بگیری، شناسنامه دار شی، آخرشم که چی، لابد مالیات بدیم، خب می‌صرفه؟ معلومه که نه؟»
مگه روزی چقدر درآمد داری؟
«بستگی به آدما داره، یه روز ناخوش احوالن دستشون به خرید نمی‌ره، یه روزم می‌بینی از هر کدوممون یه جنس می‌خرن واسه دلخوشی، ولی روز خوبمون از 100 هزار تومن شروع می‌شه، دروغ چرا تا سی صدم می‌رسه، ولی یکی مثل من باید 200هزار تاشو بده صابکارش... .»
پس وضع مالیتون بدم نیست؟
«نه که بد باشه ، ولی دردسر زیاد داره، خب همین بگیر بگیرا، کی می‌تونه جا خالی بده... خیلی وقتا جنسمونم بردن، کلی ضرر دادیم پاش، بالاخره یه روز، روز ماست، یه روز روز بقیه...» حرفهایمان که تمام می‌شود هنوز پول شال را داخل کیفش نگذاشته، بسرعت برق و باد می‌پرد داخل واگن قطار... طوری که من تا به خودم می‌آیم، هیچ رد و اثری از او نمی‌بینم.
منتظر می‌مانم تا با قطار بعدی به سمت ایستگاه مفتح بروم، پیش ترها که گذرم به متروی تهران می‌افتاد، حتی در ایستگاه‌ها هم صدای ازدحام و خالی کردن جنس و داد و بیدادهای گاه و بیگاه، روانم را بهم می‌ریخت، اما حالا می‌دیدم که هیچ اثری از رد دستفروشان مترو لااقل داخل ایستگاه‌ها نیست... سوار قطار نشده، بوی دستفروش‌ها به مشام می‌رسد، با وجود همه سختگیری‌ها، اما این‌بار کمرنگ‌تر از همیشه و بسیار بندرت، آنقدرها که اگر پیش از این خبری از حال و روز دستفروش‌ها نداشته باشی، باورت می‌شود که اینجا خبری نبوده است، دستفروش‌ها البته این بار بر خلاف گذشته از روش‌های جدیدی برای به قول خودشان لو نرفتن، استفاده کرده‌اند؛ روش‌هایی مثل پنهان شدن در شلوغی مسافرها،  لباس‌های مرتب و نونوار پوشیدن، آرایش‌های غلیظ و پر زرق و برق و البته ساک‌های بسیار کوچک و جمع و جور که وقتی اجناسشان را یکی یکی از آن بیرون می‌آورند، باورتان نمی‌شود که چگونه این همه جنس را یکجا داخل این ساک جا داده‌اند... . اما حکایت دستفروش‌ها وقتی جذاب‌تر می‌شود که حرکتشان را با حرکت قطار تنظیم کرده‌اند، ثانیه‌های قطار که به حرکت نزدیک می‌شود، این زنان دستفروش هستند که تازه ساعت کاریشان شروع می‌شود، رویشان را از پشت شیشه‌های قطار به سمت مسافران بر می‌گردانند و ماسک هایشان را که برای شناخته نشدن زده‌اند، پس می‌زنند... . و حالا حکایت جدیدی از آدم‌های این قطار آغاز می‌شود... . داخل واگن آقایان البته داستان شکل دیگری دارد. در آن واگن‌ها جز چند پسر بچه خردسال آدامس فروش، مرد دیگری بندرت جرأت می‌کند با این همه سختگیری، بساطش را علنی کند، برای همین گذرتان که به واگن مردها افتاد، از دیدن این همه آرامش و سکوت متعجب می‌شوید...
اما داخل واگن زنان، حکایت همچنان باقی است... . «خیلی وقته که دیگه خبری از اون همه شلوغی نیست، خدا رو شکر، راحت شدیم، الان می‌شه تازه نفس کشید، یه وقتایی از 10 تا مسافر، 9 تاشون جنس می‌فروختن، به خدا کلافه شده بودیم. نمی شد پیاده شی، سوارشی... .» اینها را خانمی می‌گوید که به زور توانسته صندلی خالی برای نشستن پیدا کند.
 او که این روزها از حضور مأموران برای جمع‌آوری دستفروشان احساس رضایت زیادی می‌کند، درباره وضعیت معیشتی دستفروشان حرف‌های جالبی می‌زند: «باور کنید اینا (اشاره می‌کند به دستفروشی که از صدای بلند زن به خود آمده و اجناسش را دور خودش پیچیده) از ما بیشتر در می‌یارن، اون روز تو روزنامه نوشته بود ماهی 3 میلیون تومن درآمد دارند، باور کنید من از صبح تا شب جون می‌کنم، نهایتش یک تا یک و نیم در می‌یارم، واقعاً انصافه یکی تو این شلوغی، جای بقیه رو هم تنگ کنه.» حرف‌های این زن میانسال تمام نشده، بغل دستی اش، می‌پرد وسط حرف‌های او و با عصبانیت می‌گوید: «آدم تو این همه شلوغی کلافه می‌شه، بعضی وقتا باید به زحمت جای سوار شدن پیدا کنی، چه برسه بخوای خرید هم کنی، من یکی راضی‌ام که همه رو جمع کنن، آخه فقط خرید نیست، چن وقت پیش یکی از مسافرا که از لواشکای دست ساز یکیشون خرید کرده بود، دچار میکروب روده شده بود و بنده خدا دو روز تو بیمارستان بستری بود. این همه تو در و دیوار نوشتن از دستفروشا خرید نکنین، بازم خرید می‌کنن، بابا اینا غیر بهداشتی هستن، دیگه به چه زبونی می‌شه گفت، خود من بارها دیدم لباسا می افته وسط واگن، چن نفرم از روش رد می‌شن، بعد دوباره همونو می‌فروشن به مردم.»
«اصلاً این‌طور نیست، من خودم تا حالا صدبار خرید کردم، هم قیمتن بهتره، هم جنساشون با بیرون یکییه، من اصلاً این حرفا رو قبول ندارم، چه اشکالی داره، وقتی نشستی، خریدم انجام بدی، خیلی وقتا یادمون می‌ره چه چیزی می‌خوایم، ولی همین که اجناس و می‌بینیم، سریع خرید می‌کنیم، خب اینکه بد نیست.
چرا باید روزی این بنده خداها رو هم برید، آخه خدا رو خوش می‌یاد...» خانم میانسالی که فرزندش را روی دوشش نگه داشته و با سختی و زحمت توانسته روسری‌اش را نگه دارد، این حرفها را زده و بعد با حالتی عصبانی سرش را به سمت شیشه‌های قطار بر می‌گرداند، از حال و روزش پیداست، از جمع کردن دستفروشان ناراضی است و البته شواهد هم آن‌طور که به بغل دستی‌اش به آرامی می‌گوید، نشان می‌دهد عمده خریدش را از داخل واگن‌ها انجام می‌داده و حالا مجبور است برای مایحتاج به قول خودش ضروری، ساعت‌ها داخل بازار تهران قدم بزند.

همراه او البته عقیده دیگری دارد: «مردم دلشون به حال این آدم‌ها می‌سوزه، یعنی باورشون شده وضع مالیشون خوب نیست، ولی بی‌خبر از همه جان، چن روز پیش قبل از اینکه مأمورای زن بیان سرکار، همین خانما با زور یک مأمور مردو که می‌خواست جنسای یکی از اون‌ها را ببره، بیرون انداختن، بیچاره کلی‌ام خجالت کشید، کلی‌ام حرف شنید... خب این آدم چه گناهی داره! باید خودشون برن سراغ همون بازارچه‌هایی که گذاشتن، الان همه دستفروشای بازار بعدازظهرها می‌رن اونجا، بدون دردسر، بدون داد و بیداد، خب اینا چرا نباید برن، مگه خونشون رنگین‌تر از اوناست... .»


در همین فکر و خیالات هستم که ناگهان یکی از دستفروش‌ها به قول خودش از پشت شیشه شناسایی می‌شود و بدون اینکه به دیگران توجه کند هر طور شده با فشار و زحمت بین جمعیت پنهان می‌شود... نمی‌دانم می‌تواند امروزش را با مخفی شدن بگذراند یا نه، اما با خودم فکر می‌کنم چرا نباید به قانون تن داد...ایران
 

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: