یوسف حیدری: اشک و لبخند میهمان دلهای دو خانواده بود که یک پیوند آنها
را به هم رساند. در یک طرف دو دختر خردسال با عکس پدر چشم به صورت زن جوانی
دوخته بودند که زندگیاش را مدیون پدر آنها بود. در طرف دیگر پدر و مادر
پیری که غم فراق پسر جوان قامت آنها را خم کرده بود به دستان زنی خیره شده
بودند که معنی پیوند زندگی را بخوبی میفهمید.
فاطمه و مریم میدانستند که در ماه میهمانی پروردگار، پدر به میهمانی خدا رفته است. 4 ماه از رفتن پدر میگذشت. بارها از زبان پدربزرگ داستان فداکاری بزرگ پدر را شنیده بودند. پدر قبل از رفتن همه اعضای بدنش را به بیماران نیازمند اهدا کرده بود. پدربزرگ به آنها گفته بود یک روز با کسانی که با ایثار و فداکاری پدر به زندگی سلام دوبارهای گفتهاند آشنا خواهند شد. سرانجام آن روز فرا رسید و زن جوانی که سالها در انتظار معجزهای بود تا به درد و رنج و بیماریش پایان دهد منتظر دیدار آنها بود. لیلا ریاحی که با گرفتن کبد محمد مؤذننژاد به زندگی بازگشته بود بعد از دیدار با خانواده محمد و دختران او از روزهایی گفت که در انتظار معجزهای بود.
هدیه سبز در ماه خدا
37 بهار را پشت سر گذاشتهام ولی احساس میکنم تازه به دنیا آمده ام.
تولدم در ماه مبارک رمضان بود و در لحظه افطار به زندگی سلام کردم. هنوز هم
وقتی به روزهایی که از آن تنها درد و رنج و بیماری به خاطر دارم فکر
میکنم متوجه میشوم که امروز چقدر حال خوبی دارم. تا قبل از بروز علائم
بیماری کبد در کنارهمسر و دو فرزندم زندگی بسیار خوب و سراسر شادی را سپری
میکردم تا اینکه بیماری رودهای باعث شد آسیب زیادی به کبد من وارد شود.
نزد پزشکان مختلف رفتم و با توصیه آنها داروهای بسیاری مصرف کردم اما حالم
هر روز بدتر میشد. با انجام آزمایشها مشخص شد به کولیت روده مبتلا شدهام
و با مرور زمان بر اثر اضطراب و خونریزی به کبدم آسیب وارده شده و عملکرد
آن را مختل کرده بود.
بیماریام هر روز بیشتر میشد به طوری که همه بدنم به
خارش افتاده بود و در شبانه روز فقط یک ساعت میتوانستم بخوابم. از شدت
درد و خارش خواب به چشمانم نمیرفت. از این وضعیت خسته شده بودم و بارها به
حال خود گریه میکردم. تنها نگرانیام پسر و دخترم و آینده آنها بود و هر
پزشکی را که اطرافیان معرفی میکردند میرفتم تا شاید راه درمانی پیدا کنم.
بعد از عید نوروز وضعیت جسمیام بدتر شد به طوری که از شدت خارش همه جای
بدنم زخم شده بود و مجبور بودم زخمها را از پوست جدا کنم.
وی ادامه داد، از همه چیز خسته شده بودم و حتی وقتی همسرم برای انجام کار
چند روزی به شهرستان میرفت دوست نداشتم این چند روز به پایان برسد.
به خاطر بچهها سعی میکردم روحیهام را نبازم. انسان تا زمانی که با بیماری مواجه نشود قدر سلامتی را نمیداند و امروز با به دست آوردن سلامتیام بیشتر از دیگران آن را حس میکنم. آرزو داشتم بتوانم بدون درد چند ساعت بخوابم اما نمیتوانستم و شب تا صبح اشک میریختم. با وخیمتر شدن وضعیتم پزشک متخصص که تحت نظر او بودم اعلام کرد باید هرچه زودتر پیوند کبد شوم. تا به آن روز چیزی از پیوند نشنیده بودم و تصور نمیکردم که میتوان کبد را نیز پیوند زد. با توصیه پزشک به بیمارستان نمازی شیراز رفتیم و پزشکان نیز بعد از بررسی پرونده پزشکیام مرا در فهرست انتظار پیوند کبد قرار دادند. البته آنها گفتند ممکن است تا 2 سال دیگر کبد مناسب برای پیوند پیدا نشود و باید همچنان در فهرست انتظار بمانم. وقتی متوجه شدم کبد فردی را که مرگ مغزی شده است به بیماران نیازمند پیوند میزنند حالم دگرگون شد. نمیتوانستم بپذیرم که زندگی دوباره من به مرگ یک انسان گره خورده است؛ بارها از پزشکان سؤال میکردم کسی در دنیا وجود دارد که بدون پیوند کبد توانسته باشد به زندگی عادیاش ادامه بدهد؟ امیدوار بودم بدون پیوند کبد سلامتیام را به دست بیاورم اما پزشکان تنها شرط بهبودیام را پیوند کبد اعلام کردند.
پنجشنبه 27 خرداد ماه که مصادف با اول ماه مبارک رمضان بود پس از انجام آزمایش و تشکیل پرونده فهرست انتظار پیوند از شیراز به تهران بازگشتیم. روز شنبه از بیمارستان شیراز با ما تماس گرفتند و اعلام کردند هر چه سریعتر برای عمل پیوند آماده شوم. بلافاصله به شیراز رفتیم و بعد از انجام آزمایشهای تکمیلی برای عمل پیوند آماده شدم، تا نیم ساعت قبل از عمل باور نمیکردم تا ساعتی دیگر بخشی از وجود یک انسان را به من پیوند خواهند زد. همیشه به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که در آن شرایط قرار بگیرم. کبد پیوندی را از مقابل چشمانم داخل اتاق عمل بردند و من نمیدانستم این کبد متعلق به چه کسی است. نگران بودم که این پیوند با موفقیت انجام نگیرد و شرایطم بدتر از گذشته شود. در آن لحظهها به دختر و پسرم فکر میکردم خود را به خدا سپردم و از همسرم حلالیت گرفتم.
همسرم دلش روشن بود و میگفت این عمل با موفقیت انجام میگیرد و با سلامتی به خانه برمیگردی. آن شب سه عمل پیوند کبد در بیمارستان انجام شد و به گفته پزشکان عمل پیوند کبد من با موفقیت در 5 ساعت انجام گرفته بود.
وقتی چشم بازکردم دیگر از درد و زخمهای بدنم خبری نبود. دلم برای یک خواب راحت تنگ شده بود و دوست نداشتم چشمانم را باز کنم.
در آن لحظهها به شبهایی فکر کردم که از شدت درد تا صبح اشک میریختم و نگران آینده دختر و پسرم بودم. چند روز در بخش مراقبتهای ویژه بستری بودم و زیر لب برای کسی که بخشی از وجودش زندگی دوبارهای به من داده بود فاتحه میخواندم. قبل از عمل پیوند هروقت جایی از بدنم درد میگرفت با آن نقطهای که درد میکرد شروع به حرف زدن میکردم و آرام میشدم. پس از پیوند نیز بارها با کبدی که به من پیوند شده بود حرف میزدم و میگفتم نمیدانم شما بخشی از وجود یک مرد مهربان یا زن مهربان هستی ولی ممنونم که به من زندگی دوبارهای بخشیدی. از همان روزهای اول سؤالی ذهنم را به خود مشغول کرده بود، میخواستم بدانم که این کبد متعلق به چه کسی است؟
خانواده او چه کسانی هستند و آیا میدانند این کبد به من پیوند شده است؟ با اصرار من و همسرم مسئولان بیمارستان اسم مرد جوانی را به ما گفتند که در سانحه تصادف در تهران مرگ مغزی شده بود و خانوادهاش اعضای بدن او را به بیماران نیازمند اهدا کرده بودند. ما فقط یک اسم داشتیم و هیچ آدرس و نشانی از خانواده این مرد نداشتیم.
هر روز برای شادی روح این مرد بزرگ قرآن میخواندم و خیرات میکردم. هربار
با دختر و پسرم به خرید میرفتیم با دیدن کودک خردسالی قلبم میگرفت. با
خود میگفتم آیا این مرد فرزندی هم داشته است و بعد از مرگ او همسرش
میتواند برای آنها خرید کند. از همسرم خواستم تا تلاش کنیم خانواده این
مرد را پیدا کنیم و من به پاس فداکاری او و خانوادهاش بر دستان پدر و
مادرش بوسه بزنم.
وی ادامه داد: بعد از بهبودی وقتی برای جشن نفس دعوت شدیم احساس کردم
میتوانم گمشدهام را پیدا کنم. در آنجا پدران و مادران بسیاری بودند که
عکس عزیزانشان را در دست داشتند و نگاهشان به دنبال کسانی بود که بخشی از
وجود فرزندشان زندگی دوبارهای به آنها داده بود.
همه به هم نگاه میکردند و اشک میریختند. احساس میکردم خانواده مردی که زندگیام را مدیون او بودم در بین مردم نشستهاند اما نمیدانستم کجا هستند؟ با پایان مراسم وقتی به خانه بازگشتیم ناامید نشدم و با جستوجو در اینترنت متوجه شدم روز 15 ماه مبارک با پدر و مادر فداکار این مرد گفتوگو شده است. وقتی این گزارش را خواندم و متوجه شدم مرد جوانی که کبد او به من پیوند شده است دو دختر خردسال دارد ساعتها گریه کردم. از همسرم خواستم تا هرچه زودتر این خانواده را پیدا کنیم و از فداکاری آنها قدردانی کنیم.
سرمشق عشق
همه خانواده آمده بودند. زن به همراه همسر و دو فرزندش
آمده بودند. میخواست به آنها رسم قدردانی و تشکر را بیاموزد. میگفت پسر و
دخترم باید بدانند چه کسانی با ایثار و گذشت به مادرشان زندگی دوباره
بخشیدهاند و این سرمشق عشق را همیشه به یاد داشته باشند. چند دقیقه بعد
وقتی مریم و فاطمه در حالی که عکس پدرشان را در دست داشتند وارد اتاق شدند
زن آنها را در آغوش گرفت.
پدربزرگ و مادربزرگ به دنبال آنها وارد اتاق شدند. قامت لرزان مادر برای دیدن کسی که بخشی از وجود پسرش در بدن او بود همه را تحت تأثیر قرار داد. مادر درحالی که اسم محمد را صدا میزد زن را در آغوش گرفت. چند ماهی بود که آرامش نداشت و میگفت لحظهای که با چشمانم ببینم اعضای بدن پسرم زندگی را به بیماران نیازمند هدیه کرده است آرام میگیرم.
حسین مؤذننژاد پدر محمد با بیان اینکه این لحظه شیرینترین لحظه زندگیاش
است گفت: محمد پسر بزرگم بود و رابطه عاطفی عمیقی با مادرش داشت. بسیار
زحمتکش و پرتلاش بود و در یک شرکت به عنوان پیک کار میکرد. چند روز قبل از
حادثه پیشنهاد داد با پر کردن فرم اهدای عضو داوطلب این کار بزرگ شویم تا
اگر یک روز در سانحهای مرگ مغزی شدیم اعضای بدن ما بتواند زندگی را به چند
بیمار نیازمند بازگرداند. محمد قلب بخشندهای داشت و سعی میکرد به دیگران
کمک کند. فاطمه و مریم همه زندگی او بودند و به خاطر احترام زیادی که برای
من و مادرش قائل بود وقتی دخترانش به دنیا آمدند از ما خواست تا اسم آنها
را انتخاب کنیم.
این مرد ادامه داد: فاطمه کلاس سوم دبستان و مریم در پایه اول تحصیل
میکند. محمد از ما خواسته بود تا اسم مریم را در مدرسهای که نزدیک خانه
ما است ثبتنام کنیم. قرار بود به خانه جدیدی که اجاره کرده بود اثاث کشی
کنند و صبح شنبه نیز همراه هم برای پر کردن فرم داوطلبی اهدای عضو اقدام
کنیم. ساعت 17 روز چهارشنبه محمد سوار بر موتورسیکلت در حال بازگشت به خانه
بود که درمسیر شمال به جنوب بزرگراه امام علی(ع) در خروجی خیابان شهید
محلاتی خودرو سواری با او بشدت برخورد کرد. راننده این خودرو که میخواست
وارد خیابان شهید محلاتی شود به خاطر آنکه از خروجی بزرگراه به این خیابان
عبور کرده بود با انحراف به راست بشدت با محمد برخورد و او را سرنگون کرده
بود. او را به بیمارستان شهدای هفتم تیر منتقل کردند و ساعتی بعد نیز من و
خواهرش به آنجا رفتیم. پزشکان به ما گفتند ضربه شدیدی به سر محمد وارد شده و
دعا کنید سطح هشیاریاش بیشتر شود.
شدت ضربه به اندازهای بود که کلاه ایمنی روی سر محمد شکسته بود. روز دوم
ماه مبارک رمضان پزشک بخش پیوند بیمارستان به من گفت محمد مرگ مغزی شده و
اگر دوست داشته باشیم میتوانیم اعضای بدن او را به بیماران نیازمند اهدا
کنیم.
یاد حرفهای او افتادم. موضوع را با همسر و فرزندانم در میان گذاشتم و
سپس همه اعضای بدن او را به بیماران نیازمند بخشیدم. تصمیم بسیار سختی
بود. فاطمه و مریم با حسرت به چشمان بسته پدرشان نگاه میکردند. بعد از
اهدای عضو و مراسم خاکسپاری تنها آرزویم این بود که بتوانم یادگارهای پسرم
را به سر و سامان برسانم و شرایطی فراهم شود که مادر محمد با یکی از کسانی
که با گرفتن عضوی از بدن پسرمان به زندگی بازگشته است دیدار کند. امروز
خوشحالم که میبینم کبد محمد زندگی دوبارهای به یک مادر جوان بخشیده است و
سایه او بالای سر فرزندانش است. دل من و مادر محمد برای شنیدن ضربان قلب
محمد تنگ شده است. دوست داریم کسی را که قلب محمد در سینه او میتپد از
نزدیک ببینیم.ایران