کد خبر: ۷۸۵۲۴
تاریخ انتشار: ۱۲:۵۴ - ۰۳ مهر ۱۳۹۴ - 2015September 25
شفا آنلاین>سلامت >جامعه پزشکی >اجتماعی>«من زندگي را دوست دارم، همه چيز را دوست دارم. بچه که بودم، به کلاس نقاشي مي‌رفتم و دوست داشتم نقاش شوم. هر کاري که مي‌کردم، دوست داشتم در آن کار مهارت زيادي به دست بياورم.
به گزارش شفا آنلاین، من به هر چيزي که در اطراف است و هر چيزي که هستم و بودم، علاقه دارم. شايد بگويند من انسان الکي خوشي هستم. بيشتر مي‌پسندم که الکي خوش باشم تا الکي ناخوش!»

اين نگاه زني است به زندگي که روبه‌رويم نشسته، با نگاهي مهربان و خنده‌هايي چنان از ته دل که سرشار از انرژي و سرزندگي است. انرژي پايان‌ناپذير زني که حالا در آستانه 60سالگي هنوز سرشار از شوق و زندگي، اميد و پشتکار را به دانشجويانش درس مي‌دهد. او مادرانه به دانشجويانش عشق مي‌ورزد؛ عشقي چنان متقابل که کلاس‌هاي او را تبديل به يکي از کلاس‌هاي پرجمعيت دانشگاه کرده است.

پروين پاسالار دکتراي بيوشيمي از دانشگاه تهران است. او داراي دکتراي تخصصي بيوشيمي باليني از دانشگاه علوم پزشکي تهران، فوق ليسانس بيوشيمي و ليسانس زيست‌شناسي از دانشگاه تهران، استاد دانشگاه علوم پزشکي تهران و رئيس مرکز تحقيقات دانشجويي، رئيس مرکز رشد استعدادهاي درخشان دانشگاه علوم پزشکي تهران، عضو دبيرخانه شوراي سياست‌گذاري کميته کشوري تحقيقات دانشجويي و عضو شوراي معين استعدادهاي درخشان وزارت بهداشت است.

او استاد پيشکسوت دانشگاه علوم پزشکي تهران (1390)؛ مقام سوم شناي بانوان کارکنان دولت (1386)؛ استاد بر‌تر جشنواره ابن‌سينا (1385)؛ استاد برگزيده دانشگاه علوم پزشکي تهران (1377)؛ رتبه اول دکترا (1369)؛ رتبه اول فوق ليسانس (1363)؛ رتبه بر‌تر ليسانس 1352) و مولف 11کتاب؛14مقاله فارسي و 54 مقاله انگليسي است.

پروين پاسالار را دانشجويانش عاشقانه دوست دارند و بسياري او را مادري مي‌دانند که درس را با چاشني عشق تدريس مي‌کند.

اين‌همه انرژي و سرزندگي منافاتي با درس‌خواندن نداشت؟

من خيلي بچه درس‌خواني نبودم، چون شنوايي و گوش بسيار قوي داشتم، هر جايي، هر چيزي را که مي‌شنيدم و معلم درس مي‌داد به‌سرعت ياد مي‌گرفتم؛ وگرنه خيلي شلوغ و بازيگوش بودم و در کلاس يک جا بند نمي‌شدم. ولي فقط به‌واسطه‌‌ همان گيرايي قوي هميشه جزو بچه‌هاي درس‌خوان کلاس بودم. يک بار کلاس ششم بودم، معلم داشت درس مي‌داد و من ته کلاس داشتم آتش مي‌سوزاندم و شيطنت مي‌کردم و موي شاگرد جلويي را مي‌بافتم، معلممان همين که درس مي‌داد، حواسش به من بود. بلافاصله که درس‌دادنش تمام شد، با عصبانيت به من گفت: «تو بيا و بگو درس چي بود.»

من رفتم و به‌سرعت تمام مبحث درس را تکرار کردم و تندتند جواب دادم. بنده خدا ديگر حرفي براي گفتن نداشت. باور نمي‌کرد من با آن‌همه شيطنت، درس را آن‌قدر کامل فهميده باشم. منتظر بود من کوچک‌ترين اشتباهي کنم تا به تلافي شيطنتم تنبيهم کند.


اين توانايي مربوط به گوش مي‌شد يا ضريب هوشي بالا؟

به نظر من توانايي من در شنيدن تاثيربيشتري داشت. ببينيد آدم‌ها قابليت‌هاي متفاوتي در يادگيري دارند. من از آن دسته آدم‌هايي هستم که ازطريق ديداري و شنيداري گيرايي بهتري دارم؛ بنابراين خواندن براي من سخت‌تر است.

من الان ترجيح مي‌دهم، کتاب را گوش کنم تا بخوانم. با شنيدن، فهم و درک مفاهيم برايم خيلي راحت‌تر است تا خواندن. من حتي زماني که در ماشين هستم، کتاب‌ها را گوش مي‌کنم. هم بيشتر مي‌فهمم و هم به‌شدت در زمان صرفه‌جويي مي‌کنم.

اين توانايي‌هاي متفاوت آدم‌هاست. بعضي‌ها با خواندن بهتر مي‌فهمند، بعضي با گوش‌کردن، هر کسي روش ياد گيري مخصوصي دارد و تشخيص همين توانايي در مدارس خيلي مهم است. اگر توانايي هر بچه‌اي معلوم شود، ميزان توقع و روش تدريس هم معلوم مي‌شود که هم براي معلم خوب است و هم تاثير زيادي در ميزان يادگيري بچه‌ها دارد.

خانواده نقشي در کشف و پرورش اين استعداد داشتند؟

پدر من زندگي عجيبي داشت. پدربزرگم تاجر و ثروتمند بوده و به‌واسطه همين شهرت و ثروت چندين زن و خانه موازي هم داشته است. مادربزرگ من آخرين همسرش بوده که بعد از فوت پدربزرگم از طرف همسران بزرگ‌تر و فرزندان آن‌ها به‌شدت تحت فشار قرار مي‌گيرد؛ تاجايي‌که مادربزرگم با چهار تا بچه کوچک مجبور مي‌شود از آن روستا مهاجرت کند و برود. پدرم که پسر بزرگ‌تر بوده براي تامين زندگي مجبور مي‌شود از ??سالگي کارگري کند و جزو اولين گروه‌هايي بوده که از زمان تاسيس پالايشگاه آبادان استخدام آنجا مي‌شود و با پشتکار مي‌تواند تراشکار ارشد شرکت نفت شود و ما هم در‌‌ همان آبادان و محله شرکت نفت به دنيا آمديم و بزرگ شديم. ما ? تا بچه بوديم و من که فرزند دوم بودم، مسئول درس و مدرسه بچه‌هاي بعد از خودم شدم و اين احساس مسئوليت تا امروز هم وجود دارد.

ما چون وضعيت مالي خوبي نداشتيم پدرم مجبور بود دوشيفت کار کند و هم‌زمان درس هم بخواند و به‌دليل زمان محدودي که داشت، روش‌هاي مخصوصي داشت براي درس‌خواندن؛ مثلا براي حفظ گياهان تيره خشخاش مي‌گفت خشم و براي حفظ هر درس، يک‌سري از اين مفاهيم و مخفف‌ها براي خودش درست مي‌کرد. اين روش بعد‌ها براي من الگوي آموزشي شد. من الان در روش تدريسم از همين مخفف‌کردن‌ها و شگرد‌ها به کار مي‌برم تا دانشجويانم راحت‌تر مفاهيم درسي را بفهمند.

پدرم مشوق اصلي من بود براي درس‌خواندن. وقتي مي‌ديدم که با آن‌همه گرفتاري و مشغله، با چنان عشق و ذوقي درس مي‌خواند، براي من درس‌خواندن،‌‌ همان مفهوم و شور و حال را داشت. به‌نوعي عاشق درس‌خواندن بودم و بعد‌ها درس‌دادن و تدريس همه عشق من شد.

پدرم هميشه مشوق من بود و مي‌گفت اين بايد درس بخواند. حتي اگر مادرم به من مي‌گفت در کارهاي خانه کمکي کنم، پدرم اعتراض مي‌کرد و مي‌گفت پروين بايد فقط درس بخواند، وقتش را نگيريد و همين حمايت‌ها و تشويق‌ها باعث شد که هم خودم خيلي عاشق درس‌خواندن شوم و هم به درس‌خواندن بچه‌هاي بعدي خانواده خيلي اهميت بدهم.

پدرم خيلي مردم‌دار بود و مردم برايش در اولويت بودند. اين ويژگي به‌قدري در پدرم پررنگ بود که باعث اعتراض مادرم و برادر بزرگم مي‌شد. خاطره‌اي از پدرم خيلي در ذهنم مانده است.

چند سال قبل از فوتش که ديگر ساکن تهران بود، حدود ??ساله بود. يک روز بسيار خسته و نفس‌زنان به خانه رسيد و وقتي من با تعجب پرسيدم که چرا با اين حال‌وروز آمده است، گفت فردي جلويش را گرفته و گفته از شهرستان آمده است و خيلي به پول احتياج دارد و پدر هر مقداري که در جيبش پول بوده به آن فرد بخشيده و خودش پاي پياده از ميدان فردوسي تا ستارخان را آمده بود. وقتي هم گفتم چرا حداقل پول يک بليت را براي خودش نگه نداشته است، گفت خيلي احتياج داشت و دلم نيامد دست خالي بماند.

تا هر جا که به گذشته نگاه مي‌کنم، مردم براي پدرم در اولويت بودند و بي‌چشمداشت به همه محبت مي‌کرد. گاهي برادر بزرگم شاکي مي‌شد؛ ولي براي من لذت خاصي داشت. ما خودمان شرايط مالي خيلي خوبي نداشتيم و محدوديت‌هاي مالي داشتيم؛ ولي پدرم دست‌به‌خير بود و من هميشه عاشق اين محبت‌کردن‌هاي پدر بودم.

پدرم قهرمان زندگي من بود و بعد مادرم که هميشه مرا چنان غرق محبت مي‌کرد که هميشه سيراب بودم. ما وضع مالي خوبي نداشتيم ولي رفتار مادرم با ما چنان بود که ما اين را حس نمي‌کرديم. من بعد‌ها که بزرگ شدم، کم‌کم متوجه اين کمبود‌ها شدم. چون غرق توجه و محبت بوديم.

يک نکته هميشه براي من جالب بود: با وجود اينکه ما با امکانات محدودي بزرگ شديم، هيچ‌وقت از پدرو مادرم نشنيدم که اين نداشتن‌ها را به زبان بياورند؛ مثلا وقتي ميوه نوبرانه مي‌آمد، واقعا براي پدرم خريد ممکن نبود، ولي مادرم به ما نمي‌گفت نداريم. يک تکه کلام داشت که هميشه مي‌گفت: فلان ميوه هنوز آدم‌خور نشده. ما هم مي‌پذيرفتيم که آدم‌خور نشده و بايد صبر کنيم که آدم‌خور شود. به همين راحتي شرايطمان را مي‌پذيرفتيم؛ بدون اينکه احساس کمبود و فقر کنيم. اين خيلي نکته تربيتي مهمي است که بچه‌ها را با مناعت طبع بزرگ کنيم.

من خيلي از خانواده‌ها را مي‌شناسم که مدام به بچه‌ها مي‌گويند نداريم. درصورتي‌که به نظر من لزومي ندارد بچه‌ها بفهمند که ميزان توانايي مالي ما چقدر است. در خيلي از موارد مي‌توان به بچه‌ها گفت که ما صلاح نمي‌دانيم که فلان چيز را بخريم يا نيازي به اين وسيله نداريم. نکته‌اي که خيلي مورد توجه قرار نمي‌گيرد.

من ياد گرفته بودم که کفش ملي بهترين کفش جهان است. حتي وقتي دانشگاه تهران قبول شدم و به تهران آمدم، همکلاسي‌هاي خيلي پولداري داشتم که با راننده و ماشين شخصي مي‌آمدند و من دلم براي آن‌ها مي‌سوخت که چرا کفش ملي نمي‌پوشند.

با خودم مي‌گفتم يعني اين‌ها نمي‌دانند که اين کفش‌ها دوام ندارد. برايم سؤال بود که چرا اين کفش‌هاي بي‌دوام را مي‌پوشند. بعد‌ها فهميدم که داستان چيز ديگري بوده است. باور کنيد تا آن زمان نمي‌فهميدم محدوديت مالي و نداشتن يعني چه و بعد‌ها که بزرگ‌تر شدم، اين کمبود‌ها را تحليل مي‌کردم. واقعا هيچ‌وقت نفهميدم که پدر و مادرم با ما چه کار مي‌کردند که با وجود محدوديت‌هاي مالي هرگز احساس کمبود نداشتيم و حسرت چيزي را نمي‌خورديم.


شايد‌‌ همان محبت‌هاي کلامي جبران مي‌کرد!

بله محبت بود و ادبيات هم خيلي مهم بود: ميوه آدم‌خور نشده بود، غذاي بيرون بد و بي‌کيفيت بود و ما نمي‌خورديم، نه اينکه نداشته باشيم. ما غذاي سالم خانه را مي‌خورديم. اين نبود که کمبود‌ها را نفهميم و شرايطمان را درک نکنيم؛ ولي توقع بيجا نداشتيم. يادم هست از کلاس ششم که بودم کنار مادرم خياطي مي‌کردم و تمام لباس‌هايم را خودم مي‌دوختم. بعد‌ها لباس دو تا خواهرم را هم من مي‌دوختم.

ما ياد گرفته بوديم که خودمان را جمع‌وجور کنيم و نکته‌اي که هميشه براي من جالب است، اين است که در کنار اين محدوديت‌ها هيچ‌وقت احساس کمبود نکرديم و الان که مي‌بينم اين حس نداشتن اينقدر براي بچه‌ها مهم شده برايم جاي سوال است.

شايد شرايط اجتماعي الان و تفاوت طبقاتي زياد دليل اين احساس شده است!

بله، ممکن است. ولي اين را درنظر بگيريد که من در شهري بزرگ شدم که همه چيز طبقاتي بود. محله شرکت نفت آن زمان يک جامعه کاملا طبقاتي با اختلاف زياد بود. محله کارگري، سينماي کارگري، بازار کارگري و مدرسه کارگري داشتيم که با محله کارمندان شرکت نفت کلي تفاوت داشت.

من بعد از اينکه آمدم تهران فهميدم که کارمند‌ها قشر معمولي هستند؛ چون کارمندهاي شرکت نفت در آبادان زندگي مجللي داشتند. ولي من در يک محله کارگري بزرگ شدم و مدرسه رفتم و اين تفاوت زندگي‌ها هيچ وقت برايم کمبود و عقده‌ نبود.

مدرسه‌ها هم فرق داشت؟

بله. من در يک مدرسه کاملا معمولي درس خواندم. کلاس آخر دبيرستان که بودم ??? دانش‌آموز فقط سال آخري بوديم که کنکور داشتيم و من در بين اين تعداد، شاگرد اول شدم؛ با معدل نزديک ?? و البته انضباط ?. ماجراي نمره انضباطم جالب بود. باوجودي‌که من شاگرد اول بودم و مبصر هم بودم، ولي بازهم نمره‌ام اين بود.

البته دليلش فقط شيطنت‌هايم نبود. سال آخر که بوديم تا ارديبهشت ماه معلم فيزيک نداشتيم و من بچه‌ها را جمع کردم توي حياط، به اعتراض و شعاردادن که ما کنکور داريم و بايد فکري به حال ما کنيد و همين کارم تاثير زيادي در نمره انضباطم داشت. من خيلي شيطنت داشتم و براي اينکه مرا کنترل کنند، هميشه مبصر بودم.

به دليل شيطنت بود يا قدرت مديريتي هم داشتيد؟

هر دو مورد بود. خب بچه‌ها از من حرف‌شنوي داشتند؛ ولي فکر کنم بحث کنترلي هم فاکتور مهمي بود.

آرزوي دوران کودکي‌تان را به ياد مي‌آوريد؟ دوست داشتيد چه کاره شويد؟

من هميشه دوست داشتم برنده جايزه نوبل در زمينه درمان سرطان شوم. شايد تعجب کنيد که من به تدريس در هيچ مقطعي علاقه‌مند نبودم و حتي از اين شغل بدم مي‌آمد. از‌‌ همان اوايل دبيرستان قصدم اين بود که برنده جايزه نوبل شوم، کارهاي پژوهشي انجام دهم، درمان سرطان را کشف کنم و کارهايي را که آرزوي بچه‌هاست، انجام دهم. در واقع هيچ‌وقت فکر نمي‌کردم که معلم شوم. داستان معلمي من اين‌گونه شروع شد که هفته بعد از پيروزي انقلاب يا اوايل اسفند، يکي از دوستان من که دبير دبيرستان اماميه در ميدان شاپور بود، به من گفت: «انقلاب شده است و من مي‌خواهم فعاليت سياسي کنم و اين دبيرستان معلم زيست‌شناسي مي‌خواهد.

تمايل به انجام اين کار داري؟» من هم پاسخ دادم: «فقط يک جلسه مي‌آيم.» به کلاس زيست‌شناسي بچه‌هاي سال آخر دبيرستان رفتم. آن‌قدر از کلاس و بچه‌ها خوشم آمد که حتي شب هم آن‌ها را در خواب مي‌ديدم و اين شد که معلم شدم.

پس چرا پزشکي نخوانديد؟

در آن شرايط کسي نبود که مرا راهنمايي کند و من فکر مي‌کردم اگر کنکورپزشکي شرکت کنم، قبول نمي‌شوم. بعد‌ها فهميدم که شايد مي‌توانستم اهواز قبول شوم، ولي خب شايد قسمت نبود. واقعا ما موقعيت مشاوره و راهنمايي نداشتيم. يادم هست‌‌ همان سال آخر دبيرستان که بودم، رفتم پيش مدير مدرسه تا يک معرفي‌نامه بگيرم براي دانشگاه اهواز. وقتي به مديرمان گفتم که يک معرفي‌نامه مي‌خواهم، با تعجب پرسيد براي چه کاري مي‌خواهي. وقتي گفتم مي‌خواهم کنکور دانشگاه شرکت کنم، با رفتاري متکبرانه و تحقيرآميز گفت: «تو؟ تو؟ تو مي‌خواهي دانشگاه قبول شوي؟» خيلي بهم برخورد. همه غرورم در يک لحظه جريحه‌دار شد.

آن لحظه را به‌خوبي يادم هست که به چشمان مديرمان خيره شدم و با بغض گفتم: «من! من! من دانشگاه قبول مي‌شوم.» بعد آمدم توي حياط که زنگ تفريح هم بود و بچه‌ها در حياط بودند. رفتم روي يک بلندي ايستادم و با‌‌ همان حس ناراحتم گفتم: «من دانشگاه قبول مي‌شوم و به همه قول مي‌دهم که شاگرد اول هم بشوم.» شايد بچه‌ها اصلا حرف مرا نشنيدند؛ ولي من هميشه به قولي که به خودم داده بودم پايبند ماندم و دوره ليسانسم را در رشته زيست‌شناسي دانشگاه تهران با نمره ? از ? تمام کردم.

پس پزشکي را فقط به اين دليل انتخاب نکرديد که فکر مي‌کرديد قبول نمي‌شويد؟

بله، دليل اصلي‌ام همين بود. سال 1356 وقتي ليسانسم را گرفتم،‌‌ همان سال پزشکي شاهنشاهي آمده بود که از مقطع ليسانس انتخاب مي‌کرد و من هم شرکت کردم. فکر مي‌کنم با رتبه خوبي هم قبول شدم و در مصاحبه هم نفر اول شدم.

چون يادم هست تنها کسي بودم که کل مصاحبه را به انگليسي جواب دادم و براي آن‌ها تسلط به انگليسي مزيت قابل توجهي بود؛ اما در‌‌نهايت پذيرفته نشدم.

وقتي به تهران آمدم، يک دختر آباداني بودم با ويژگي‌هاي‌‌ همان مقطع دختران آباداني که خيلي آزاد و با اعتمادبه‌نفس بودند. اما با توجه به اينکه کم‌کم زمزمه‌هاي انقلاب در دانشگاه‌ها داشت شکل مي‌گرفت و بچه‌هاي گروه‌هاي مختلف فعاليت‌هايي داشتند، من جذب بچه‌هاي انقلاب و مسلمان شدم و از سال55با انتخاب خودم محجبه شدم. خب اوايل خيلي حجابم سفت و سخت بود و در گزينش نهايي قبول نشدم که فکر کنم به دليل همين گرايشات مذهبي بود.

اما درس‌خواندن من به تصميم‌گيري‌هاي مقطعي من منوط نبود؛ مثل جرياني بود که مرا پيش مي‌برد. من به چيزي غير از درس‌خواندن فکر نمي کردم.

دوران دانشجويي‌تان خوابگاه بوديد؟

شانس بزرگي که داشتم اين بود که از همان سالي که آمدم تهران، دايي‌ام هم براي کار آمد تهران و من با ايشان زندگي کردم که بابت تمام آن سال‌ها هميشه مديون او هستم. هزينه‌هاي تحصيلم هم با کمک‌هزينه‌اي که دانشگاه مي‌داد تامين مي‌شد.

ماهي 300 تومان از دانشگاه مي‌گرفتم و چون هزينه مسکن و خوراک نداشتم و از طرفي چون ياد گرفته بودم با قناعت زندگي کنم، با‌‌ همان پول تمام اموراتم مي‌گذشت. من ياد گرفته بودم تا کفشم پاره نشود، کفش ديگري نخرم. لباس هم همين بود؛ تا نياز نداشتم لباس اضافه‌اي نمي‌خريدم و از همين پول پس‌انداز هم مي‌کردم. وقتي به آبادان مي‌رفتم براي خواهر‌ها و برادرهايم هم کلي خريد مي‌کردم.

بعد از دوران ليسانس تمام مدت کار کردم و بعد از بازنشستگي پدر به‌نوعي محوراقتصادي خانه شدم. من عاشق خانواده‌ام هستم. شايد براي شما عجيب باشد ولي من راه که مي‌روم همه را دوست دارم، من عاشق دانشجويانم هستم و واقعا دوستشان دارم. شايد چون آباداني‌ام، همه چيز را اغراق‌گونه مي‌بينم ولي‌‌ همان‌قدر که در زندگي عشق دريافت کردم، به‌‌ همان اندازه هم به ديگران عشق مي‌دهم.

من به تجربه دريافتم که هيچ چيزي در دنيا اتفاقي و تصادفي نيست، مگر خواست خدا. هميشه يک گفتگوي دروني با خودم دارم که من اگر امروز اينجا نشسته‌ام، ماحصل يک‌سري اتفاقات بوده، وگرنه مي‌توانستم يک زن روستايي باشم. اگر خدا نمي‌خواست، هيچ‌يک از اين اتفاقات نمي‌افتاد.

هميشه جمله‌اي از پدرم در ذهنم مي‌چرخد که مي‌گفت شما هيچ چيزي نيستيد، مگر اينکه به مردم خدمت و خوبي کنيد. من حتي تا امروز از تعريف و تمجيد‌ها خوشحال نمي‌شوم و فکر مي‌کنم اگر کاري هم مي‌کنم وظيفه‌ام است. ولي تنها چيزي که مرا خوشحال مي‌کند و به من نيروي مضاعف مي‌دهد، تعريف بچه‌ها سر کلاس است. وقتي که مي‌گويند چقدر درس را خوب فهميده‌اند، من واقعا خوشحال مي‌شوم.

پيشرفت‌ها برايتان واقعا خوشحال‌کننده نيست؟

ببينيد از يک سني به بعد، دامنه احساسات تغيير مي‌کند. نوسان‌ها خيلي کوتاه مي‌شود و آدم خيلي خوشحال يا خيلي ناراحت نمي‌شود. من به بيشتر چيزهايي که مي‌خواستم رسيدم. بعضي از آدم‌ها نمودشان بهتر از بودشان است و من فکر مي‌کنم، نمودم بهتر از بودم است.

درحال‌حاضر بزرگ‌ترين آرزويي که داريد چيست؟

بزرگ‌ترين آرزويم اين است که آدم واقعي باشم؛ از آن آدم‌هايي که از جنس خدا مي‌شوند. اينکه فريفته عنوان‌ها نشوم، خلاف واقع نگويم، قضاوت نکنم، حق و ناحق نکنم و هميشه و در همه حال بتوانم خدا را ببينم که هنوز خيلي کار دارم و تنها آرزويم رسيدن به چنين مقامي است.

درزندگي حرفه‌اي چه کسي بيشترين تاثير را در زندگيتان داشته است؟

بهترين و بزرگ‌ترين معلم و پشتيباني که داشتم، استاد ملک‌نيا بود. به‌ندرت پيش مي‌آيد که سر کلاسي بروم و يادي از ايشان نکنم. ايشان به معناي واقعي يک معلم بود. البته ايشان طبيب هم بود؛ اما زماني که به ايران آمد، فقط معلمي را انتخاب کرد. هرازگاهي هم طبابت مي‌کرد. مطبي در منزلش در ميدان انقلاب داشت که تابلو نداشت. مراجعان خاص خود را داشت و هيچ زماني ويزيت نمي‌گرفت.

استاد ملک‌نيا مهندس شيمي بود و مدرک پزشکي را از فرانسه گرفته بود. حتي الکترونيک هم خوانده بود و دکتراي دولتي فرانسه را داشت.

لحظه به لحظه‌اي که در خدمت ايشان بودم، يعني از سال1356تا سال1386که فوت کردند، مطالب جديدي از او ياد مي‌گرفتم.

زماني که دکترا گرفتم و تدريس را در دانشگاه شروع کردم، به من چند نصيحت کرد: اول آنکه «دانشجوي هجده‌ساله‌اي که نزدت آمد و کار داشت، به او احترام بگذار و تمام‌قد جلويش بايست؛ چرا که همکار چند سال بعد تو است.» اتفاقاً بسياري از مديران و رئيس‌هايي که داشتم، دانشجويان سابق خودم بودند. دوم آنکه استاد خيلي تاکيد داشت که اگر سر کلاس بودي و براي جاانداختن يک مطلب مجبور شدي ملق بزني، بايد انجام دهي.

چون تو حقوق مي‌گيري که ياد بدهي، نه اينکه بگويي من استاد هستم. وقتي ياد دادي فرايند آموزش انجام شده است. حضور و بيانت در کلاس کافي نيست؛ انتهاي کار و نتيجه تدريس مهم است.

نکته سوم که ايشان گفت اين بود که «هرازچندگاهي به جاي اينکه از بچه‌ها بپرسي، فهميدي؟ به آن‌ها بگو درست گفتم؟ زماني که مي‌گويي فهميديد به اين معنا است که تو خوب گفته‌اي و اگر متوجه نشدند، اشکال از شنونده است. ولي زماني که مي‌گويي درست گفتم، يعني اگر مطلب براي شما جا افتاده است، به معناي اين است که من درست گفته‌ام و اگر مطلب جا نيفتاده باشد، من بد بيان کرده‌ام.»

چهارمين نکته که شايد کمي اين روز‌ها عجيب به نظر برسد، اين بود که ايشان مي‌گفتند: «زماني که بر روي تابلو درس مي‌دهي، يک مقدار طولاني‌تر رو به تخته و پشت به بچه‌ها بايست که اگر کسي از کلاست خسته شده بود و مي‌خواست بيرون برود، خجالت نکشد.» اين نکات را زماني که من کارم را به عنوان استاديار مي‌خواستم شروع کنم، به من آموزش داد.

در کلاس استاد ملک‌نيا بچه‌ها روي پله‌ها هم مي‌نشستند. تنها بچه‌هاي دانشگاه خودمان نبودند. از جاهاي ديگر هم مي‌آمدند. هرچند که در آن سال‌ها پذيرش دانشگاه‌ها زياد بود؛ ولي خيلي از کلاس‌ها با تعداد بسيار کمي برگزار مي‌شد. اگر بخواهم در ارتباط با معلمي بگويم، معلمي دو قسمت دارد،:يک قسمت آن، دانش و اطلاعات يک معلم، چه از نظر تئوري و چه از نظر مهارتي است.

قسمت ديگر معلمي، نحوه انتقال مطلب است که اهميت آن کمتر از پنجاه درصد نيست و شايد هم بيشتر باشد. استاد ملک‌نيا در تدريس خود، واقعاً مطالب را ساده و جذاب مي‌کرد و با شوخي‌هاي بسيار زيبا مطالب را جا مي‌انداخت. به‌عنوان مثال از فردي به نام سيروس که پسرخاله‌اش بود، ياد مي‌کرد و با استفاده از اين شخصيت، بسياري از مطالب را به شيوه‌اي جذاب به ما آموزش مي‌داد.

مثلاً در آموزش بيماري کوشينگ مي‌گفت: «سيروس پير شده بود و زن نگرفته بود. مادربزرگم مي‌گفت بايد زن بگيري. ما با بدبختي براي ايشان به خواستگاري رفتيم. مادربزرگم شروع کرد به تعريف از دختر که صورتش مانند قرص ماه است. من هم به سيروس اشاره کردم که بيچاره کوشينگ دارد.» همه بچه‌ها مي‌خنديدند و مطلب جا مي‌افتاد. استاد عاشق کار خود بود و لذت مي‌برد. ايشان مي‌گفت «بهترين لحظات عمرم لحظاتي بود که سر کلاس بودم.»

عشق، عشق به وجود مي‌آورد و اين باعث مي‌شد که بچه‌ها حرف استاد را زود ياد بگيرند. عشق استاد به من هم منتقل شد. معلم شدم و ديدم که چه راه آساني است. اگر اين کار را دوست داشته باشيد، بچه‌ها مطالب را با علاقه ياد مي‌گيرند.

جمله‌اي از استاد ملک‌نيا خواندم که گفته بودند پروين حاصل عمر من است. آيا ايشان فقط شما را انتخاب کرد و به شما آموزش داد و شما هم اين رويه را ادامه داديد؟

ما دو نسل داريم: اولي‌‌ همان نسل بيولوژيک و نسلي است که از پدر و مادرهاي خوني ما تداوم مي‌يابد و ديگري نسل علمي است. يک بچه هيچ‌وقت نمي‌تواند ادعا کند که والدينش، پدر و مادر او نيستند. در مورد نسل علمي هم همين است. ما پدر و مادرهاي علمي داريم و استاد ملک‌نيا براي من همين‌گونه بود.

گاهي موارد ممکن است انسان درمورد پدر و مادر خوني خود يک مقدار شيطنت کند، ولي در مورد استاد کمتر اين مسائل به وجود مي‌آيد. زماني که سر کلاس مي‌روم، بچه‌ها مي‌گويند که انگار استاد ملک‌نيا سر کلاس است. پانته‌آ ايزدي که دکتراي ژنتيک گرفته است و در همين دانشگاه تدريس مي‌کند، يک استاد بسيار قوي است که درست سبک تدريس وي مانند من است. واقعيت اين است که اين يک نسل علمي است. فکر مي‌کنم شايد يکي از دلايلي که آدم‌ها بچه دار مي‌شوند، اين است که خودشان دوام پيدا کنند. نسل علمي هم همين است و زماني که يک استاد فردي را پرورش مي‌دهد، مانند آن است که مي‌خواهد خودش را درون او پيدا کند.

استاد ملک‌نيا هميشه مي‌گفت: «وقتي از کنار مستخدم رد مي‌شوي، نگو سيد سلام. برو جلويش بايست و بگو سيد سلام. حالت خوب است؟ بچه‌ها خوب هستند؟» استاد اين‌گونه کار مي‌کرد. نکته جالب ديگر اين است که ايشان در مطب خود يک تخته وايت‌برد گذاشته بود و به بيماران آموزش مي‌داد. مي‌گفت: «اگر بيمار بداند مشکلش چيست، درمان‌پذيري وي بيشتر مي‌شود.»

استاد نابارور‌ها را ويزيت مي‌کرد و به شکلي زيبا، براي بيماري که بيسواد بود، فوليکول‌ها را نشان مي‌داد و بعد مي‌گفت: «اين مانند يک تخم‌مرغ است. آدم بايد تخم بگذارد ولي بعضي‌ها نمي‌گذارند و بعضي‌ها هم که تخم مي‌گذارند، شکسته نمي‌شود و زرده‌اش خارج نمي‌شود.» زماني که من براي سونوگرافي رفته بودم، بيماران به همديگر مي‌گفتند: «فوليکول‌ها باز شدند؟» براي من جالب بود که اين را ياد گرفته بودند. اين مسئله که استاد به بيمارانش ياد مي‌داد، خيلي مهم بود.

تمام اين سال‌هاي تدريس با درنظرگرفتن اينکه در آن سال‌ها استاد خانم کم بود و با توجه به محبوبيتي که بين بچه‌ها پيداکرده بوديد، مشکلي برايتان پيش نمي‌آمد؟

من زياد فعاليت مي‌کردم؛ به همين دليل توسط همکاران و همرديفانم بسيار اذيت شدم. بيست سال پيش زماني که امتحانات علوم پايه برگزار مي‌شد، من کل بيوشيمي را ظرف مدت ده يا پانزده ساعت در تالار ابن‌سينا تدريس مي‌کردم. تعداد بچه‌ها هم خيلي زياد بود و از همه دانشگاه‌ها هم مراجعه‌کننده داشتم؛ درحالي‌که هرگز براي برگزاري اين کلاس پولي دريافت نمي‌کردم.

اين کلاس مشهور شده بود و براي بعضي از همکارانم خوشايند نبود. يک روز که سر کلاس مشغول تدريس بودم، يک نفر به در کلاس آمد و گفت اين کلاس شما نبوده و فرد ديگري بايد سر کلاس مي‌آمد. درهرصورت کلاس به هم خورد. بچه‌ها به مدير گروه مراجعه کرده بودند و پرسيده بودند: «چرا کلاس خانم دکتر منحل شد؟» پاسخ داده بودند: «خانم دکتر نور چشم ما هستند ولي دانشگاه توانايي پرداخت حق‌التدريس را به ايشان ندارند که اين کلاس تشکيل شود.» فرداي آن روز به در تالار يک قفل بزرگ زدند که کلاس تشکيل نشود. به ياد ندارم که چه اتفاقي براي کلاس افتاد.

بلافاصله بعدازاين قضيه، من يک توبيخ‌نامه از معاون آموزشي دانشکده گرفتم. ايشان براي مدير گروه ما نوشته بودند که تحقيق کنيد خانم پاسالار به چه علتي براي دانشجويان کلاس گذاشته است. اين را من به‌عنوان يک خاطره نگه‌ داشته‌ام که چگونه انساني را که به کارش علاقه‌مند است توبيخ مي‌کنند.

خاطره ديگر اين بود که يک روز، يکي از بچه‌ها که به‌وسيله همکاران تحريک شده بود، نزدم آمد و گفت: «شما فکر نکنيد که خيلي معلم و استاد خوبي هستيد. شما آدم خوش‌شانسي هستيد.» وقتي پرسيدم: «چرا؟» گفت: «به شما مباحث آسان سپرده مي‌شود و بچه‌ها متوجه مطالب مي‌شوند. به همين دليل همه فکر مي‌کنند شما استاد خوبي هستيد.» دروغ چرا؟ به‌عنوان يک تعريف خيلي به من چسبيد. چون در آن زمان ترموديناميک را که جزو مباحث بيوانرژيتيک بود تدريس مي‌کردم و اينکه اين بچه آن‌قدر درس را خوب متوجه شده بود و فکر مي‌کرد خيلي آسان است، متوجه شدم که به هدف استد ملک‌نيا براي آسان‌کردن درس رسيده‌ام و اين به شکلي بازخورد عمل من بود.

فکر مي‌کنيد درحال‌حاضر چقدر اساتيد ما پايبند به اين اصول آموزشي هستند؟

شعر کوچکي از فردوسي هست که معناي بزرگي دارد: «دو صد گفته چو نيم کردار نيست». مشابه اين را هم در قرآن داريم «لما تقولون ما لا تفعلون»؛ به اين معني که «چرا چيزي را مي‌گوييد که خودتان انجام نمي‌دهيد؟»

در آموزش پزشکي به اين مي‌گويند hidden curriculum. بعضي چيز‌ها هست که آدم مي‌خواند تا اجرا کند و بعضي چيز‌ها هم هست که اجرا مي‌کنيم تا نوشته شود. معلم‌هاي ما آدم‌هايي بودند که کار‌ها را اجرا مي‌کردند تا نوشته شود و ما انجامش دهيم. اينکه من بگويم به بيمار خود و به دانشجوي خود احترام بگذاريد، چقدر اثر مي‌گذارد؟ اما اگر در رفتار خودم احترام بگذارم، اثرگذاري بيشتري دارد.

من مخالف آموزش حرفه‌اي‌گرايي که در کوريکولوم دانشگاه باشد، نيستم؛ اما واقعيت اين است اگر من به عنوان استاد به دانشجويم بگويم بايد اين کار را انجام دهي، ولي خودم انجام ندهم، چگونه او ياد خواهد گرفت. البته اينکه درسش را بدهند خوب است. اين شعر که «چون نيک نظر کرد پر خويش در آن ديد» مصداق اين قضيه است.

به نظر من مواردي از مسائل فرهنگي که با آن مواجه هستيم، مانند دروغ، بي‌محابا تهمت‌زدن و بي‌مسئوليتي را ما با اعمال خودمان به جوانان منتقل کرده‌ايم. حالا با حرف مي‌خواهيم آن‌ها را از اين کار بازداريم. درحالي‌که جوانان باهوش هستند و اعمال ما را مي‌بينند؛ بنابراين به اساتيد و مسئولان دانشگاه مي‌گويم بياييد از خودمان شروع کنيم. چراکه اگر امري را از خودمان شروع کنيم، تسري پيدا مي‌کند و تاثيرگذار مي‎‌شود. ولي وقتي از بچه‌ها شروع کنيم، شايد درست از کار درنيايد. هميشه قوانين را براي مردم مي‌گذاريم ولي بايد اول از خودمان شروع کنيم.

من در دوره ارشد و دکترا اول بودم. گفته بودند در وزارتخانه که کنار بيمارستان آريا بود، به شاگردان اول هر دانشگاه جايزه مي‌دهند. من هم براي دريافت جايزه رفتم. ما را به صف کردند. يک کارمند نشسته بود که از روي ورقه‌اي که جلويش بود، اسامي را مي‌خواند. نام مرا بدون لقب دکتر يا خانم صدا کرد. من هم جلو رفتم.

درب کشوي ميز را باز کرد و يک سکه را که در آن زمان بدون جلد بود، روي ميز کوبيد و به من گفت «اينجا را هم امضا کن». آن‌قدر به من برخورد که فکر مي‌کردم مانند يک انسان با من رفتار نشده است. زماني که از اتاق بيرون آمدم، پيش خود گفتم «اي‌کاش نمي‌گرفتم». بعداً به خودم گفتم «يک نفر که شاگرداول مي‌شود، احترام مي‌خواهد. سکه با اين رفتار را نمي‌خواهد.» زماني که براي مرکز خودمان مي‌خواستيم کارمند استخدام کنيم، با داوطلبان مصاحبه مي‌کرديم. من چند چيز را به بچه‌ها گوشزد مي‌کردم.

اول آنکه بايد همه با لبخند و آغوش باز با بچه‌ها رفتار کنند. دوم آنکه جمله «مسئله شما و مشکل شماست» را هرگز در نوشته‌هايمان به کار نبريم. اين جمله در لغت‌نامه مرکز ما وجود ندارد؛ چون کسي که به مرکز ما مراجعه مي‌کند، حتماً مشکلي دارد و ما بايد به او کمک کنيم.

نهايتاً اگر نتوانستيم کاري برايش کنيم، با عشق و علاقه بگوييم: «خيلي متأسفم. ما نمي‌توانيم» به‌عنوان‌مثال توضيح دهيم که قانون اين کار براي مرکز ديگري است. به‌اين‌ترتيب در وزارتخانه با رفتار بدشان به من آموزش دادند که به ديگران احترام بگذارم.

يکي از دوستان ما مي‌گفت: «مگر نمي‌گويند امامان معصوم‌اند، خب وقتي مي‌گويند امام جعفر صادق، يعني بقيه دروغ‌گو بودند که به ايشان صادق مي‌گفتند يا اينکه مي‌گويند يک نفر عادل است، يعني بقيه عادل نبوده‌اند؟» ما گفتيم: «خير، اين اولين ويژگي است که در اين افراد با آن برخورد مي‌کنيم. البته علت اينکه به امام ششم صادق مي‌گفتند براي اينکه با جعفر کذاب اشتباه نشود.»احترام است و با توجه به شعار دکتر جعفريان در مرکز ما اين جمله شعار ما شده که «به احترام، احترام بگذاريد.» عملاً سعي مي‌کنيم که اين کار را انجام دهيم.سپید

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: