هيچکدام.
مهمترين هدفم در يک دهه گذشته فيلمسازي بوده و بيصبرانه منتظرم تا
پروانه ساخت نخستين فيلم بلند سينماييام صادر شود. چون سينما دربرگيرنده
همه دغدغههايم است.
نويسندگي
از آغاز نوجواني با من بوده و هميشه شاعر و نويسنده بودهام، پيش از آنکه
پزشک شوم و پا به ساحت نقد فيلم بگذارم يا فيلم بسازم.
خوبي نويسندگي اين
است که نه نياز به سرمايه دارد و نه امکانات و نه حتي پشتيباني عاطفي و
روحي. هرچه شرايط زندگاني بدتر بوده، من بهتر و بيشتر نوشتهام. سايت
«آدمبرفيها» را با اين نيت راه انداختم که دلخوشي ديگراني چون من باشد و
بسيار خرسندم که در هفت هشت سالي که بيوقفه مطلب منتشر ميکند، پذيراي
نويسندگان جوان بااستعداد و خوشذوقي بوده که به جاهاي خيلي خوب در عرصه
ژورناليسم رسيدهاند.
نقد
فيلم براي من محملي است براي شکل دادن به يک نقد فراگير که دامنهاش
بيترديد فراتر از پرده سينماست. سينما رسانهاي مهم و نقطه تلاقي مهمترين
انديشهها و نظريهها در حوزه هنر و علوم انساني است و نقد فيلم براي من
يک جور فلسفيدن است. من الفباي سينما را بهخوبي ميشناسم چون خودم بيش از
بيست فيلم ساختهام اما سينما در نهايت چيزي فراتر از قابها و عناصر بصري و
حرکت است.
گوهر سينما برآمده از دردها، آرزوها، کاستيها و درگيريهاي
انسانهاست. نقد فيلم يعني نقد انسان و انديشهاش در عاليترين سطح. از
اينروست که نقد فيلم را از هر نقد اجتماعي و سياسي و ... برتر ميدانم.
نقد فيلم آنچنان که من ميشناسم گيراترين و گزندهترين نقد است.
نظرتان درباره تاثير پزشکي در آثارتان و کلا پزشکي در آثار نويسندگاني مانند بولگاکف و چخوف چيست؟
پزشکي
حاوي يک جور معرفت است در قبال هستي و مفاهيم بنيادين چهارگانه يعني
انسان، خدا، زندگي و مرگ. پزشکي چه در «ماکرو»ترين وضعيتش که حضور بر بالين
يک فرد محتضر و همراه شدن با روند مرگ اوست و چه آنجا که به ژنتيک
مولکولي ميرسد و از چشم ميکروسکوپ الکتروني به هستي مينگرد، سراسر حکمت و
سلوک معرفتشناسانه است. شايد بسياري از پزشکاني که ميشناسيم، انسانهاي
حکيم و زلالي نباشند اما اين تقصير پزشکي نيست.
گناه بر گردن شرايط تحصيلي،
اجتماعي و اقتصادي غمانگيزي است که پزشک را به دلال و تاجر بدل ميکند و
او را از حکمت و معرفت دور ميسازد. سالهاست کمتر کسي براي عشقش پزشکي را
به عنوان رشته تحصيلي برميگزيند. روند گزينش در دانشگاهها روندي عليه
معرفت و حکمت است. آنها که حفظياتشان خوب است شانس بيشتري براي پزشک شدن
دارند! اين مطلقا يک فاجعه است.
پزشکي دانش شناخت جسم و روان است و يک پزشک واقعي درک جامع و ژرفي از انسان و پيچيدگيهايش دارد.
صدالبته چنين درکي براي شخصيتپردازي که يکي از مهمترين عناصر درامنويسي است، کارايي تام و تمامي دارد. جدا از اينکه يک پزشک آشنايي دقيقي با موقعيتهاي بحراني و ويرانگر دارد، پزشک به ضرورت کارش با مرگ هم سر و کار دارد.
مرگ تنها رخداد محتوم و قطعي زندگي انسان است و با فاصله بسيار از هر چيز ديگر، مهمترين راز هستي است. پزشک با زوال و زخم سر و کار دارد و ميداند زخمها چه بر تن و چه بر روان، چگونه مسير زندگاني را تغيير ميدهند.
پزشک با آسيبپذيري انسان و موقعيتهاي تراژيک
آشناست. اصلا پزشکي زيستن در متن تراژدي است. بديهي است که يک پزشک واقعي
که عاشق زمينه تحصيلياش باشد، عاليترين و گرانبهاترين مصالح را براي
نوشتن و سرودن در اختيار دارد.
تاثير فيلمباز بودن بر آثارتان؟
اگر
بگويم اين جور گرايشها ژنتيکي هستند، اصلا دروغ نگفتهام. در خانواده من
داييهايم علاقهمند به شعر و داستان و سينما بودند. پدرم که خودش پزشک و
متخصص داخلي بود (و هنوز هم هست و سرش سلامت باد) مخالف سرسخت هنر و ادبيات
و هر چيز غير از علم بود (و هنوز هم هست). اما سماجت من و ضجههاي
تحملناپذيرم او را واداشت که در نه سالگي دستگاه پخش ويدئوي بتاماکس بخرد.
من قاچاقي با سينماي جهان آشنا شدم و اين يک رخداد مضحک محشر است. از سه
چهار سالگي با جوانترين داييام (که دمش گرم) به سينما ميرفتم. خاطرههاي
ناب و درجهيکي از سينما رفتنها دارم.
اما لذت سينماي جهان را نخستين بار
در ويدئو چشيدم. از خوششانسيام بود که رواني هيچکاک (که البته با عنوان
روح شناخته ميشد) از اولين فيلمهايي بود که روي نوار بتاماکس ديدم. ويدئو
به من خيلي چيزها داد. کلاس درس بود.
چرا اغلب آدمهاي داستانهايتان تنها هستند؟
چون
آدمها تنها هستند، حتي اگر خودشان از اين حقيقت بيخبر باشند يا بخواهند
انکارش کنند. ارجاعتان ميدهم به نخستين شبي که قرار بود تنها و دور از
والدين در اتاقي جداگانه بخوابيم و چه حس هولناکي داشت. آنجا ميشد رگهاي
از حقيقت تنهايي انسان را تجربه کرد. زندگي براي من از همان کودکي مترادف
با از دست دادن بود. ما تنها عاشق ميشويم. تنها دلزده ميشويم. تنها با
دردهايمان ميسازيم و سرآخر تنها ميميريم.
چگونه به نويسندگي علاقهمند شديد. چرا نويسندگي را به شکل آکادميک دنبال نکرديد و پزشکي خوانديد؟
از نه سالگي ميل به نوشتن داشتم و در يک دفتر چهل برگ براي خودم شعر و قصه مينوشتم. شک نکنيد که اين چيزها ذاتياند. نه پدرم و نه مادرم مطلقا اهل هنر و ادبيات نبودند. من از آنها الگو نميگرفتم. از ذهن خودم فرمان ميبردم.
نويسندگي نياز به هيچ کلاس و دانشگاهي ندارد. نويسندگي بايد در
خون آدم باشد و بايد آن را در مسير درست بيندازي. من هرگز از هيچ کسي درس
نوشتن نگرفتم. شايد برايتان جالب باشد که بدانيد يک سال شاگرد خصوصي بيژن
نجدي بودم و نزد او رياضي ميآموختم، اما خبر نداشتم او نويسنده است و تنها
موقعيت بالقوه زندگيام براي تلمذ در باب نويسندگي هم خوشبختانه هدر رفت.
آموزگار من کتابها بودند. از شانس خوب يا بد من بود که يک روز پدرم که از
علاقهام به کتاب عاصي شده بود، چند کتاب برايم خريد و يکيشان ابله
داستايوفسکي بود (!) و يکي گربه سياه ادگار آلن پو (!) و... . اينجا من
يازده ساله بودم.
نميدانم با چه معيارهايي اينها را خريده بود. ابله را
که مثل همه کارهاي داستايوفسکي پرچانه و پرديالوگ است به شکل نمايش اجرا
ميکردم و براي شخصيتها صدا ميساختم و اصلا درگير جريان قصه نبودم و
برايم جذابيتي نداشت. اما خواندن کتاب «پو» واقعا کابوس را به شبهايم هديه
داد! چرا سپاسگزار پدرم نباشم؟
اما
چرا پزشکي خواندم: شاگرد اول مدرسه بودم و پزشکي را دوست داشتم اما کاش
کسي بود راهنماييام ميکرد يا دستم ميشکست و سراغ پزشکي نميرفتم. کاش
دندانپزشکي ميخواندم و حالا حتما اوضاع ماليام صد بار بهتر از اين بود.
داستان
«شيرپسته» شما داستان مکان است؟ به نظر ميرسد شما ميدان انقلاب را توصيف
کردهايد. چرا هيچ اسمي از هيچ مکاني در داستانتان نيست؟
براي
اين که لامکان و لازمان بودن يک تمهيد دراماتيک است که بعضي جاها جواب
ميدهد. ميدانها و خيابانها تغيير نام ميدهند، اما مختصات جغرافيايي
پابرجا ميماند. در بدترين حالت اگر کل نقشه شهر هم عوض شود، لامکان
جغرافياي خودش را در ذهن مخاطب خواهد ساخت. شهري که «شيرپسته» در آن روايت
ميشود، تهران هست و نيست، اما هرچه هست شهر غمآلود و ترسناکي است.
«شيرپسته» قصه پرسه است.
پرسه تنها در شهري دراندشت حس دلنشيني دارد. اصلاً
تهران شهري است که در آن عميقاً و به معناي واقعي کلمه تنهايي در انبوه
جمعيت را حس ميکني. اين آدمها هيچکدام دلشان با هم نيست.
فرم برايتان از محتوا مهمتر است؟
محتوا
اصلا وجود ندارد. همه چيز در فرم متجلي ميشود. فرم است که معنا ميسازد.
فرم است که حس را منتقل ميکند. فرم است که جهانبيني را شکل ميدهد. ماييم
که معنا را از فرم استخراج ميکنيم.
چقدر از داستانهايتان مستند هستند؟
هر
داستان (تاکيد ميکنم مطلقا هر داستاني که تا امروز نوشته شده) تلفيقي از
خيال و واقعيت است و بخش مربوط به واقعيتش هم ترکيبي از خاطرههاي شخصي و
وام گرفتن يا سرقت از خاطرههاي جذاب ديگران است. اين جذابترين سرقتي است
که ميشود مرتکبش شد، اما بايد مراقب بود که فرد مذکور خودش نويسنده نباشد،
آن وقت حکايت شاهدزد به دزد زدن است.
مسير ايده تا اجرا را چهطور طي ميکنيد؟
ايده زياد به ذهنم ميآيد و رهايش مي کنم. اگر ايدهاي آنقدر سمج باشد که پس از تيپا خوردن بتواند برگردد برايش وقت ميگذارم، در اين حد که گاهي در ذهنم با آن ور ميروم. تا حالا نشده داستاني يا حتي فيلمنامهاي را در بيش از دو نشست نوشته باشم. باورتان ميشود؟ يک فيلمنامه نود دقيقهاي فقط در دو نشست سه چهار ساعته.
فقط به محض اينکه حس کنم حس نوشتنم سرازير شده،
دست به کيبورد ميبرم و اين لحظهاي است که فرم را پيدا کردهام. آنهايي
را که از مراحل مختلف نوشتن يک قصه حرف ميزنند، درک نميکنم. فکر ميکنم
دارند ادا درميآورند و اگر هم ادا درنميآورند خيلي کمبنيهاند.
قصهنويسي اين اداها را ندارد. يک حرکت ضربتي و انتحاري است. البته
بازنويسي جاي خود دارد.
اغلب داستانهاي شما بدون پايان رها ميشوند و بيشتر بيان حسوحال هستند، موافقيد؟
اين
هم يک جور داستان است. داستان ناکامل. داستان ناتمام. داستاني که پايانش
اهميتي ندارد. داستانهاي من نوزادان ناقصالخلقه هستند.
و
اما کتاب فيلم و فرمالين. با توجه با اينکه کتابهاي تئوري در ايران
اکثرا ترجمه هستند و يا اغلب کساني که عمر زيادي را در سينما گذراندهاند
اينچنين کتاب هايي مينويسند، چرا شما فکر کرديد بايد کتاب فيلم و فرمالين
را بنويسيد؟ کتابتان حرف تازهاي دارد؟
در
ساحت هنر و ادبيات سخن گفتن از سن و سال بهکلي مضحک و نابخردانه است. با
بالا رفتن سن، معمولا چيزي به ذوق و نبوغ يک نويسنده اضافه نميشود.
نويسنده يا در اينجا نقدنويس با اولين چيزي که منتشر و علني ميکند عيارش
را عيان ميکند و اغلب از آن فراتر نميرود. در سنت ماست که به پيرها
احترام بگذاريم.
خيلي هم خوب. اما لزومي ندارد گمان کنيم پيرترها آدمهاي
پختهتري هستند. انگور روي شاخه از حدي بيشتر پخته شود، ميگندد.
و
حرف تازه: اين دقيقا چيزي است که در کتابم به آن اشاره کردهام. هيچ
قصهاي تازه نيست و در عين حال هر قصهاي شبيه هيچيک از قصههاي پيشين
نيست. فيلم و فرمالين اصلا کتابي درباره نقد فيلم نيست. در مقدمهاش هم
نوشتهام که حتي کتابي درباره فيلمنامهنويسي نيست. پس اين کتاب درباره چه
چيزي است؟ اين کتابي است براي فلسفيدن درباره زندگي و عناصر آن. کتابي براي
انديشيدن درباره زمان، مکان، فرجام، کيفيت روان و... . سينما بهانهاي است
براي من تا نگاهي به خدا و انسان و زندگي و مرگ بيندازم.
فيلمهاي مورد علاقهتان را که در هر دو کتابتان معرفي کرديد. از نويسندههاي مورد علاقهتان بگوييد.
همينگوي
يک اوج است آن هم در داستانهاي کوتاهش. ريموند کارور و فرانک اوکانر و
جان آپدايک و کارل چاپک هم براي من حلاوتي خاص دارند. از ايرانيها بهرام
صادقي با فاصله زياد از ديگران، بهترين داستاننويس ماست و در حقيقت مايه
افتخار است که او نيز يک پزشک بود. از نويسندگان زنده بدون کمترين ترديدي
جعفر مدرسصادقي را از هر حيث تواناترين و بهترين داستاننويس ايران
ميدانم.
بازخوردها نسبت به کتابهايتان چطور بود؟
بازخورد در تيراژ هزار نسخه اصلاً موضوعيت ندارد. آن هم در يک کشور هشتاد ميليوني که مردمش مدام دم از فرهنگ مي زنند. در چنين وضعيتي من حتي اگر نخواهم، دارم براي دل خودم مينويسم و اين البته احمقانهترين کار جهان است.
چند داستانک از رضا کاظمي
ميهماني
تمام
بيست نفري که به ميهماني پيرمرد نقاش دعوت بودند؛ فکر ميکردند بقيه به
ميهماني يک نقاش پير افسرده نخواهند رفت. ساعت يازده شب، پيرمرد تمام
غذاهايي را که سفارش داده بود، به گربههاي گرسنه کوچه سپرد و آخرين
تابلويش را تکيه داد به سطل زباله بزرگ سر کوچه. توي رختخوابش دراز کشيد.
ساعت را براي چهار و نيم صبح تنظيم کرد… نيم ساعت بعد با وحشت از خواب
پريد. دويد توي کوچه. تابلو هنوز سر جايش بود. با چشماني خيس، تابلو را به
خانه برگرداند و گذاشت کنار تختش. باتري ساعت را درآورد و به خوابي سنگين
فرو رفت.
نقاب
به
خوشمزگيهاي زن همسايه خنديد. در را که بست نقابش را از صورتش برداشت و
پرت کرد روي کاناپه. توي دستشويي جلوي آينه ايستاد. به زحمت لبش را با دو
انگشت شست و اشاره باز کرد. با دست ديگرش کمي آب توي دهانش ريخت و چرخاند و
تف کرد بيرون. هنوز صورت جديدش خوب جا نيفتاده بود. دکتر گفته بود دو هفته
ديگر طول ميکشد تا جاي بخيهها از بين برود و عضلات و صورتش به حالت اولش
برگردند. آن وقت ميشد مثل جرج کلوني ده سال پيش. جلوي تلويزيون چاي را با
ني هورت کشيد. تلفن را برداشت و شمارهاي گرفت و منتظر ماند :«الو! سلام.
چطوري؟» خودش را پرت کرد روي کاناپه: «من هم دلم برات تنگ شده… من دو هفته
ديگه آزاد ميشم و آخرش ميتونيم واسه اولين بار همديگه رو از نزديک
ببينيم.» صداي قرچ قروچ حواسش را پرت کرد. روي نقابش دراز کشيده بود.
پرسش
برفپاککن جواب نميداد. دوباره پرسيدم: اين موقع شب کجا داريم ميريم؟
درباره «فيلم و فرمالين»
اين
کتاب درباره فيلمنامهنويسي نيست اما شايد يک فيلمنامهنويس هم بتواند
توشهاي از آن بيندوزد. اين متن دربارهنقد فيلم نيست اما پيوندي ناگسستني
با نقد و تحليل فيلم دارد… . گمانم اين است که چنين کتابي در گام نخست بايد
بتواند تماشاي فيلم را به عنوان يک تجربه لذتبخشِ بيبديل و ناب عرضه
کند. مهمترين اولويت در نگارش اين کتاب انتقال همين لذت بوده است؛ لذت
منحصربهفرد سينما.
تجزيه
يا کالبدشکافي يک فيلم به عناصري مثل پيرنگ، زمان، مکان، شيوههاي ايجاد
کنشمندي و کشش دراماتيک، پايانبندي و… دو کارکرد درهمتنيده دارد: در يک
روند مهندسي معکوس، آشنايي با اين عناصر ميتواند براي علاقهمندان به
فيلمنامهنويسي و فيلمسازي در آفرينش يک روايت سينمايي سودمند باشد و
دوم، منظري به تحليل فيلمها و چگونگي رويکرد به آنها ميگشايد.
فرمالين مادهاي با بويي تند و خاص است که با آن جسد را تثبيت (فيکس) ميکنند تا ماندگارتر شود و مدتها براي کالبدشکافي باقي بماند. و البته براي آنها که در پي چيزي بيشتر هستند، «فرمالين» به بازي واژگاني با فرم و فرمال و فرمول و مانند اينها هم راه ميدهد. اما خيال بد نکنيد؛ اين کتاب در تحليل نهايي، عليه چيزي به نام فرمول براي آفرينش هنري است. آموزهها را بايد آموخت و رها کرد.»سپید