سيد
محمود طباطبايي از چهرههاي ماندگار در عرصه پزشکي و اولين جراح مغز و
اعصاب بعد از پيروزي انقلاب است.
او سالها رئيس دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي بود و درحالحاضر رياست دانشگاه علوم پزشکي دانشگاه آزاد، دبيري هيئت ممتحنه رشته جراحي اعصاب، رياست هيئت مديره بيمارستان مهراد، مديريت انجمن صنفي بيمارستانهاي خصوصي تهران ازجمله فعاليتهاي اوست. او پس از جنگ تحميلي براي دانشياري اقدام کرد و پس از آن هم به درجه استادي رسيد.
دکتر طباطبايي اولين استاد جراحي مغز و اعصاب دانشگاههاي تهران در سالهاي پس از انقلاب بود و در سالهاي68تا70معاونت آموزش مرکز پزشکي شهدا و سال 70 تا اواخر 76 رياست دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي را به عهده داشت.
وي درتمام سالهاي خدمتش، رياست بخش جراحي مغز و اعصاب را هم به عهده داشته است. از ديگر فعاليتهاي دکتر طباطبايي ميتوان به دبيري برد تخصصي جراحي مغز و اعصاب کشور و دبيري علمي انجمن جراحان مغز و اعصاب اشاره کرد. وي همچنين در بسياري از گروههاي علمي و اجتماعي در وزارت بهداشت و سازمان نظام پزشکي قانوني فعاليت داشته است و کماکان هم اين فعاليتها ادامه دارد.
دکتر طباطبايي سال 1381 بازنشسته شد؛ اما هنوز هم
بهعنوان پزشک مشغول به کار و فعاليت است.
من
متولد روستاي قاطول از توابع شهرستان گرمسار هستم. پدرم از سادات محل بود و
بهنوعي بزرگ خانواده و مورد احترام مردم روستا بود.
بههمين دليل ما
علاوه بر اينکه خودمان 8 فرزند بوديم، خانه پر رفتوآمد و شلوغي هم
داشتيم و هميشه ده پانزده نفري سر سفره ما بودند. زندگي کاملاً روستايي و
گرمي داشتيم و با بچههاي عمو و عمه مثل يک کلوني زندگي ميکرديم.
من کلاس اول ابتدايي را با يک سال تأخير شروع کردم، چون شناسنامه مستقلي نداشتم و شناسنامه برادر بزرگترم را که قبل از من به دنيا آمده بود و در نوزادي فوت کرده بود به من داده بودند. به همين دليل من دو اسم دارم: مرا احمد صدا ميزنند ولي شناسنامه به نام همان برادرم محمود است.
وقتي به سن مدرسه
رسيدم، با توجه به شرايط آن زمان که در روستاي ما مدرسه وجود نداشت و بايد
سه کيلومتر پياده ميرفتيم تا به مدرسه برسيم، پدرم گفت که اين بچه هنوز
ضعيف است و توان اين راه را ندارد و من يک سال در خانه ماندم. کلاس اول
بهواسطه معلمي که داشتم براي من مقطع ماندگاري در زندگيام شد. مرد
بزرگواري که تا امروز الگوي قابلاحترام من است و هنوز با هم مراوده داريم و
من احترام بسيار زيادي براي ايشان قائلم...
دوره
ابتدايي من با حال و هواي خوشي گذشت. به دليل مسافت زياد خانه تا مدرسه من
اجازه رفتوآمد بهتنهايي را نداشتم و وقتي کلاسمان تعطيل ميشد، بايد چند
ساعتي در مدرسه ميماندم تا زنگ برادر بزرگم هم بخورد و باهم برگرديم.
تا جايي که به ياد دارم خيلي زود خواندن و نوشتن را ياد گرفتم و هميشه مورد تشويق معلم کلاس اولم بودم. باوجوداينکه بچه شيطان و بازيگوشي بودم ولي خيلي درس را دوست داشتم و هميشه با عشق و ولع درس ميخواندم. وقتي از مدرسه به خانه ميرسيدم، باوجوداينکه راه طولاني و خستهکننده بود، ولي بهمحض اينکه ميرسيدم حتي کفشهايم را درنميآوردم، روي فرش ورودي ايوان خانه دمر ميافتادم و مشقهايم را مينوشتم. بعد که کارهاي مدرسه تمام ميشد، لباسهايم را عوض ميکردم و نهار ميخوردم.
سال بعد در يک روستاي نزديکتر، مدرسه باز شد ولي بازهم اين رفتوآمدها خيلي سخت بود. بايد در تاريکي صبح و سرماي زمستان راه ميافتاديم، ولي من آنقدر درس خواندن را دوست داشتم که همين راه هم برايم لذتبخش بود.
پدر و مادرتان تشويق يا نظارتي در درس خواندن شما داشتند؟
پدرم
که مدام مشغول کارهاي زراعت بود و مادرم آنقدر مشغله داشت که واقعاً زمان
رسيدگي به درسهاي ما را نداشت. هرچند هميشه ميگفت که درس بخوانيد و
درسخواندن ما را دوست داشت، ولي بيشترين مسئوليت درسي ما به عهده خواهر و
برادر بزرگترم بود. يادم هست کلاس اول که بودم ? را برعکس مينوشتم.
خواهر بزرگم يک روز کامل نشست بالاي سر من و آنقدر با من تمرين کرد و
کلنجار رفت تا توانستم ? را درست بنويسم...
آن
زمان بنا به اقتضاي شرايط زندگي، بچهها موظف بودند در کنار درسخواندن،
کار هم بکنند. چه در خانه و چه در مزرعه بايد کمک ميکردند و من تنها
بچهاي بودم که هميشه از کار فراري بودم و مدام سرم توي کتاب بود. با عشق
عجيبي درس ميخواندم.
يادم هست زمان ما براي تعطيلات عيد، تکاليف وحشتناکي ميدادند؛ يک رونويسي کامل و سنگين بود. من قبل از اول فروردين تکاليف تمام 13روز را مينوشتم و پاکنويس ميکردم و مرتب ميگذاشتم کنار.
يک سال که تمام تکاليفم را پاکنويس کردم و تمام شد، يکي از بچهها خيلي
اتفاقي روي دفترم آب ريخت. بهشدت گريه ميکردم و هرچه مادرم ميگفت که
اشکالي ندارد، اين صفحه را بکن و دوباره بنويس، من قبول نميکردم تا مجبور
شدند شبانه براي من يک دفتر ديگر بگيرند. آن شب تا صبح نخوابيدم و از اول
تمام رونويسي را زير نور يک چراغ کوچک تکرار کردم، تا خيالم راحت شد.
نکته ديگري که از آن مقطع هميشه در ذهنم مانده صداي قرآنخواندن برادر
بزرگم بود. تا جايي که به ياد دارم، هر روز صبح من به صداي قرآن و
نمازخواندن برادرم بيدار ميشدم.
وقتي از شما ميپرسيدند دوست داريد در آينده چه کاره شويد به چه شغلي فکر ميکرديد؟ شما هم مثل خيلي از بچهها ميگفتيد پزشکي؟
در
محيطي که من زندگي ميکردم و درس ميخواندم، چون شرايط اقتصادي و اجتماعي
محل خيلي ضعيف و محدود بود، کسي جرئت نميکرد به پزشکي فکر کند. از مجموع
بچههاي کلاس اول ابتدايي فقط دو نفر بوديم که به ديپلم رسيديم و بقيه به
دليل شرايط بد اقتصادي مجبور به ترک تحصيل شدند. از مجموع شهر گرمسار
فقط 36 نفر بوديم که به ديپلم رسيديم و خيلي اين جسارت و فکر بين
بچهها نبود.
براي خودم هم عجيب بود، ولي من تنها کسي بودم که خيلي به
پزشکي فکر ميکردم. از وقتي که به ياد دارم عاشق پزشکي بودم و از تمام
بچههاي همدوره من در آن زمان، فقط من وارد پزشکي شدم. من بچه پر شروشوري
بودم ولي پدرم بهشدت به رفتوآمدها و رفتارهاي ما حساس بود. من هميشه
معتقدم که هر خانوادهاي بايد روش تربيتي خودش را داشته باشد و تربيت
بچهها بايد در يک چهارچوب مشخص باشد.
فکر ميکنيد دليل اين علاقه و به قول خودتان جسارت چه چيزي بود؟
نه
در خانواده ما پزشکي وجود داشت، نه حتي در روستايي که بزرگ شدم و نه حتي
کسي من را تشويق ميکرد. وقتي الآن خودم را تحليل ميکنم، فکر ميکنم چند
عامل در اين علاقه و اشتياق سهيم بودند. شايد اولين عامل نياز شديد منطقه
به پزشک بود. در روستاهاي اطراف ما فقط يک پزشکيار در روستاي کردوان بود
که اگر کسي در اطراف واقعاً نياز به درمان پيدا ميکرد، بايد با اسب ميرفت
و اين پزشکيار را ميآورد.
من خودم چند باري رفتم دنبال ايشان و يادم هست
تمام راه با چه ذوق و عشقي کيف طبابتش را دست ميگرفتم و حمل ميکردم وبعد
با چه عشقي اين گوشي را نگاه ميکردم. بالاي سرش ميايستادم و با چه دقتي
به دستانش نگاه ميکردم و منتظر يک فرصت ميماندم تا بتوانم يواشکي به گوشي
معاينه دست بزنم.
عامل
بعدي علاقه ذاتي خودم به پزشکي و علاقه زيادم به درس بود. دبيرستان که
رفتم ديگر مطمئن بودم که پزشک ميشوم. پرستيژ اجتماعي اين رشته برايم جذاب
بود و از طرفي اسرار بدن و کارکرد اعضاي بدن برايم هميشه اغواکننده بود.
من هيچوقت از جسد نميترسيدم و تازه برايم جالب بود که ببينم آدم وقتي ميميرد چه شکلي ميشود و چه تغييراتي ميکند. درهمان مقطع دبيرستان يکبارشنيدم که گفتند يک کارگر معدن بر اثر ضربه مغزي فوت کرده است. کنجکاو شدم که ببينم اين ضربه مغزي چه تأثيري روي ظاهر مرده دارد. مسئول غسالخانه اجازه ورود به من نداد. من رفتم گوشهاي پنهان شدم تا بعد از تعطيلي همه بروند. وقتي تنها شدم با نور کبريت رفتم بالاي سر جسد تا ببينم چه شکلي شده است. علاقه عجيبي داشتم.
اين کنجکاوي کودکانه در من وجود
داشت. خاطره ديگري هم دارم که هنوز خواهرم تعريف ميکند. سال آخر دبيرستان
بودم. نشسته بودم درحياط خانه و طبق معمول داشتم درس ميخواندم که خواهر
کوچکم گفت چرا اينقدر درس ميخواني و خودت را خسته ميکني. به خواهرم گفتم
ببين حيف اين دستها نيست که نسخه ننويسد. بعد ازاين همه سال هنوز خواهرم
اين خاطره را تعريف ميکند.
اقتضاي زندگي در روستا اين است که همه باهم کار کنند. شما هم کمک ميکرديد يا فقط درس ميخوانديد؟
تمام
بچهها موظف بودند کار کنند و من هم در کار کشاورزي به پدرم کمک ميکردم.
تا زماني که ديپلم بگيرم کشاورزي ميکردم. حتي سالي که کنکور داشتم، بهطور
مستقل کشت کرده بودم. اينطوري نبود که بچهها فقط درس بخوانند.
همه بايد
کار ميکردند و البته من گاهي غر ميزدم که درس دارم و بايد درس بخوانم؛
ولي کار کردن ضروري بود و ما اصلاً نه جرئت نداشتيم و نه به خودمان اجازه
ميداديم که از حرف و دستور پدر سرپيچي کنيم. تمام بچههاي خانواده درس
خواندند؛ ولي من عطش عجيبي به درس داشتم.
بعدها براي دبيرستان رفتم گرمسار. زماني که ديپلم گرفتم پدرم مريض شدند و اوضاع مالي ما به هم ريخت ولي بازهم مانع درس خواندن من نشد.
حمايتهاي داييام کمک بسيار مؤثري در آن مقطع بود. سال اولي که در کنکور پزشکي شرکت کردم قبول نشدم. طبيعي بود که ما از شهر کوچکي مثل گرمسار توان رقابت با بچههاي تهران را نداشتيم و سواد وبنيه علمي آنها از ما قويتر بود. ما حتي دبيررياضيات نداشتيم. ولي اين قبولنشدن هم مانع من نشد.
اگر هدف مقدس و مشخصي در زندگي داشته باشيد، عدم موفقيت شکست نيست. وسيلهاي ميشود براي پيشرفت و عاملي براي تلاش بيشتر. بايد شکستها را پله ترقي کرد و از آنها بالا رفت؛ نه اينکه اجازه بدهيد مانع پيشرفت شما شوند. تمام پيام من به جوانها همين است که از شکستها نترسيد.
همان سال رشته ديگري قبول شدم
ولي به عشق پزشکي ثبتنام نکردم. بايد همان سال ميرفتم خدمت نظام و
چارهاي نداشتم.
سپاه دانش نرفتم و رفتم ارتش و چه دوران سختي را گذرانديم.
در امتحان ارتش رشته مخابرات ممتاز شدم و در تهران ماندم و همين فرصتي شد
تا در همان دوران سربازي عصرها ميرفتم مدرسه هدف و براي کنکور درس
ميخواندم.
چون برادر بزرگم کارمند بهداري تبريز شده بود، در امتحان
دانشکده پزشکي تبريز شرکت کردم و پذيرفته شدم. هفت سالي که در تبريز ماندم و
دوره پزشکي عموميام را گذراندم، دوران طلايي زندگيام بود. من واقعاً از
مردم تبريز تلاش و پشتکار و سختکوشي را ياد گرفتم. مردم آذربايجان مردمان
بسيار شريف و استوار و پرتلاشي هستند. من درسهاي زيادي از آنها ياد
گرفتم و البته زبان ترکي را هم بهطور کامل ياد گرفتم..
مردم
تبريز از زمان انقلاب مشروطه نقش زيادي در تاريخ داشتند و هميشه با شجاعت و
قدرت در راه اهدافشان جانفشاني کردند. من واقعاً تبريزيها را دوست داشتم
و از آنها خيلي چيزها ياد گرفتم.
دوران دانشگاه هم درسخوان بوديد و همچنان عاشق پزشکي بوديد؟
سالي
که قبول شدم به دليل مريضي پدرم و اوضاع آشفته مالي، پرداخت
شهريه1500توماني دانشگاه برايم واقعاً مشکل بود که داييام اين هزينه را
پرداخت.
در دانشکده پزشکي قانوني وجود داشت که هر دانشجويي معدل
بالاي 17 داشت، از پرداخت شهريه معاف ميشد و من در تمام سالهاي بعد
هيچ شهريهاي پرداخت نکردم. من عاشق پزشکي بودم و چون نياز هم داشتم، هميشه
با معدل الف درس خواندم.
در
تمام اين سالها در کنار درسخواندن، کار هم ميکردم و نهتنها هزينه
زندگي و تحصيلم به عهده خودم بود که کمکخرج خانوادهام هم بودم. من
ويزيتور يک شرکت دارويي بودم...
من
عاشق پزشکي بودم و از لحظهبهلحظه دوران تحصيلم لذت بردم. باوجود تمام
سختيهايي که داشتم، براي من دانشکده پزشکي هميشه يک مکان مورداحترام بوده و
هست. من هنوز عاشق پزشکيام و بهدليل همين عشق است که در آستانه 74سالگي
هنوز روزي17ساعت ميکنم و خسته نميشوم. من لبخند بيمارانم را با هيچچيزي
در دنيا عوض نميکنم.
اگر
آدم عاشق کار و حرفهاش باشد، حتما پيشرفت ميکند. من زماني که دوره تخصص
را ميگذراندم، دوتا بچه داشتم؛ ولي رتبه اول کشوري شدم، چون ميخواستم و
دوست داشتم. انگيزه و عشق ميتوانند براي هرکسي عامل موفقيت باشند. به
عقيده من پزشکي بهترين وسيله تقرب به درگاه خداست.
چرا تخصص مغزواعصاب را انتخاب کرديد؟
زماني
که من ميخواستم رشته تخصصي انتخاب کنم، اين رشته خيلي معروف نبود و
فقط چند تا مرکز اين رشته را داشتند. سال 52 هيچ دانشگاهي اين رشته
را نداشت و فقط محدود ميشد به دانشگاه تهران و در کل شهر تبريز فقط يک
متخصص مغز و اعصاب از فرانسه آمده بود. من براي ارولوژي و ارتوپدي شرکت
کردم و در هر دو رشته هم قبول شدم. استاد بسيار ارزشمندم دکتر رحيم دهقان
که خدا رحمتشان کند به من گفتند که من نمرهها و سوابق تحصيلي تو را
ديدهام که خيلي خوب است. اين رشته هم رشته نو و جديد و سختي است و پيشنهاد
من است که بيا و اين رشته را انتخاب کن. اين رشته مشکلي است. مشورت کردم و
خلاصه تصميم گرفتم که مغزواعصاب را انتخاب کنم.
دوره تخصصم را قبل از انقلاب تمام کردم و چون نمرهام خوب بود بورسيه شدم و رفتم دانشگاه جان هاپکينز. در آن مقطع بين اين دانشگاه و بيمارستان شهداي تجريش ارتباطات علمي زيادي وجود داشت و استاد و دانشجو مبادله ميکردند. استاديار انتخاب شدم و بعد به دليل انقلاب، اوضاع جامعه به هم ريخت.
شما از پزشکان معتمد سران نظام هستيد. فکر ميکنيد چه چيزي عامل اين اعتماد است؟
ببينيد
يک اصل کلي وجود دارد: اينکه هرکسي بايد عاشق حرفه و شغلش باشد. در کنار
اين عشق، اخلاص و پايبندي به اخلاق هم باشد، خودبهخود خدا اسباب و
زمينههاي پيشرفت را فراهم ميکند. امام (ره) جمله زيبايي دارند که
ميگويند اگر پزشکان در کار حرفهايشان فقط به فکر رضايت خدا باشند و براي
خدا کار کنند، همه عوامل جانبي ديگر خودش مهيا ميشود. اگر پزشکي صادقانه و
خدايي کار کند، موردتوجه و استقبال مردم قرار نميگيرد؟ بهعنوان نمونه
شخصيتي مثل دکتر يلدا را ببينيد، آيا کسي براي ايشان تبليغ ميکند؟ يک
انسان شريف خاضع و ساده و مخلص؛ که عاشقانه و صادقانه کارکرده و به اين
جايگاه رسيده است. اگر کسي اينگونه عاشقانه و بااخلاق و اخلاص کار کند،
خدا او را محبوب و قابلاعتماد ميکند. اعتماد و اطمينان را نميتوان
خريدوفروش کرد. با عمل بايد زمينههاي آن را در جامعه فراهم کرد، به قول
حافظ
تو بندگي چو گدايان بهشرط مزد نکن
که خواجه خود روش بندهپروري داند
شما
نبايد به دنبال اين باشيد که نظر مردم و احترام آنها را جذب کنيد. اگر
مخلصانه براي خدا کار کنيد و براي حرفهتان تقدس قائل باشيد و به مردم
احترام بگذاريد، خدا زمينههاي اعتماد را فراهم ميکند. من معتقدم که در
کار نبايد هدف ما جلبتوجه مردم و مديرانمان باشد. بايد فقط خدا را ببينيم و
خدا وعده داده که (تعز من تشا) عزت و ذلت در اراده خداست.
فکر ميکنيد مهمترين نقطه عطف زندگيتان چه چيزي بوده؟
انتخاب اين رشته و پزشک شدنم قطعاً مهمترين اتفاق زندگيام بود که مسير زندگي و سرنوشت مرا عوض کرد.
من
تمام آرزوهايم، اهدافم، ارضاي روحي و درونيام را در پزشکي به دست آوردم.
چه لذتي براي من بالاتر و مقدستر از اينکه برق شادي و اميد و تشکر را در
چشمان مادر يک کودک بعد از مداوا ميبينم. هيچ ارزشي در دنيا نميتواند با
اين نگاه برابري کند و من هزاران بار اين حس را در زندگي تجربه کردهام.
وقتي چشمانم را ميبندم و به گذشته نگاه ميکنم هزاران نگاه را ميبينم که
صادقانه و بيريا و بيهيچ چشمداشتي از من تشکر کردند و من همين حس دروني
را با تمام دنيا عوض نميکنم. آن محبت و جلب اعتماد ارزشمند است. نگاه
آدمها پر از مفهوم و معني است؛ مثل يک اقيانوس است و من بسيار سپاسگزار
خداوندم که اين اقيانوس را دارم و به همين دليل است که من هنوز در سن
??سالگي روزي ?? ساعت کار ميکنم و احساس خستگي نميکنم.
اين
حس نهتنها در بعد مواجهه با بيمار و خانوادهاش، بلکه در بعد درماني هم
وجود دارد. اگر شما در دانشگاه بتوانيد آرامش روحي و رواني دانشجو و
خانوادهاش را تأمين کنيد، همين نگاه احترام و تشکر را دريافت ميکنيد که
براي من بسيار ارزشمند است. خاطرهاي از زماني که رئيس دانشگاه علوم پزشکي
شهيد بهشتي بودم برايتان بگويم. من طبق عادت هميشگيام شش صبح که رفتم
دانشگاه به من گفتند آقايي که ظاهراً چوپان است از صبح خيلي زود آمده و
اصرار دارد که رئيس دانشگاه را ببيند. من هم که عاشق اين گروهام گفتم
بيايد. ديدم اين بنده خدا دخترش رشته پزشکي قبولشده است و ميگفت من خودم
تابهحال تهران نيامده بودم. الآن با چه اعتمادي دخترم را تنها بگذارم. از
طرفي دوست هم دارم که درس بخواند. الآن که شما را ديدم کمي خيالم راحت شد.
اگر برايتان امکان دارد اين دخترم پيش شما بماند و کارهاي دفتر شما را
انجام بدهد؛ ولي من خيالم راحت باشد که در امنيت است. من نهايت اضطراب و
دلهره را در چشمان اين آدم ميديدم. او با تمام وجود به من پناه آورده بود؛
مثل همان مادري که بچه مريضش را به من ميسپارد. به او گفتم دختر تو
امانت پيش خودم ميماند. احتياجي نيست کار کند، در همين خوابگاههاي خودمان
به يک آدم قابلاطمينان ميسپارم و زير نظر خودم خواهد بود. شما نميدانيد
وقتي اين پدر به آرامش رسيد من چه لذتي بردم. همين اتفاق شايد جرقه اين
را درذهنم زد که بايد به بحث خوابگاههاي دختران اهميت بيشتري بدهيم و
بعدها به لطف خدا توانستيم مجتمع خوابگاهي حضرت فاطمه زهرا را بسازيم که
در سالهاي بعد تمام دختران شهرستاني و حتي دختران شهرري را تحت پوشش
قرارداديم.
در تمام سالهايي که مسئول بودم، نيمههاي شب و بهطور ناشناس
به خوابگاهها و بيمارستانهاي زير نظر دانشگاه شهيد بهشتي سر ميزدم تا
خيالم راحت شود که همهچيز روبراه است، با خودم فکر ميکردم اگر اتفاقي
بيفتد من در قبال خدا مسئولم وپاسخگو. از طرفي جلب اعتماد مردم برايم بسيار
مهم بوده و هست. اين چيزهاست که به آدم آرامش ميدهد و مرا ارضا ميکند.
اينها همان رگ و ريشههاي ايراني بودن ماست.
مهمترين شخص تأثيرگذار زندگيتان چه کسي است؟
معلم کلاس اول ابتداييام که هم مدير مدرسه بود هم ناظم و هم معلم و به جرئت ميگويم تأثيرگذارترين فرد زندگيام بود و هنوز با ايشان در ارتباطم. هنوز هم براي من يک الگوست و هرسال روز معلم به ديدنشان ميروم. مرد شريف، بزرگوار، خودساخته، مدير و باتدبيري بودند، باجذبه و دقيق و مهربان. هنوز هم مثل يک پدر دوستشان دارم. آقاي احمد رضايي يک نمونه کامل معلم و مرشد براي من بودند. بسيار خودساخته و باپشتکار بودند و با عشق معلمي ميکردند. يک مدرسه شش کلاسه را اداره ميکردند و هنوز عکس ايشان روي ميز کار من در منزل هست. من هنوز سالي چند بار به ديدنشان ميروم.
بعد از ايشان مربي
اخلاقي و معنوي من در سن نوجواني و جواني حاجآقاي حسن لاهوتي بودند که خدا
رحمتشان کند. ايشان در آن مقطع تأثير عميقي روي جوانهاي گرمسار داشتند.
در سن بلوغ و حساس جواني تأثير زيادي روي من داشتند. جوانهاي همدوره من
در گرمسار بهشدت تحت تأثير ايشان بودند. روحاني جوان و باپشتکار و
دوستداشتني بودند که حرفهايشان خيلي روي جوانها و نوجوانها تأثير داشت.
هنوز به شهر زادگاهتان رفتوآمد داريد؟
من
هنوز بچه گرمسارم و ترک ديار نکردم و مدام در رفتوآمدم و نمازم را کامل
ميخوانم و روزهام را ميگيرم؛ چون هنوز آنجا شهر من است و ازنظر پزشکي هر
کاري از دستم برميآمد، براي شهرم انجام دادم. با وجودي که جمعيت آن زير
صدهزار نفر است ولي بخش جراحي مغزواعصاب پيشرفته دارند وبراي درمان احتياج
ندارند به شهر ديگري بروند. در حوزه سلامت و بهداشت هر کاري که در توانم
بود، براي مردم شهرم انجام دادم.
يک
مقطع بسيار زيباي زندگيام، زمان جنگ بود. قبل از انقلاب من تجربه
درمانهاي زيرزميني را داشتم که با بچهها يک گروه بوديم که مبارزان و
انقلابيها را بهطور مخفيانه در زيرزمين خانهها مداوا ميکرديم.
سال 57 اولين آسايشگاه را براي مجروحين انقلاب تجهيز کرديم. اولين
درگيريها عليه انقلاب در شهر گنبد بود که من براي مداواي انقلابيها چند
ماهي رفتم گنبد. اين اولين تجربه من در درمانهاي جنگي و اضطراري بود. نکته
جالب اينجا بود که چون من تنها جراح مغز و اعصاب بودم، با آمبولانس به
جبهه مخالفها ميرفتم و آنها را هم عمل ميکردم و برميگشتم. اين ارزش
پزشکي است که بايد فراتر از جناحبنديهاي سياسي به فکر نجات جان انسانها
باشيم؛ اما جنگ آزمون بزرگ و سختي براي جامعه پزشکي بود.
من اين تجربه را
در زمان جنگ هم داشتم که اسيرها را جراحي ميکرديم. زماني که خرمشهر سقوط
کرد ما در بيمارستان صحرايي آبادان بوديم و در500متري خط مقدم جراحي
ميکرديم. خوب يادم هست که يک خلبان مصري را جراحي کردم که گلوله به نخاعش
خورده بود. تمام تيم پزشکي ما پايبند به اخلاق پزشکي بودند و برايشان
مجروح و اسير جنگي فرقي نداشت.
من
به دليل تخصصم و نيازي که به جراح مغزواعصاب بود، سعي ميکردم بعد از
عملياتهاي بزرگ همراه تيم اضطراري به مناطق جنگي بروم و در بيشتر
عملياتهاي جنگي حضور داشتم.
جنگ
واقعاً براي جامعه پزشکي يک دانشگاه بود و بسياري از تکنيکهاي جراحي
باوجود محدوديتهاي امکانات در همين بيمارستانهاي صحرايي شکل گرفت. جنگ يک
مقطع بسيار حساس و آبرومند براي جامعه پزشکي بود. يک صحنه درخشان و
ماندگار در ارائه خدمات پزشکي بود. جو رواني حاکم بر تيمهاي پزشکي آنقدر
دلسوزانه و صادقانه بود که قطعاً به مجروحين آرامش ميداد. در طول هشت سال
جنگ کمتر عيد نوروزي بود که ما کنار خانواده باشيم و اصلاً کسي شاکي هم
نبود و اعتراضي نميکرد. پرستاران ما هم در جنگ نقش بسيار مؤثري داشتند و
خالصانه در جنگ حضور داشتند..
در اين شرايط همسرتان و خانواده اعتراضي نداشتند؟
در
تمام اين سالها من هيچوقت گله و شکايتي از همسرم نشنيدم. هميشه حامي و
پشتوانه من بودند و همين درک و حضور براي من بزرگترين پشتوانه و
دلگرمي بود.
من
کاملاً سنتي ازدواج کردم. با همسرم نسبت خانوادگي دارم. ايشان نوه عموي
مادرم بودند که به پيشنهاد مادرم خواستگاري رفتيم و خدا را شکر که ازدواج
بسيار موفقي هم داشتم. من دانشکده پزشکي را تمام کرده بودم و همسرم داشت
ديپلم ميگرفت که ازدواج کرديم و هميشه پشتيبان هم بوديم و هنوز زندگي
عاشقانهاي داريم. ماحصل اين ازدواج سه دختر و يک پسر است.
بچهها هم مثل شما عاشق پزشکي بودند؟
هيچکدامشان
پزشکي نخواندند. من عليرغم اينکه دلم ميخواست پسرم پزشکي بخواند،
هيچوقت به او تحميل نکردم. من بهتجربه اين را کاملاً حس کردم که بچهها
استعدادها و علايق متفاوتي دارند و ما بهعنوان پدر و مادر بايد اين
استعدادها را شناسايي کنيم و پرورش بدهيم؛ نه اينکه نظر خودمان را به
آنها تحميل کنيم. بچهها بيشتر به سمت رشتههاي هنري رفتند و شايد کار
سنگين من و حجم زياد کاري که هميشه داشتم، باعث شد بچهها سمت پزشکي نروند.
دختر بزرگم گرافيست بسيار خوبي است و دختر ديگرم آرشيتکت و يکي هم نقاش
است. پسرم درحالحاضر دکتراي محيط زيست ميخواند. من هميشه دوست داشتم
بچهها به دنبال عشق و علاقه دروني خودشان بروند.
چرا باوجود شرايطي که داشتيد، خارج نرفتيد؟
من
عاشق مردم ايرانم و هيچوقت به فکر اقامت و زندگي خارج از ايران نبودم.
زماني که پسرم ميخواست براي ادامه تحصيل به کانادا برود به دليل وابستگي
عاطفي که بين ما وجود داشت، من و مادرش يک مدتي رفتيم که تنها نباشد. اما
نه من و نه همسرم دوست نداشتيم بمانيم و برگشتيم. هيچوقت به فکر ماندن
نبودم. سرزمين من اينجاست و من متعلق به اين سرزمينم.
در
محيطي که من زندگي ميکردم و درس ميخواندم چون شرايط اقتصادي و اجتماعي
محل، خيلي ضعيف و محدود بود، کسي جرأت نميکرد به پزشکي فکر کند.
دبيرستان
که رفتم ديگر مطمئن بودم که پزشک ميشوم. پرستيژ اجتماعي اين رشته برايم
جذاب بود و از طرفي اسرار بدن و کارکرد اعضاي بدن برايم هميشه اغواکننده
بود.
تمام بچهها موظف بودند کار کنند و من هم در کار کشاورزي به پدرم کمک ميکردم. تا زماني که ديپلم بگيرم کشاورزي ميکردم.
اگر
آدم عاشق کار و حرفهاش باشد، حتم پيشرفت ميکند. من زمانيکه دوره تخصص را
ميگذراندم دوتا بچه داشتم ولي رتبه اول کشوري شدم، چون ميخواستم، دوست
داشتم و انگيزه عشق ميتوانند براي هرکسي عامل موفقيت باشند. به عقيده من
پزشکي بهترين وسيله تقرب به درگاه خداست.
انتخاب اين رشته و پزشکشدنم قطعاً مهمترين اتفاق زندگيام بود که مسير زندگي و سرنوشت مرا عوض کرد.
نگاه
آدمها پر از مفهوم و معني است، مثل يک اقيانوس است و من بسيار سپاسگزار
خداوندم که اين اقيانوس محبت و لطف را از طرف مردم دارم و به همين دليل است
که من هنوز در سن 74سالگي روزي 17 ساعت کار ميکنم و احساس خستگي
نميکنم.
نکته
جالب اينجا بود که چون من تنها جراح مغز و اعصاب بودم با آمبولانس به جبهه
مخالفها ميرفتم و آنها را هم عمل ميکردم و برميگشتم. اين ارزش پزشکي
است که بايد فراتر از جناحبنديهاي سياسي به فکر نجات جان انسانها باشيم
هيچکدام از فرزندانم پزشکي نخواندند و من عليرغم اينکه دلم ميخواست پسرم پزشکي بخواند هيچوقت به او تحميل نکردم.
دکتر سيد محمود طباطبايي
استاد جراحي اعصاب دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي
1344-1351: تحصيل طب عمومي در دانشگاه تبريز
1353-1357: دستياري جراحي اعصاب در مرکز پزشکي شهدا
1358تا1382عضو هيئت علمي دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي
پستهاي اجرايي
1) معلمي در شميران از سال1343تا 1344
2) رئيس درمانگاه هلال احمر آستارا از سال 1351 تا 1353
3) رئيس بخش جراحي اعصاب بيمارستان شهدا از سال 1359 تا1383
4) مدير گروه جراحي اعصاب دانشگاه از سال 1365 تا78 13
5) معاون آموزشي بيمارستان شهداي تجريش از سال 1368 تا1370
6) دبير هيئت ممتحنه رشته جراحي اعصاب از سال1368تا1377
7) رئيس دانشگاه علوم پزشکي و خدمات درماني شهيد بهشتي از سال1370تا1377
8) معاون آموزشي و پژوهشي بنياد بيماريهاي خاص از سال1378تا1282
9) عضو کميسيون5 نفره هيئت امناي مرکز از سال 1370 تا 1376
10) عضو شورايعالي پزشکي وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکي تا سال 1376
11) دبير هيئت امناي دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي از سال 1370 تا 1376
12) رئيس ستاد شاهد و ايثارگران دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي از سال 1370 تا1376
13) داديار دادگاههاي نظام پزشکي
14) عضو کميسيون علمي آموزشي هيئت بازرسي شورايعالي انقلاب فرهنگي
15) عضو کميسيون ارزشيابي مدارک علمي فارغالتحصيلان جراحي اعصاب خارج از کشور
16) کارشناس پزشکي سازمان پزشکي قانوني کشور
17) عضو هيئت مؤسس و هيئت امناي مؤسسه آموزش عالي شهيد عراقي
18) رئيس هيئت مديره مؤسسه آموزش عالي شهيد عراقي
19) مدير مسئول فصلنامه پژوهشي پژوهنده
20) مديرعامل و عضو هيئت مديره بيمارستان مهراد
21) عضو هيئت امناي پژوهشکده علوم شناختي ايران
22) رئيس هيئت مديره و مدير عامل انجمن استئوپروز ايران (IOF)
23) عضو تماموقت هيئت مؤسس مرکز تحقيقات استريوتاکسي دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي
24) عضو هيئت امناي مجمع خيرين سلامت استان سمنان
25) رئيس هيئت امناي مجمع خيرين سلامت شهرستان گرمسار
26) عضو هيئت امناي مؤسسه آموزش عالي اديبان شهرستان گرمسار
27) مشاور وزير بهداشت در امر سلامت
28) دبير مميزي توسعه علوم پزشکي معاونت علمي و فنّاوري رياستجمهوري
29) عضو پيوسته فرهنگستان علوم پزشکي جمهوري اسلامي ايران
30) عضو هيئت امناي دانشگاه آزاد اسلامي استان سمنان
31) دبير کميته ارزشيابي هيئت ممتحنه جراحي اعصاب
32) عضو هيئت امناي دانشگاه علوم پزشکي سمنان
33) عضو شوراي پژوهشي شبکه تحقيقات استئوپروز کشور
34) عضو شعبه يک هيئت عالي انتظامي سازمان نظام پزشکي
35) رئيس هيئت امناي بيمارستان فرهيختگان
36) مشاور وزير بهداشت در امر بيمارستانهاي خصوصي
37) عضو شوراي پژوهشي مرکز تحقيقات استئوپروز
38) عضو شوراي راهبردي سلامت تهران
39) عضو شوراي اخلاق، فرهنگ و ميراث پزشکي سازمان نظام پزشکي
40) رئيس کميته نقش بخش خصوصي در سلامت
41) رئيس دانشگاه علوم پزشکي آزاد اسلامي1392
42) مشاور معاونت توسعه امور اجتماعي و عمومي سازمان مديريت و برنامه ريزي
در امور آموزش پزشکي و حوزه سلامت
سوابق عضويت در انجمنهاي پزشکي داخلي و خارجي
1) عضو انجمن بينالمللي جراحان اعصاب
2) عضو انجمن خاورميانهاي جراحان اعصاب
3)عضو و دبير انجمن جراحان اعصاب ايران
4) عضو انجمن بينالمللي جراحان اعصاب قاعده جمجمه
5) عضو انجمن جراحان اعصاب مکتب دندي- آمريکا
سپید