روزهايي آخري كه در حالتي بيشتر به نوميدي گراييده، در گوشۀ پرت كاغذي نوشته بود:
گر بمانديم، باز بردوزيم
جامه اي كز فراق چاك شده
ور بمرديم،عذر ما بپذير
اي بسا آرزو كه خاك شده
خبر مثل هميشه كوتاه و سنگين و تلخ بود: گل آقاي ملت ايران درگذشت. ضربه اي بود مثل پتك. بارها از صحن علني آبدارخانۀ شاغلام عوام ــ به اصطلاح خودش ــ جيم شده بود و رفته بود؛اما رفتنش شوخي بود. همه مي دانستند. چند روز بعدش باز از راه مي آمد و شوخ طبعي اش گل مي كرد و يك گل آقايي نشان شاغلام مدعي العموم مي داد كه آنورش ناپيدا. و شايد همانور سبيلش كه في المجلس دود داده مي شد:
مدتی در کار ما تأخیر شد
مدّعی در غیبت ما شیر شد
کاین من طاووس علیین شده
با گلآقا لج شده، همچین شده
با دو تا جمله سبیلش دوختیم
نطق او بسته، دهانش دوختیم!
اما اين بار رفتنش شوخي نبود. و باز همه مي دانستند. و همين درد دانستن،همه را مي سوزاند. تصورش سخت بود. تصور ملت بي گل آقا(همچنان كه در زمان حياتش،تصور گل آقاي بي ملت). سالها بود كه مردم «توفيق» طنزي مردمي را نداشتند؛ تا آن كه در ديماه 1363 گل آقا آمد. با «دوكلمه حرف حساب» هم آمد. در گوشۀ سمت چپ صفحۀ سوم روزنامه اطلاعات. با چشم اندازي چشمگير. به اشارت و بشارت سيدمحمود دعايي و جلال رفيع. و كارش كه گرفت، انتشار هفته نامۀ «گل آقا» را در دست گرفت؛ آبان 1379 . عصر روز اول انتشارش بود كه كار به چاپ دوم كشيد. ملت آن را مثل برگ زر روي سر بردند. و گل آقا و طنز گل آقايي با طبقات مختلف مردم گره خورد.
و حالا 12 ارديبهشت، روز خداحافظي مردم با گل آقا بود. گل آقاي خودشان؛ يا گل آقايي كه در تصورشان بود: طنزپردازي مردمي و صاحب طنزي نجيبانه و اديبانه. طنزي قندپهلو كه مي شد با خيال راحت آن را در جمع خانواده و دوست و آشنا خواند و همه را در تبسم و تفكر شريك و سهيم كرد. همگان با اين شعار تابلو سردر آبدارخانه شاغلام آشنا بودند كه:
خنده رو هر كه نيست،ازما نيست
اخم در چنتۀ «گل آقا» نيست
كيومرث صابري، پيش از آن كه چرخ روزگار بر وفق مرداد گردد و گل آقا گردد، سالها بود كه معلم بود. حتي آن زمان كه «گردن شكستۀ فومني» توفيق بود. و اين خود طرفه حديثي است كه آنك در روز معلم بايد شاگردانش با او خداحافظي مي كردند تا در قطعۀ هنرمندان، و در بين جمعي از طنزپردازان پيشكسوت كه پيش تر از او رفته بودند و گويي براي راه اندازي يك مجلۀ اخروي بدون نظارت ارشاد، يك هيأت تحريريۀ ساكت و آرام و بي صدا را تشكيل داده بودند، آرام گيرد.
او بعدها كه به ضرورت كار و روزگار، از شغل رسمي معلمي در مدارس فاصله گرفت (و در همين سالها هم بود كه با شهيد بزرگوار محمدعلي رجائي در يك مدرسه تدريس مي كرد و از همانجا نيز باب دوستي و آشنايي باز شد)؛ خاطرات بسياري از آن ايام داشت كه به مناسبت نقل مي كرد. گاه نيز آن زمان كه در ساحت و گسترۀ وسيع تري ــ و آن هم در حوزۀ حساس طنز ــ به معلمي و تدريس حضوري و غيرحضوري مشغول و مشعوف بود؛ برخي از شاگردانش كه مي فهميدند«گل آقا»ي معروف ايران،همان كيومرث صابري معلم مدرسه و كلاس آنهاست، به انحاء مختلف تماس مي گرفتند و اظهار خوشحالي مي كردند.
آقاي صابري مي خنديد و مي گفت:«روزي در يكي از خيابان هاي شهر، پليسي آمد برگۀ جريمه اي برايم بنويسد. وقتي كه نوشت؛ تا پشت به من كرد كه برود، همين كه راه افتاد، به او گفتم: تو فلاني نيستي؟ شاگرد من در مدرسۀ فلان؟... با تعجب گفت: چرا خودمم،ولي براي چي از روبه رو نشناختيد؟ گفتم: چون وقتي هم كه پاي تخته مي رفتي، در امتداد پايت انحنايي بود كه باعث مي شد كمي كج راه بروي؛ و الآن هم ديدم داري همانطور راه مي روي!»(كجدار و مريز!)
نمي خواهم در يادكرد صابري،خيلي غمگنانه بنويسم. مترصد به گریه انداختن دیگران نیستم. او خودش همۀ ما را به ترويج شادماني و شعف توصيه و تشويق مي كرد. هيچ وقت يادم نمي رود از اولين جلسه اي كه قرار بود همكار گل آقا شود. در اتاق آقاي صابري نشسته بودم و صحبت مي كردم. به حرفهايم كه گاهي با شوخ طبعي همراه بود، گوش كرد و لبخند زد و گفت:«نه، مثل اين كه رگه هايي از طنز داري!» و من هم خنديدم و گفتم:«بله،عين برخي معادن كه رگه هايي از طلا دارند، اما به خاطر هزينه شان،به استخراجشان نمي ارزد!»
من و اخوي ام هردو با گل آقا گره خورده بوديم. اخوي جلالتمآب با آغاز گل آقا و حقير با فرجام آن. يكي در ابتداي كار در كنار گل آقا بود، ديگري در انتهاي كار. و البته گفته اند،كار را كه كرد،آن كه تمام كرد!... اولي خاطرات بسياري از ابتداي ماجرا دارد، دومي خاطرات بسياري از «پايان كار»ساختمان آبدارخانۀ گل آقا كه به تعطيلي خودخواستۀ آن انجاميد. در شروع اين مقال، عبارت «روزهاي آخر گل آقا» را كه در ذهن مرور مي كردم؛ با خودم مي انديشيدم كه واقعاً زمان دقيقش كي بود؟ روزهاي آخر حيات هفته نامۀ سياسي اجتماعي گل آقا در آبان 81 كه تا شمارۀ آخرش در مقام سردبير هفته نامه در كنار مرحوم صابري بودم؛يا روزهاي تلخ دوسال بعدش ارديبهشت 83 كه خالق شخصيت گل آقا داشت از بين ما مي رفت؟....با كدام يك، گل آقا تمام شد؟ و آيا گل آقا يا جريان طنز گل آقايي، تمام شدني است؟....
گل آقا را مي توان مروّج و مشوق نوعي از طنز دانست كه بسيار با فكاهه و هزل و هجو فاصله داشت. طنزي آميخته با نجابت و ادب. ادب درس و ادب نفس. طنزي كه قصد هتك حرمت و پرده دري و عقده گشايي نداشت. با چاقوي تيز خود نمي خواست سلاخي كند. به قصد جراحي وارد عمل مي شد. خودش مثال لطيف و دلنشيني داشت. مي گفت كه طنز گل آقا آدم خفته را ــ اعم از مردم و مسؤولان ــ مي خواهد با پر مرغ بيدار كند، نه با سنگ. و احتمالاً منظورش سنگ خاله خرسه بود كه معروف عام و خاص است.
طنزگل آقايي،نماد يك جريان و جهت در طنزنويسي است. طنزي فاخر و فرهيخته كه با شعر و مثل و ادبيات در پيوند است. مي خواهد چراغي به دست مخاطب دهد تا خود،حقيقت مسأله را پيدا كند. معتقد بود كه بايد به شعور مخاطب احترام گذاشت. نبايد جوري نوشت كه حكم لقمۀ آماده شده را داشته باشد. چيزي هم براي كشف و شهود مخاطب بايد در نظر گرفت. اينها را به تمامي اصحاب و اذناب آبدارخانۀ شاغلام ــ كه آن را مسقط الرأس عالم مي دانست ــ مي گفت و تكرار و تأكيد هم مي كرد. بر بالاي لوگوي هفته نامۀ گل آقا اين بيت با حروف نستعليق نوشته شده بود:
يك زبان دارم، دوتا دندان لق
مي زنم تا زنده هستم حرف حق
معتقد بود كه نسبت طنز با حقيقت، نسبت تنگاتنگي است. طنزنويس جز براي حق و براي كمك به كشف حقيقت،نبايد بنويسد. و روزهاي آخركار هفته نامه بود كه گفت اين شعار را بايد كمي تغيير داد. آقاي محمداحصايي، خوشنويس مطرح نيز قرار شد بازنويسي اش كند. و آن شعر و شعار،اين گونه دستكاري كرد:
يك زبان دارم، دو تا دندان لق
مي زنم تا مي توانم حرف حق
بر اين باور بود كه ادعاي گزاف و گنده اي كرده است. به اين مطلب بيشتر واقف شده بود كه همۀ حقيقت را نمي تواند و توانايي ندارد كه بازگويد؛ فلذا عذرتقصير و توجيه آورد كه:«تا مي توانم». و درستش هم همين است كه در كلام حضرت باري نيز بدان اشاره شده است:«لايكلف الله نفساً الا وسعها». ادعاي گفتن تمام حق، سنگين تر از دوشهاي نازك يك طنزپرداز بود كه تعريف مي كرد وقتي در معيت شهيد رجايي عزيزعازم مناطق جنگي بودند، آقاي رجايي يك فقره كلت هم به آقاي صابري مي دهد كه مثلاً بيا بگيرش ممكن است لازمت بشود!... و آقاي صابري مي گفت: من اسلحه را نگرفتم و گفتم اگر دشمن حمله كند، همين اسلحه را هم از من مي گيرد و عليه خودم و شما استفاده مي كند!(قريب به اين مضامين!)
روزهاي آخر گل آقا، بسيار سخت گذشت. چه آن روزهاي آخر كه هفته نامۀ گل آقا دچار خودتعطيلي ناگهاني و مستعجل شد؛ و چه آن هنگام كه ناهنگام خودش ــ خود گل آقا ــ آهنگ سفر ابدي را ساز كرد. هردو برايم غمگين و سنگين بود. مجلۀ گل آقا حكم شايد پسر از دست رفته اش ــ آرش ــ را داشت. چنانش دوست مي داشت كه مي شد به اين تصوير و تصور دست يافت. هفته نامه را كه پرينت مي گرفتيم تا با خودش به منزل ببرد و آن را نظارت كيفي كند(گاهي تا حد شخم زدن مطالب)، چنان آن را در آغوشش مي گرفت كه نمي شد جز به اين تصوير رسيد. همان گونه و به همين حالت نيز روز شنبه اش باز مي آورد.
دوسه سال آخر هفته نامه،بيشتر از هميشه بر جوانگرايي در مجموعه تأكيد مي كرد و معتقد بود كه سرمايه هاي آيندۀ طنز،همين جوان هايي هستند كه آن موقع، سطرهايي از آنها در مجله چاپ مي شد. از هفت خان تأييد هم بايد عبور مي كرد تا در هفته نامه درج شود. مثل عرصۀ وبلاگ نويسي و سايت سازي امروز نبود كه طرف هرچه مي خواهد، مي نويسد و كمتر متوجه اشكالات خودش مي شود. روزي عده اي از جوانها را جمع كرده بود و براي آنها كه سري پرشور و روحيه اي پرشتاب داشتند، سخن مي گفت. از جمله مي گفت:«با هر 10 نفر از اين جوان ها مي شود يك مجله راه اندازي كرد.» و من كه از برخي تندنويسي ها و شتابزدگي هاي بعضي از دوستان جوان آگاه بودم، به شوخي گفتم:«البته شما صحيح مي فرماييد،ولي اين نكته هم هست كه با هر يك نفر اين دوستان،مي شود 10 تا مجله را از كار انداخت و درش را تخته كرد!».... همه خنديدند و مرحوم صابري نيز. و گفت:«اين را در ستون حاضرجوابي هايي گل آقاي بعدي بنويس!»
روزهاي آخر گل آقا، خيلي سخت گذشت. نفهميديم از كجا خورديم. به روال معمول،روزکاری آخرهفته، مثل هميشه پرینت کاغذی صفحات هفته نامه را تحویل آقای صابری دادیم تا با خودش ببرد منزل و شنبه برگرداند. یادم هست و اسنادش هم هست که طرح سوژۀ روی جلدش هم از تراوشات ذهنی من بود. روی جلدی که بعد از تصمیم به تعطیلی،تبدیل به پشت جلد شد. صبح شنبه اما خبر آمد. خبری که غافلگیرمان کرد. به همکاران و طنزنویسان تحریریه نگفتم؛ اما آقای صابری کاغذی فکس کرده بود از منزل به این مضمون که:«طرح روی جلد مجله عوض می شود. سوژه اش هم تعطیلی آبدارخانه شاغلام است. سرمقاله و ته مقاله را هم می نویسم و.......»
روزی که شمارۀ آخر هفته نامه منتشر شد و تصویر کاریکاتور شدۀ همۀ اذناب گل آقا ــ از جمله نگارنده ــ بر روی جلد و در کنار شاغلام عوام به چشم می آمد که شاغلام داشت علی العجاله خداحافظی می کرد؛ اشک در چشمان همه جمع شده بود ومثل بچه ها بغض کرده بودیم. روزها آخر هفته نامۀ گل آقا، خیلی تلخ بود. انگار که کاکتوس لوگوی گل آقا بیشتر داشت خودنمایی می کرد و به چشم می آمد. بچه ها رفتند از زمین اطراف ساختمان گل آقا که بعدها ساختمان روزنامۀ شرق در آنجا بنا شد؛ مقداری گچ آوردند و سنگ لوح شاغلام را ساختند و روی میز تحریریه گذاشتند. میزی که روزهای یکشنبه هرهفته، طنزپردازان گل آقا،گرد آن می نشستند و سوژه طنز و کاریکاتور فکر می کردند. بسیاری از طنزپردازان پیشکسوت و بزرگ،دور این میز نشسته بودند که دیگر در میان ما نیستند. دور این میز که می نشستیم،باید سکوت کامل برقرار می بود که افراد سوژه فکر کنند. گاهی عمران صلاحی عزیز،طرحی فکاهی می کشید و کاغذش دست به دست می شد و می خندیدیم. گاهی هم من تکه ای می پراندم و لبخندی می زدیم که استراحتی کرده باشیم. زیاد فکر کردن هم خوب نیست. آن قدر باید سکوت می بود که من به آقای صابری پیشنهاد حذف خیار را از سبد میوه های روی میز دادم. با این توصیح که خیار یک میوۀ صدادار است و مزاحم تمرکز دوستانی که دارند سوژه فکر می کنند!
روهای آخر گل آقا اشک طنزپردازان را درآورد. خبر درگذشت کیومرث صابری که آمد، داخل تحریریه روزنامه نشسته بودم. بعد از تعطیلی هفته نامه گل آقا، یک لحظه هم در آن محیط عوض شده، نایستادم. کیفم را برداشتم و چندی بعدش در روزنامه اطلاعات مشغول شدم. اگرچه از روزهای قبلش دورادور پیگیر حال آقای صابری بودم و می دانستم که حادثه ای در راه است؛ اما باز هم خبرش ضربۀ سخت و سنگینی بود. اگر اشتباه نکنم، عصر جمعه ای بود. شال و کلاه کردیم و با حجت الاسلام سیدمحمود دعایی و برادرم جلال رفیع، به قیطریه رفتیم. به منزل گل آقا. عدۀ زیادی آمده بودند. و سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود. به بازماندگان ایشان، تسلیت گفتیم. چشم ها سرخ بود.
به در منزل آقای صابری که رسیدیم،یاد آن شب سرد و برفی افتادم که بعد از برگزاری مراسم اختتامیۀ مسابقۀ کاریکاتور گفتگوی تمدن ها با حضور رئیس جمهوری وقت ــ که اشاره می کنند نامش را نیاورم ــ به منزل که برگشتم،نشستم برگه های سوژۀ جلسۀ یکشنبه تحریریه را بررسی کردم و برای آن که کار جلو بیفتد، از همان کوچه های برفی و یخ بستۀ قیطریه،خودم را به آقای صابری رساندم که برگه ها را تحویل دهم. آقای صابری،برگه ها را گرفت و در حالی که نگران من و کوچۀ یخی بود،با همان لبخند همیشگی اش که بامزه ترش می کرد، گفت:«رضا،مواظب باش زمین نخوری!»
الآن سالها از آن ماجرا و از آن شب دیجور و از آن روز داغ فراق می گذرد و من همچنان مواظبم که زمین نخورم. از خدا خواستم که همیشه کمکم کند تا ادامه دهندۀ طنز فاخری باشم که مرحوم گل آقا منادی اش بود.و شاید با همین نگاه بود که «قندپهلو» را با همراهی و همکاری دوست خوبم امیرقمیشی(در مقام کارگردان و تهیه کننده)علم کردم و از سردبیری گل آقا به سردبیری قندپهلو رسیدم تا زلف طنز مکتوب را به طنز تلویزیون گره بزنم. و اولین دوره اش را نیز با یاد مکرر آن عزیز سفر کرده آغاز کردم تا تکرار نامش، یادآور طنزی باشد که به زیبایی،ادب و نجابت را به هنگام قلم زدن،پاس می داشت و آن را پاسکاری نمی کرد. تا نسل جدید گل آقا ندیده، وقتی نام او را می شنود، از گل آقا دیده ها پرسان شود که: «گل آقا»کی بود؟...
گل آقا عادت داشت که ماه رمضان هرسال، افطاری دهد و مسؤولان مملکتی و دولتی را از هر جریان و جناحی که هستند،دعوت کند تا با هم لبخند بزنند. در پایان نیز خودش در کسوت «مقام شامخ گل آقایی»رهنمودهایی به حاضران می داد. حتی به رئیس جمهور مملکت!... خاطراتش مفصل است. در اولین افطاری بعد ازگل آقا وقتی که جای خالی کیومرث صابری را دم در دیدم، بغض کردم و شعری سرودم و در مراسم افطاری با حضور مسؤولان وقت خواندم که چند بیتی از آن الان در خاطرم هست:
امشب چقدر جای تو خالی است،صابری
هرسو سکوت سرد سؤالی است،صابری
امشب نشسته جای تو اشکی به چشم من
دل را چه گویمت به چه حالی است،صابری
بذری که کاشتی تو در این سرزمین طنز
اینک ــ زنم به تخته !ــ نهالی است،صابری
رضا رفیع ــ آخرین سردبیر گل آقا(مجری و سردبیر قندپهلو)