بعضی از آنها نگران زود رنج بودن فرزندشان به خاطر نبود پدری که با بیماری ایدز از دنیا رفته هستند، یا مادرانی که به خاطر ابتلا به این بیماری از دیدن فرزندانشان محروم شدهاند یا سوگوار فرزندان مبتلایی که از دست دادهاند.
این زنان هنوز نمیتوانند راز بیماری خود را در خانواده و محل کار بازگو کنند؛ چراکه هنوز کسانی هستند که اگر متوجه بیماریشان شوند از آنها فرار میکنند و میترسند که مبتلا شوند. پوسترها و مجلههایی برای اطلاعرسانی درباره ایدز و مبتلایان به این بیماری در کنار میز اعضای انجمن قرار گرفته است تا به رایگان توزیع شود. رو به روی من پوستر کودکی است که میگوید مرا بغل کنید، من شما را بیمار نمیکنم.
1
شوهرم نگفت بیمار است
«م-ع» زنی ۴۱ ساله است که دو بار ازدواج کرده است. «م-ع» در ازدواج دومش هم با مشکلات بسیاری مواجه شد. شوهرش به خاطر اینکه او را از دست ندهد نگفته بود که مبتلا به ایدز است و حالا او هم ایدز دارد. او دارای یک دختر است، خوشبختانه دخترش به ایدز مبتلا نشده و سالم است. اما م-ع با توجه به بیماری ایدز، هپاتیتc و بیماری کبد مجبور است کار کند تا مخارج خود و دخترش را تأمین کند.
با یک عکس ازدواج کردم
۱۳ساله که بودم با یک عکس ازدواج کردم. زمانی که از مدرسه به خانه آمدم مادرم یک عکس به دست داشت و میگفت باید ازدواج کنی. بعد از ازدواج صاحب ۳ پسر شدیم اما شوهر و پدر شوهرم مدام در گوشم زمزمه میکردند که باید مهاجرت کنیم. من گفتم که اینجا کشور ماست و دلیلی نمیبینم که آن را ترک کنم، میگفتم که خانواده من اینجا هستند و من به آنها وابستهام. به خاطر علاقه شدیدی که به پدرم داشتم به هیچ وجه نمیتوانستم ایران را ترک کنم.
شوهرم با بچهها فرار کرد
یک روز که از خواب بیدار شدم دیگر نه توانستم بچههایم را ببینم نه شوهرم را. خانواده شوهرم به همراه فرزندهای من به استرالیا رفته بودند.
دوران سخت بارداری
۲۶ ساله بودم که از طریق رفت و آمد در محل کارم با همسر دومم آشنا شدم. ۷ ماهه باردار بودم که فهمیدم شوهرم معتاد است. تازه فهمیدم که او یک سابقه دار حرفهای است. او حتی پس از ازدواج با من نیز اعتیاد و دزدیاش را ترک نکرده بود. باور این مسأله که او هم معتاد بوده و هم خلافکار، مرا بسیار آزرده خاطر میکرد. من که هنوز در غم از دست دادن پدر و مهاجرت شوهر و فرزندان خود بودم برایم سخت بود که باور کنم باز هم دچار یک تباهی جدید در زندگی شدهام. خیال میکردم که سختیهای زندگی من به پایان رسیده اما مشکلات بزرگ تری سر راه من قرار گرفت.
هیچکس مرا از بیماری شوهرم مطلع نکرد
پس از دوران بارداری ۳ ماه مداوم تب کردم. به آزمایشگاه رفتم و پس از چند روز متوجه شدم که به ایدز مبتلا شدهام. آن زمان که در آزمایشگاه متوجه بیماری خودم شدم از ته دل گریه کردم و جیغ کشیدم، طوری که تمام پرسنل آزمایشگاه دیگر مرا میشناختند و به صورتی عجیب به من نگاه میکردند. چند روز بعد فهمیدم که این بیماری از طریق شوهرم به من منتقل شده و او و خانوادهاش قبل از ازدواج در جریان بیماری او بودند اما به من چیزی نگفته بودند تا مرا به عقد او در بیاورند. خوشبختانه دخترم به این بیماری مبتلا نشده بود؛ چرا که شیر مرا نخورده بود. براساس آزمایشهای دوبارهای که انجام دادم متوجه شدم شوهرم مرا علاوه بر ایدز به هپاتیت c نیز مبتلا کرده و من درگیر دو بیماری هستم.
شوهرم برای اینکه مرا از دست ندهد مرا نیز مبتلا به ایدز کرد
۶ ماه دچار افسردگی شدید شدم. درها را به روی خودم میبستم و کمتر میشد که کسی را ملاقات کنم. نزد یک دکتر برای من پرونده تشکیل شده بود اما آنقدر از لحاظ روحی دچار افسردگی شده بودم که تا یک ماه آنجا نرفته بودم. بعد از یک ماه برای نخستین بار با شوهرم به آنجا رفتیم. زمانی که آن دکتر از شوهرم پرسید که چرا به همسرت نگفتی که ایدز داری، او جواب داد که من او را دوست داشتم و نمیخواستم او از من جدا شود. میترسیدم که با من ازدواج نکند و او را از دست بدهم. گاهی اوقات آن دکتر برای روحیه دادن به من و مشاوره با خانه ما تماس میگرفت و حالم را میپرسید.
شوهرم نمیگذاشت که دارو مصرف کنم
به خاطر وضعیت روحی بدم و اینکه سیستم دفاعی بدنم کاهش پیدا کرده بود مجبور شدم که دارو مصرف کنم. شوهرم نمیگذاشت که من دارو مصرف کنم. میگفت که میخواهند با این داروها ما را بکشند اما او که به فکر سلامتی من نبود میخواست با پول داروهای من برای خودش شیشه بخرد و مصرف کند. او به خاطر مصرف شیشه بسیار شکاک شده بود، از آسمان و زمین مرد میتراشید و مرا متهم به خیانت میکرد. از یک طرف نه میتوانستم با وجود شوهرم دارو مصرف کنم و نه میتوانستم داروهایم را قطع کنم. دکترم مجبور شد که داروهایم را در سطل آشغال بگذارد و از من بخواهد که به بهانه بردن آشغالها آنها را بردارم.
شوهرم به زندان رفت
به خاطر یک سرقت شوهرم دستگیر شد و به زندان رفت. زمانی که برای طلاق به دادگاه رفتم و پروندههای سرقت او را از نزدیک دیدم واقعاً متعجب شدم. تعداد بیشماری از پروندههای سرقت او روی میز دادگاه وجود داشت.
یک وکیل خیر وکالت مرا به عهده گرفت و توانستم طلاق خودم را از او بگیرم. بعد از حکم دادگاه برای طلاق، قرار بر این شد که شوهرم هفتهای ۴ ساعت دخترش را ببیند. پس از اینکه از زندان آزاد شد با اینکه علاقهای به دیدن فرزندش نداشت، برای آزار و اذیت من هم هفتهای یک بار دخترش را می بیند. پس از مدتی برای درمان بیماری هپاتیت دارو مصرف کردم اما کبدم بعد از مدتی به داروها مقاوم و دچار مشکل شد. مدتی است که با انجمن احیا آشنا شدهام و در کلاسهای مشاوره اینجا شرکت میکنم. آشنایی با این انجمن خیلی به روحیهام کمک کرده است. پس از یک مدت فردی که از او نگهداری میکردم فوت شد و مجبور بودم که دنبال کار دیگری برای تأمین مخارج خودم و دخترم باشم. در حال حاضر مشغول به کار هستم و مخارج خودم و دخترم را تأمین میکنم. دلم خیلی برای پسرانم تنگ شده، در حال حاضر پسر بزرگم ۲۶ ساله، پسر بعدیام ۱۷ و آخری ۱۲ ساله هستند، کاش سرنوشت برای من طور دیگری رقم میخورد و میتوانستم در کنار آنها باشم. میخواهم بدانند که همیشه به یادشان هستم و خیلی دوستشان دارم.
2
دلم برای پسرم تنگ شده است
س-ش، زنی ۲۵ ساله است که از طریق شوهرش به ایدز مبتلا شده. فرزند دخترش را در ۱۱ ماهگی از دست میدهد و پسرش را پس از مرگ شوهرش از او میگیرند. او ۲ سال است که فرزند خود را ندیده است و میگوید تنها هدف زندگیاش دیدن فرزندش است. او میگوید اگر پسرش روزی این گزارش را خواند باید بداند که مادرش او را رها نکرده است و او را خیلی دوست دارد.
تلخی مرگ فرزند
یک پسر داشتم که دوباره حامله شدم اما دخترم در ۱۱ ماهگی به علت نارسایی کبد فوت شد و من را تنها گذاشت. شوهرم به خاطر مرگ دخترمان مریض شد و به بیمارستان منتقل شد. غم از دست دادن دخترم به یک طرف، شوهر مریضم هم یکی از دغدغههای آن روزهایم بود.
مرگ شوهرم
۲۵ روز پس از بستری شدن شوهرم فهمیدم که او به ایدز مبتلا شده. پس از مشاوره با دکتر قرار شد که من و پسرم هم آزمایش دهیم، تا مطمئن شویم که به این بیماری مبتلا نشدهایم. پس از آزمایش فهمیدیم که من نیز به ایدز مبتلا شدم اما خدا رو شکر جواب آزمایش پسرم منفی بود و او مبتلا نشده بود. پس از مدت کوتاهی شوهرم به خاطر این بیماری فوت کرد و مرا تنها گذاشت.
پسرم را از من گرفتند
پس از این جریان خانواده شوهرم به حکم دادگاه حضانت فرزندم را از من گرفتند و تصمیم بر این شد که بعد از ۱۸ سالگی پسرم تصمیم بگیرد که میخواهد پیش من بماند یا نه، چرا به جرم اینکه شوهرم مرا به ایدز مبتلا کرده حضانت فرزندم را به خانواده شوهرم دادند و پسرم را نیز از محبت مادری محروم کردند .
خودکشی کردم
چندین بار دست به خودکشی زدم. تحمل داغهایی که در این مدت کوتاه به من وارد شده بود برای روح جوان من سخت بود. یک دختر ۲۳ ساله چطور میتواند مرگ و از هم پاشیدگی تمام خانوادهاش را در یک مدت کوتاه تحمل کند و با یک بیماری به سمتی رها شود. از طریق یک رهگذر متوجه شدم که مرکزی به نام بیماریهای رفتاری در کرمانشاه وجود دارد. زمانی که به آنجا رفتم اطلاعاتی را درخصوص ایدز دریافت کردم و فهمیدم ایدز هم مانند تمام بیماریها یک بیماری است. در آنجا به من دارو داده شد تا بیماریام را در یک حالت ثابت نگه دارند و از گسترش بیماری جلوگیری کنند. در آن زمان سیستم مقاومتی بدنم در حالت ۳۰۰ بود و قادر نبودم که با این بیماری کنار بیایم. باید بگویم که سیستم مقاومتی بدن افراد هرچقدر کاهش پیدا کند، افراد بیشتر به مرگ نزدیک میشوند. پزشکان مرکز به من یادآور میشدند که تو هیچ بیماری خاصی نداری فقط روحیه خودت را از دست دادی و دیگر خودت را باور نداری. زادگاهم هر لحظه برای من یادآور خاطرات تلخ بود. پیشنهادهایی برای ترک زادگاهم به من داده شد، ترک زادگاهم میتوانست به من در کنار آمدن با بیماریام کمک کند.
ترک زادگاهم
دکترها نیز به من پیشنهاد میدادند که اگر یک مدت کوتاه زادگاهت را ترک کنی بهتر میتوانی روحیهات را به دست آوری، پس برای بهتر شدن روحیه خودم و فراموش کردن اتفاقهای گذشته زادگاهم را ترک کردم و به تهران آمدم. در تهران با یک انجمن مشاوره در شهریار آشنا شدم و مرتب برای مشاوره به آنجا میرفتم. روحیهام را توانستم تا حدودی به دست آورم و سیستم مقاومتی بدنم از ۳۰۰ به ۱۰۴۸ رسید که این نشانه خوبی در وضعیت بیماری و روحیام بود. به خاطر نداشتن دفترچه بیمه به کمیته امداد معرفی و از آنجا به بهزیستی منتقل شدم. بهزیستی نیز مرا به انجمن احیاء معرفی کرد و اکنون ۳ هفته است که در کلاسهای مشاوره و آموزشی اینجا شرکت میکنم.
۲ سال است که پسرم را ندیدم و اکنون دیدن پسرم تنها هدف زندگی من است. میخواهم زمانی که بزرگ شد از مشکلاتم و رنجهایی که در نبودش کشیدم بگویم. میخواهم به او بگویم که چگونه خواهر و پدرش را از دست دادیم و چگونه مرا از محبت مادری محروم کردند. میخواهم بداند که مادرش را از ابراز محبت مادری محروم کردند و مادرش او را رها نکرده است. پسرم اگر روزی این گزارش را میخوانی بدان که مادرت خیلی دوستت دارد.
3
هنوز دوستش دارم
سال ۸۷ با همسرم ازدواج کردم. شوهرم بیرون از خانه کار میکرد و من نیز خانه دار بودم. رابطه مون خیلی خوب بود و خیلی همدیگر را دوست داشتیم. ۲ سال بود که از ازدواجم میگذشت. یک شب که برای میهمانی به خانه مادرم رفته بودیم حال شوهرم بد شد. مجبور شدم که او را به اتاق ببرم تا استراحت کند زیرا که نمیتوانست محیط شلوغ آنجا را تحمل کند.
باور واقعیتهای تلخ زندگی
کمی که گذشت حال شوهرم بهتر نشد. او را به بیمارستان بردیم. دکتر پس از معاینه برای او یک آزمایش نوشت. پس از چند روز متوجه شدیم که به ایدز و هپاتیت cمبتلا شده است. هیچ وقت متوجه نشدیم که چگونه به این بیماری مبتلا شده است اما حدسهایی نیز میتوان در مورد چگونگی ابتلا او زد. شوهرم ۱۰ سال قبل از ازدواج با من اعتیاد داشت و به زندان رفته بوده و حدس میزند که در زندان مبتلا شده است.
افسرده شدم
۱۰ سال پیش زمانی که شوهرم اعتیاد داشت با زنی ازدواج میکند، اما آن زن به خاطر اعتیاد او را ترک میکند و طلاق میگیرد. او پس از ۱۰ سال تصمیم میگیرد که ازدواج کند و اعتیاد را کنار بگذارد. بعد از آن اعتیاد را کنار میگذارد و با من ازدواج میکند. شوهرم حدس میزند که بیماریاش به خاطر زندان باشد اما در این مورد مطمئن نیست. دکتر به من توصیه کرد که برای اطمینان بیشتر آزمایش بدهم. پس از آزمایش متوجه شدم که من هم به ایدز مبتلا شدم. زمانی که متوجه بیماری خودم شدم تا یکی دو ساعت حالت عادی نداشتم و باور نمیکردم که مبتلا شدهام. پس از مدتی که بیماری خودم را باور کردم، دچار افسردگی شدم و نزد روانپزشک مراجعه کردم. شوهرم همیشه میگوید اگر میدانستم که بیمار هستم هیچ وقت تو را بیمار نمیکردم و در این مورد بسیار عذاب وجدان دارد.
میخواهم بچه دار شوم
پس از مدتی حال روحیام بهتر شد و باور کردم که ایدز نیز مانند بیماریهای دیگر است. پس از ۲ سال بچه دار شدم اما متأسفانه فرزندم در ۵ ماهگی به خاطر بیماریام فوت شد. در آن زمان شنیده بودم که فرزند از طریق سزارین به ایدز مبتلا نمیشود و من نیز میخواستم که طعم مادر بودن را حس کنم اما متاسفانه شانس با من یار نبود و ۲ بار سقط جنین داشتم و نتوانستم صاحب فرزند شوم. از همان دوران ازدواج تحت نظر پزشک هستم تا باردار شوم و تمام تلاش خودم را برای بچه دار شدن میکنم. با این شرایط هیچ وقت ناشکری نکردم و تسلیم رضای خداوند بودم. بعد از اینکه فهمیدم که از طریق شوهرم مبتلا شدم هیچوقت علاقهام را نسبت به او از دست ندادم زیرا که او از عمد مرا به این بیماری مبتلا نکرده بود و خودش هم نمیدانست که بیمار است.
خوشبختانه حالم بهتر است
از طریق یکی از دوستانم با انجمن احیا آشنا شدم. آشنایی با این انجمن تأثیر مهمی در زندگی و روحیهام داشت. در حال حاضر ۳ سال است که با شوهرم دارو مصرف میکنیم و بهتر از قبل هستیم. مقاومت بدنی من در سالهای اول ۱۰۰ بود و در حال حاضر خوشبختانه و به لطف خداوند به ۸۰۰ رسیده است. باید بگویم که مقاومت بدنی اگر زیر ۱۰۰ باشد بسیار خطرناک است.
نمیتوانم بگویم که بیمارم
در انجمن احیا جلسههایی برای تقویت اعتماد به نفس تشکیل میشود که این جلسهها توانسته تا حدود زیادی روحیهام را تقویت کند. در اینجا با اعضای انجمن به پارک و سفرهای زیارتی میرویم. برای تأمین داروهای خود و شوهرم و علاقهای که به بچهها دارم از فرزند یک خانم شاغل نگهداری میکنم. رابطه او با من خیلی خوب است و مرا خیلی دوست دارد اما متأسفانه هنوز نتوانستم به خاطر ضعف فرهنگ جامعه به آنها بگویم که بیمار هستم. خوشبختانه از زمانی که کار میکنم روحیهام خیلی بهتر شده است.