کد خبر: ۴۴۸۵۲
تاریخ انتشار: ۱۳:۰۶ - ۳۰ آذر ۱۳۹۳ - 2014December 21
کم یا زیاد، همه آدم‌ها در زندگی تجربه رویارویی با پیشامدهای تلخی را دارند که به ناگاه رخ می‌دهند ، مثل زلزله‌ای روزمرگی زندگی‌شان را به هم می‌ریزند، تکانه‌های عمیق روحی و عوارض جسمی ایجاد می‌کنند و مدام آنها را می‌کشانند بین مرز پذیرش و انکار.

به گزارش شفا آنلاين، انگار آدم دارد غرق می‌شود. از خود می‌پرسد با این اتفاق چرا دنیا تمام نمی‌شود؟! چرا هنوز همه صبح‌ها بیدار می‌شوند، به محل کارشان می‌روند، می‌دوند، می‌خورند و می‌خندند؟ چرا کسی خبر از آن واقعه تلخ در زندگی او ندارد؟!

از اینجا به بعد است که آدم‌ها به فراخور موقعیت زندگی و شرایط روحی به شیوه خودشان با این موضوع برخورد می‌کنند. عده‌ای فرو می‌روند در خودشان و زیر بار مسأله له می‌شوند، گروهی هم با اراده و امید به جنگ مشکلات می‌روند و از این ماجرا پلی می‌سازند برای رسیدن به نگاهی نو و شیوه‌های بهتر در زندگی.

ابتلا به بیماری‌های سخت و مرگبار شاید پرچالش‌ترین این مشکلات است، آن زمان که آدم خود را در یک قدمی مرگ و پایان زندگی می‌بیند و باید به ناچار با مسائل جدید در زندگی‌اش کنار بیاید. موضوعاتی را احساس می‌کند که برآمده از تجربیات عمیق هر روزه‌اش است.

روزهای اخیر وقتی حرف و حدیث‌ها درباره بیماری سرطان بالا گرفت و مرگ چند هنرمند بازتاب گسترده‌ای در رسانه‌ها یافت، یکی از مخاطبان خواست تجربیاتش را در مبارزه با این بیماری در اختیار دیگران قرار دهد. با او تماس گرفتم و هماهنگ شد برای انجام گفت‌وگویی مفصل‌تر در صبح یک روز پاییزی؛ دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران.

پرداختن به این بیماری و مصاحبه با کسی که امیدوارانه با آن دست و پنجه نرم کرده، اشتیاق و اضطرابی خاص ایجاد می‌کند. تا به دانشکده برسم، همان محدود جملاتی که در گفت‌وگوی تلفنی رد و بدل کردیم مرور کردم؛ با لحن و صدایی مهربان ، صبورانه آدرس اتاقش را توضیح می‌داد و راهنمایی می‌کرد.

* * *

نمای اول

می‌خواهد اسم و عکسی از او منتشر نشود. هدفش از نقل تجربیاتش، انتقال آنها به کسانی است که با این بیماری سخت روز، و شب می‌گذرانند، تا کمکی به آنها باشد. می‌گوید: «سال 87 بود که اعلام کردند دستگاه ماموگرافی به دانشگاه آورده‌اند تا همکاران خانم را معاینه کنند. با همکارانم تصمیم گرفتیم برای معاینه برویم. سینه سمت راستم دردی داشت، آزمایش انجام دادم و گفتند چیزی نشان نمی‌دهد. نتیجه آزمایش را به متخصص‌ نشان دادم. سونوگرافی برایم تجویز کردند. سونوگرافی غده‌ای را به اندازه فندق در سینه چپم نشان داده بود. این غده سال‌ها در بدنم بود، اما به آن دقت نمی‌کردم. به خاطر دارم سال 76 در هشت ماه آخری که بچه‌ام را شیر می‌دادم سینه سمت چپم کاملاً از شیر خالی شده بود. علت آن را نمی‌دانستم اما بعدها فهمیدم به دلیل وجود آن غده بوده است. هفت سال بعد و در 40 سالگی‌ام کمی که آن را فشار می‌دادم از آن آب بیرون می‌آمد که به قول دکتر خطرناک بود و البته چرک و خون از آن خطرناکتر است. متخصصان می‌گفتند سرطان در ناحیه سینه درد ندارد و اگر دردی در آن ناحیه است، مطمئن باشید از نوع سرطان نیست.

دکتر به من گفت اگر این غده تا سه ماه آینده رشد کرد، باید آن را جراحی کنی. جراح غده را نیمه بریده بود و در بیمارستان بر روی آن آزمایش‌هایی انجام داده بودند. به من گفتند این غده از نوع بسیار خطرناک و کشنده است و بسیار زود رشد می‌کند و باید هر دو سینه‌ات را فوری تخلیه کنی! از شدت ترس شوکه شدم و باور نکردم.

برای اطمینان از موضوع، ظرف سه روز نظر بیش از پنج پزشک را پرسیدم. همه گفتند باید این غده سریع جراحی شود و بعد شیمی‌درمانی را شروع کنیم. زمان جراحی به من گفتند ممکن است مجبور شویم سینه‌ات را تخلیه کنیم. برای این کار از من رضایت گرفتند و من با آرامش تسلیم دستور پزشک شدم. بعد از عمل متوجه شدم که سینه‌ام تخلیه نشده، اما قسمتی به اندازه تخم مرغ خالی شده بود که برای در نظر گرفتن زیبایی، آن را پر کرده بودند. بعد از عمل، شیمی‌درمانی را شروع کردم. تا قبل از شروع درمان روحیه‌ام را کاملاً باخته بودم. خیلی به هم ریخته بودم، در خانواده ما هیچ سابقه‌ای از سرطان نبود.

سال 80 در زندگی‌ام اتفاق بسیار تلخی رخ داده بود. آن زمان مشاور بسیار خوبی داشتم؛ به من می‌گفت باید در اتفاقات تلخی که خودمان مسبب وقوعش نیستیم، «خیر» را جستجو کنیم، دیر یا زود خیر نهفته در آن حادثه را خواهیم دانست. در زمان آن اتفاق نمی‌توانیم آن را بفهمیم بنابراین خودمان را می‌بازیم.

من از این تجربه استفاده کردم. حادثه تلخ سال 80 در سال‌های 83 و 84 خیر و برکتش را به من نشان داد و با خود ‌گفتم حتماً در سرطان هم خیری هست.

سه روز آن خاطرات را مرور و در آن تعمق کردم. روحیه‌ام زیر و رو شد و شاد شدم. زمانی که می‌خواستم نتیجه آزمایش را به دکتر نشان بدهم، یکی از دوستانم که پزشک ماما است خواست تا همراهم شود تا اگر دکتر نتیجه آزمایش را به من نگفت، بتواند با او صحبت کند. بعد از معاینه، دکتر گفت نیازی نیست تا همراه با خود بیاوری چون روحیه‌ات خیلی خوب است. به خودت می‌گویم که سرطان داری و ممکن است بمیری!

دکتر گفته بود چون آن غده به طور کامل از بدن خارج نشده بود و جراحی ناقص انجام شده بود به سرعت پیشرفت کرده و به زودی باید کاملاً خارج شود.

از دکتر پرسیدم "اگر من نمی‌خواستم عمل کنم و دست به این غده نمی‌زدم آیا مشکلی پیش می‌آمد؟ چون به هر حال این غده سال‌ها در بدن من بوده و مقدار کمی رشد کرده بود" دکتر گفت که این غده ممکن است در بدن خیلی از خانم‌ها باشد و هیچ‌گاه مشکلی برایشان پیش نیاید اما حالا که این غده را با عمل جراحی یا بی‌اُپسی باز کرده‌اند، باعث خطرناک شدن آن شده است." غدد سینه اینگونه هستند. درحالی‌که سرطان در جاهای دیگر بدن اینگونه نیست.

متأسفانه خانم‌ها اغلب مستعد استرس هستند و در زندگی شخصی و روابط با همسر و فرزندانشان بسیار زود دچار استرس می‌شوند. استرس متأسفانه جزئی از وجود خانم‌ها شده است. همین موضوع به ایجاد این بیماری‌ها بسیار کمک می‌کند.

در جریان مرخصی‌هایی که از دانشگاه گرفته بودم، متوجه شدم که دو نفر دیگر از همکارانم همزمان دچار این بیماری شده‌اند. ما آن زمان تلفنی با هم ارتباط می‌گرفتیم و در جریان روند درمان یکدیگر قرار داشتیم و به هم روحیه می‌دادیم و این ارتباط نقش خیلی خوبی در حفظ روحیه‌مان داشت.

بعد از جراحی، دوره شیمی‌درمانی شروع شد. دوره بسیار سخت و کشنده‌ای است. طی درمان، اوقات زیادی را تجربه کردم که هر لحظه هزار بار آرزوی مردن می‌کردم.

اتفاقاً در سال 87 بعد از 5 سال انتظار، نوبتم برای حج تمتع رسیده بود. همه‌اش ناراحت بودم که با این بیماری چطور می‌توانم آن را انجام دهم. دکتر متخصص غدد و سرطان گفت که چون روحیه‌ات خوب است می‌توانی به راحتی به حج بروی. یکی از دوستانم که از اساتید بزرگ قرآنی هستند خیلی به من کمک کرد و روحیه می‌داد. می‌گفت تو حتماً باید این حج را بروی. باید تلاش کنی که حالت بسیار خوب باشد و همه اعمال را خودت انجام دهی. بنابراین همه تلاشم را کردم. کسی که شیمی‌درمانی می‌کند نمی‌تواند هیچ کاری انجام دهد. روحیه‌اش را می‌بازد و بی‌میلی بسیار شدید نسبت به همه چیز پیدا می‌کند. با خود فکر کردم این تکلیف شرعی من است که خوب شوم. شاید آخرین سال عمرم باشد.

سمی که در دوره شیمی‌درمانی وارد بدن می‌شود، باید سریع از بدن خارج شود. برخی به اشتباه فکر می‌کنند اگر این سم در بدنشان بماند سرطان را نابود می‌کند، در حالی که اشتباه است. از لحظه‌ای که سم وارد بدن می‌شود باید برای خارج شدن آن برنامه داشت.

تا چهار روز اول بعد از شیمی‌درمانی از شدت ضعف نمی‌توانستم حتی پلک بزنم، چه برسد به اینکه حتی نماز بخوانم یا بتوانم اعمال بسیار زیاد حج تمتع را انجام دهم! با این وجود تکلیف شرعی خودم می‌دانستم که همه توانم را جمع کنم، بلند شوم و آب هویج را که هر ساعت باید بخورم درست کنم. روزهای بسیار سختی بود، با این حال سعی می‌کردم خانواده‌ام زیاد درگیر نشود. اغلب کسانی که شیمی‌درمانی می‌کنند خانواده‌هایشان خیلی آسیب می‌بینند. حال و روز عزیزشان را که می‌بینند خودشان را می‌بازند؛ بخصوص کسانی که سرطان‌های خطرناک دارند این موضوع برایشان جدی‌تر است. خانواده من هم در سه دوره اول خیلی به سختی افتادند.

چند مورد از کسانی که روحیه‌شان را باختند، فوت کردند، چون تجربیات دیگران را اجرا نکردند. آدم دلش می‌سوزد که چرا از تجربه‌ها استفاده نمی‌کنند. در طول دوره درمان باید در نظر داشت سمی که در دوره شیمی‌درمانی وارد بدن می‌شود، باید سریع از بدن خارج شود. برخی به اشتباه فکر می‌کنند اگر این سم در بدنشان بماند سرطان را نابود می‌کند، در حالی که اشتباه است. از لحظه‌ای که سم وارد بدن می‌شود باید برای خارج شدن آن برنامه داشت.

قبل از شیمی درمانی یک هندوانه در یخچال آماده می‌کردم. به محض اینکه به خانه می‌رسیدم نصف هندوانه را تمام می‌کردم. در واقع باید به سرعت رنگ ادرار تغییر کند و طبیعی شود تا آثار بسیار دردناک شیمی‌درمانی خود را نشان ندهد. در اولین شیمی درمانی اصلاً این موضوع را نمی‌دانستم. می‌آمدم سرکار. ماه رمضان بود و به خاطر رعایت احترام ماه مبارک در حضور دیگران چیزی نمی‌خوردم و تشنگی، اذیت مضاعفی داشت. نمی‌دانستم مایعات تا این میزان اهمیت دارد. از شیمی‌درمانی دوم دیگر سر کار نیامدم. آنهایی که با تجربه بودند به من می‌گفتند چرا در این هوای آلوده سرکار می‌روی؟!

شیمی درمانی اول و دوم، من و خانواده‌ام را از پا انداخت. چون تجربه‌ها را جدی نگرفتم. از شیمی‌درمانی سوم بود که موهایم ریخت. همان زمان هم سرما خوردم. عطسه کردن و سرفه در این زمان بسیار دردناک می‌شود. یک سرفه ساده، یعنی مردن! پوست بدن خشک می‌شود و مدفوع با خونریزی همراه است. اصلاً نمی‌دانستم که باید از توالت فرنگی استفاده کنم که به بدنم فشاری نیاید. از یک سو بدن به شدت ضعیف می‌شود و از سوی دیگر این دردها ایجاد می‌شود و نمی‌توان آنها را تحمل کرد. فکر می‌کردم هیچ راه حلی ندارد. چرب کردن و خوردن ملیّن‌ها هم هیچ تأثیری نداشت. حتی مدفوع عادی هم برای بیمار بسیار دردناک است.

برای طول عمرمان هم مهم است که ماده سمی بلافاصله از بدن دفع شود. با خوردن نصف هندوانه بعد از اینکه رنگ ادرار عادی شد، هر یک ساعت یک لیوان آب هویج باید خورده شود. اگر آب هویج خسته‌کننده است می‌توان سایر آب میوه‌ها را مثل آب انار، آب پرتقال و آب سیب هم استفاده کرد. روز اول هیچ میلی به خوردن غذا وجود ندارد. بیمار به شدت بی‌میل است. روز اول، نخوردن غذا اشکال ندارد؛ به شرط اینکه روز قبل از شیمی درمانی بیمار خودش را تقویت کرده باشد. من روز قبل هر شیمی‌درمانی حلیم پرگوشتی درست می‌کردم، شش صبح می‌خوردم و بعد می‌رفتم بیمارستان. یک هندوانه شیرین هم داخل یخچال می‌گذاشتم وقتی برمی‌گشتم، می‌خوردم. نمی‌توانستم مزاحم خواهر و برادرانم شوم. آن سال برای خانواده‌ام پرمشکل و مشغله بود. تا جایی که می‌توانستم خودم کارهایم را انجام می‌دادم. البته خریدها را برادر و خواهرم زحمت می‌کشیدند.

روز دوم باید شروع به خوردن غذا می‌کردم. دکتر نیز قرصی برای اشتها به غذا به من داده بود. بعد از خوردن قرص به خودم تلقین می‌کردم که من میل به غذا خوردن دارم. کلم، گوجه فرنگی، آب لیمو و روغن زیتون بسیار سرحالم می‌کرد. بعد از شیمی‌درمانی نمی‌توان در هر وعده، غذای زیادی خورد. چهار قاشق غذا که می‌خوردم احساس سیری می‌کردم اما طوری برنامه‌ریزی کردم که هر چهار ساعت غذا بخورم. البته وقتی وعده‌های غذایی بیشتر می‌شود باید مراقب دندان‌ها هم بود. تحمل این سختی‌ها به سلامت بعد از آن می‌ارزد. همان طور که من حالا بعد از هشت سال بسیار سرحال هستم.

اغلب کسانی که در مواجهه با سرطان از دنیا می‌روند، نتوانسته‌اند با بی‌میلی‌شان مبارزه کنند و تسلیم آن شدند. من تسلیم بی‌میلی نشدم، چون انگیزه زندگی داشتم.

من همیشه غذاهای شیرین دوست داشتم، اما این دوره شرایطی دارد که غذا اگر ترش نباشد بدن میلی به خوردن آن ندارد. آلو و مواد ترش می‌گرفتم و همراه غذاها می‌کردم تا بتوانم آنها را بخورم. هر چند غذایی که دیگران می‌خورند برای کسی که در حال طی این دوره است ارزش غذایی کمی دارد. دکتر به من گفته بود می‌توانی روزی 100 گرم گوشت بخوری. گوشت را داخل ظرف شیشه همراه با پیاز و کمی آب می‌گذاشتم، درش را می‌بستم و در قابلمه گذاشته، آب‌پز می‌کردم، بعد تُرشش می‌کردم و با غذایی که دیگران می‌خوردند همراه می‌کردم و می‌خوردم.

اغلب کسانی که در مواجهه با سرطان از دنیا می‌روند نتوانسته‌اند با بی‌میلی‌شان مبارزه کنند و تسلیم آن شدند. من تسلیم بی‌میلی نشدم، چون انگیزه زندگی داشتم و باید به حج می‌رفتم. از شیمی‌درمانی سوم به بعد تجربیات دیگران را جدی گرفتم. اگر از همان ابتدا به آنها عمل کرده بودم اصلاً موهایم نمی‌ریخت، چون شنیده بودم موهای بعضی‌ها اصلاً نریخته است. وقتی بدن بی‌جان می‌شود، موها می‌ریزد.

از طرفی، اینکه بیمار نگران هزینه‌های درمانش نباشد، خیلی برای سلامتی او مهم است. دود و هوای تهران بسیار ضرر دارد. بنابراین سعی می‌کردم رفت و آمدم در شهر را کم کنم و هرجا هم ضرورت بود با تاکسی دربست رفت و آمد می‌کردم. در عین حال حمایت اقتصادی و عاطفی خانواده هم بسیار مهم است. خیلی مهم بود که حقوقم قطع نشود. در محل کار، رئیس وقت از من حمایت کرد. چون داروها هزینه زیادی دارد و هزینه خورد و خوراک و رفت و آمد به بیمارستان هم زیاد است.

از فردای پس از شیمی‌درمانی، سرپا بودم و کارهایم را می‌کردم. روز اول به خانواده می‌گفتم کاری با من نداشته باشید. فقط از برادرم می‌خواستم آب هویج روز اول را برایم بخرد. روزهای بعد در خانه خودم آب هویج می‌گرفتم. سعی می‌کردم اصلاً به خانواده‌ام فشار نیاورم. وقتی می‌توانستم، خودم انجام می‌دادم. خانواده هم وقتی می‌دید که من سرحال هستم روحیه‌اش را نمی‌باخت.

بین شیمی درمانی پنجم و ششم که اوج ضعیف شدن بدنم بود زمان اعزام به حج شد. پول زیادی بردم که فقط برای تأمین مواد خوراکی مورد نیازم بود. کاروان بسیار مهربانی داشتم. زودپزی آنجا گرفتم که گوشت را جدا آب‌پز کنم. همه میوه‌هایشان را به من می‌دادند. هفته اول در مدینه با ویلچر به زیارت ‌رفتم چون کاری را که از من انرژی می‌گرفت نباید انجام می‌دادم؛ بنابراین اعمال مستحب را انجام نمی‌دادم.

فاصله بین چادر در مِنا تا رمی جمره حدود سه کیلومتر است و من در طی سه روز، هر روز شش کیلومتر را پیاده طی می‌کردم و بین آن ازدحام جمعیت به طور معجزه‌آسایی سنگ‌ها را به راحتی به جمره‌ها می‌زدم و برمی‌گشتم، در حالی که در تهران توان راه رفتن 10 قدم را نداشتم.

به من گفتند جز حمام رفتن کار دیگری انجام ندهم تا اگر مثلاً سرما خوردم، بدنم توان مقابله با سرماخوردگی را داشته باشد. گاهی اوقات در خانه شیطنت می‌کردم و کارهای خانه را هم می‌کردم اما آثار خود را به‌جا می‌گذاشت و فشار آن را احساس می‌کردم.

بیماری‌ام مرداد ماه شروع شد و آذر ماه به حج رفتم. یک ماه در عربستان بودم. قرار بود شیمی‌درمانی ششم را آنجا انجام دهم اما پزشکانی که آنجا بودند از انجام شیمی‌درمانی ترسیدند و انجام ندادند. سعی کردند مرا یک هفته زودتر برگردانند که شیمی‌درمانی را در تهران انجام دهم. دکتر هم به من گفته بود که حق نداری شیمی‌درمانی را تعطیل کنی. می‌خواستم شیمی‌درمانی نکنم تا برای حج رفتن سرحال باشم اما دکتر مخالفت کرد و من دو روز بعد از شیمی‌درمانی‌ پنجم عازم حج شدم. چون چهار روز پس از انجام شیمی‌درمانی بدن نیاز به خواب دارد تا تقویت شود و بتواند با مسائل بعدی مقابله کند.

در مدینه فقط توانستم یک شب با ویلچر به زیارت بروم. در مکه هم وقتی همه طواف می‌کردند من استراحت می‌کردم تا بتوانم توانی برای انجام اعمال واجب داشته باشم. بعد از اینکه همه طواف کردند مرا برای طواف بردند. توصیه کردند که اعمال مستحبی به هیچ وجهه انجام ندهم. نمی‌شد به این توصیه عقلانی عمل کنم. وسوسه شدم تا برای دیدن کعبه به مسجدالحرام برم. این رفتن همان و تب کردن همان!

همراهانم به من ‌گفتند که داخل اتاق نمان؛ بیرون بیا تا حالت بهتر شود. اشتباه کردم که با آنها رفتم. رفته بودم که فقط بنشینم کنار مسجدالحرام اما دو کیلومتری که پیاده‌روی کردم باعث شد تبم شدت بگیرد. مرا به بیمارستان بردند. چهار روز به من آنتی‌بیوتیک تزریق می‌کردند در حالی که اصلاً نباید آنتی‌بیوتیک وارد بدن من می‌شد چون به خاطر شیمی‌درمانی بدنم خشک شده بود. از دارویی که به من می‌دادند اطلاع نداشتم. بعد از اینکه با خبر شدم خواستم تا آن را قطع کنند. با توقف تزریق آنتی‌بیوتیک، تبم قطع شد.

در بیمارستان سایر بیمارانی که نتوانسته بودند اعمالشان را انجام دهند ناراحت بودند و من به آنها دلگرمی می‌دادم که اعمال حج در این حال هم برای ما جاری است. در نهایت اولین کسی که توانست از بیمارستان مرخص شود و به انجام بقیه مراسم برسد، من بودم. جای شما خالی بود! چه صفایی داشت.

ما را به وقوف اضطراری عرفات بردند. جایی که روز قبل حجاج آنجا بودند. تصور کنید که وارد جایی شده‌اید که مسافرها همه رفته‌اند و شما دیر رسیده‌اید. حال عجیبی داشتم. گفتند می‌توانید اینجا 10 دقیقه نماز بخوانید.

ما بعد از آن به مَشعَر رفتیم در حالی که معمولاً زنان شیعه ایرانی را به مشعر نمی‌برند ولی من به لطف سرطان توانستم به مشعر برم. البته توقفمان در آنجا بسیار کم بود. یک همراه خوبی داشتم. خانمی ایرانی بود که از کانادا آمده بود. اعتراض کرد و گفت باید بیشتر در مشعر بمانیم. ما را دوباره به مشعر برگرداندند. مستحب است که آنجا سنگریزه رمی جمرات را جمع کنی و ما توانستیم که سنگریزه جمع کنیم و توفیق پیدا کردیم کار مستحبی هم بکنیم. فضای خاصی بود!

صبح فردا ما را به مِنا بردند. گفتند از طرف شما قربانی کرده‌ایم و شما حالا حاجیه شده‌اید. پزشک کاروان از طرف من رفته بود و سنگ را زده بود. وقتی وارد مِنا شدم حال عجیبی داشتم. تعجب کردم. از پزشک کاروان پرسیدم، اینجا چه خبر شده و چه اتفاقی برای من افتاده؟ از بچه‌های کاروان پرسیدم؛ گفتند پزشک رفته و از طرف شما یکبار رمی جمرات را انجام داده. برایم عجیب بود، من تأثیر معنوی آن را در وجود خودم احساس می‌کردم. ویلچر مرا نیاورده بودند تا حرکتی نکنم و خودشان به نیابت زحمت بکشند چون دو قدم حرکت کردن برای کسی که شیمی‌درمانی کرده هم زیاد است. تصور کنید شش کیلومتر باید پیاده‌روی کنی. حدود سه کیلومتر رفت و سه کیلومتر برگشت. خانم‌های سالم و جوان نمی‌توانستند این کار را انجام دهند. بعضی‌شان از حال می‌رفتند. چون جمعیت فشرده است و باید به جمره سنگ زد. نگران بودند که بروم و حالم بد شود با این حال من رمی جمرات را به جز اولین بار، خودم انجام دادم. برایم خیلی عجیب بود. معجزه‌آسا بود.

از مدینه خرما گرفته بودم و در مکه با آب می‌خوردم. اولین روزی که برای رمی جمرات رفتم اصلاً مشکلی نداشتم. البته به نظرم هوای تمیز بسیار اهمیت دارد. واقعاً توصیه می‌کنم کسانی که شیمی‌درمانی می‌کنند در تهران نمانند.

البته در کنار این داروها باید کلسیم استفاده شود چون بعضی از آن قرص‌ها پوکی استخوان می‌آورد. یکی از خانم‌ها دچار نرمی استخوان شد و ستون فقراتش پوک شده بود. بعد از مدتی یکی از مهره‌هایش پودر شد و به علت آن بود که از دنیا رفت.

گاهی بین رمی خسته می‌شدم و در چادر کاروان‌های دیگر استراحت می‌کردم. در این سفر بود که متوجه شدم باید از دستشویی فرنگی استفاده کنم و بخشی از مشکلاتم حل شد.

وقتی به تهران برگشتم بلافاصله برای انجام شیمی‌درمانی بعدی به بیمارستان رفتم. هرکس برای دیدنم می‌آمد با حال خراب من که دست کمی از یک جنازه نداشتم مواجهه می‌شد. نمی‌توانستم مهمانی ولیمه بدهم. دوستانم برای من گوسفند کشتند و البته همه گوشت‌های آن را هم خودم خوردم!

بعد از عمل جراحی دکتر به من گفته بود کسی که تو را عمل کرده کاملاً پاکسازی کرده است. بعد از هر شیمی درمانی آزمایش کلی می‌دادم و دکتر در نهایت به من گفت بیماری کامل رفع شده است.

در کنار استفاده از داروهایم، بیماری‌های زنانه دیگری برایم پیش آمد و با مشورت با دکترم داروهایی استفاده کردم که آنها را کنترل کرد.

روند درمان بیماری من از مرداد تا اسفند 87 طول کشید. هنوز تحت نظرم و داروهایم را استفاده می‌کنم. بعضی از آشنایان که این مشکل را داشتند از خوردن قرص‌ها خسته شده بودند و رها کردند. بیماری به کبدشان سرایت کرد و از دنیا رفتند.

البته در کنار این داروها باید کلسیم استفاده شود چون بعضی از آن قرص‌ها پوکی استخوان می‌آورد. یکی از خانم‌ها دچار نرمی استخوان شد و ستون فقراتش پوک شده بود. بعد از مدتی یکی از مهره‌هایش پودر شد و به علت آن بود که از دنیا رفت.

من هنوز هم مراقب رژیم غذایی‌ام هستم و هر روز یک لیوان آب هویج می‌خورم. در برخورد با این بیماری نباید منفعل شد، باید فعال بود. در عین حال یکی از عوارض سرطان و داروهای آن، بی‌حوصلگی است و حتی باعث قطع ارتباط می‌شود‌ ولی به هر شکل باید ارتباط اجتماعی را با جامعه حفظ کرد.

درباره ریشه‌های این بیماری هم باید بگویم که خانم‌ها مستعد استرس هستند. خود من از کودکی بسیار حساس بودم. شاید همین استرس‌ها باعث بروز این بیماری می‌شود. اما همان زمان فکر کردم که حتماً در این پیشامد هم خیری است. کنجکاو بودم که بدانم چه خیری در آن است.

یکی از خیرهای بسیار بزرگی که برایم داشت این بود که کیفیت زندگی‌ام عوض شد. تا پیش از آن من هیچ وقت از زندگی‌ام لذت نمی‌بردم، به خصوص بعد از تلخی‌هایی که در زندگی‌ام پیش آمده بود، هیچ چیزی برایم لذت بخش نبود. نفس کشیدن، غذا خوردن، زندگی کردن و ...؛ دوره افسردگی شدیدی را گذرانده بودم.

بعد از شیمی‌درمانی که دوره بسیار سختی است و در آن دوره آدم هر لحظه هزار بار آرزوی مردن می‌کند، هیچ غذایی مزه ندارد و هیچ چیزی لذت‌بخش نیست. چهارماه شکنجه شدید کشیدم. از اسفند به بعد کم کم طعم غذاها را متوجه شدم، از نفس کشیدن و غذا خوردن لذت بردم. حدود شش سال گذشته است و در این شش سال با وجود این هوای کثیف تهران احساس می‌کنم در بهشت زندگی می‌کنم. زندگی تغییر نکرده و مشکلات سر جای خود هستند. من هستم که تغییر کرده‌ام. من از همان زندگی لذت می‌برم. حتی از کیفیت مادی‌اش، از نفس کشیدن، از یک چای و غذای ساده. آدم کِیف می‌کند. از ارتباط با دوستان و اطرافیان و از خنده یک دوست لذت می‌برم. قبلاً این چیزها در نظرم نمی‌آمد. آدم نقاط مثبت حیات را نمی‌بیند و همه‌اش به دیدن نقاط نفی عادت می‌کند. شاید لازم است برای همه آدم‌هایی که همه‌چیز را منفی می‌بینند یک دوره شیمی درمانی گذاشته شود!

باید به خدا امیدوار بود و به او اعتماد کرد. همه‌چیز روبراه می‌شود. اتفاقات قشنگی می‌بینیم. به شرطی که حال ما وقتی با واقعه تلخی روبه‌رو می‌شویم، با حالمان در زمانی که با خوشی‌ها مواجه می‌شویم یکسان باشد. خدای نعمت‌بخش همان خدای محروم‌کننده از نعمت است. پس حال ماست و زاویه نگاه ماست که باید تغییر کند. هرچه آدم بیشتر به خدا اعتماد کند، خدا به او بیشتر توجه می‌کند.

من و همکارم که به سرطان مبتلا شده بودیم، هر دو مادر بودیم و باید به خاطر فرزندمان تلاش می‌کردیم که زنده بمانیم، گاهی که تلفنی با هم صحبت می‌کردیم به هم دلداری می‌دادیم.

قبل از بیماری نسبت به همه‌چیز بی‌انگیزه بودم، اما الان برای ادامه تحصیل و شرکت در کنکور کارشناسی ارشد درس می‌خوانم.»

* * *

نمای دوم

مصاحبه با همکار او که همزمان به بیماری سرطان خون مبتلا شده و شنیدن تجربه‌هایش، بسیار جالب است و مشتاقم که هرچه زودتر با او نیز گفت‌وگو کنم. هر دو در یک اتاق کار می‌کنند. می‌گوید:

"بعد از مرخصی که برگشتیم، تقریباً اتفاقی به این اتاق آمدیم و حالا دوست و هم‌صحبت خوبی برای هم شده‌ایم.

به اتاق که نگاهی می‌کنم پر است از گلدان‌های مختلف که هر یک گوشه‌ای چیده شده‌اند. می‌پرسد "گل‌هایمان قشنگ شده‌اند؟"

تخته‌ای بزرگی که در اتاق کارشان نصب شده پر است از یادداشت‌های کاری و هر جا که خالی مانده، شعر و حدیثی و آیه‌ای از قرآن هم بر آن نوشته‌اند. پوسترهایی از بهار و گل‌های آفتابگردان هم روی در چسبانده‌اند رویش را که می‌خوانم نوشته‌اند: «ذهن‌ها مانند چترهای نجات هستند، وقتی که باز می‌شوند، عمل می‌کنند.»، «فکرتان را عوض کنید تا دنیای‌تان تغییر کند.»، «زندگی شکستنی است، آن را با احتیاط حمل کنید.»، «بزرگترین پاداش دعا، آرامش است.» و ...

گفت‌وگو با خانم همکار به فاصله یک هفته و در همان اتاق انجام شد. علاقه‌مند بود که تجربیاتش در مسیر بهبود سرطان را در میان بگذارد. می‌گوید: «اسمم را ننویس اما اگر کسی برای رفع این بیماری کمکی از ما خواست، می‌توانید مرا معرفی کنید.»

صحبت‌هایش را اینگونه ادامه می‌دهد که: «شاید قبل از اینکه این اتفاق برایم بیفتد سخنان دیگران را مبنی بر وجود معجزه خداوند در زندگی‌شان به سختی باور می‌کردم. این اتفاق برایم معجزه‌ای از سوی پروردگار محول الاحوالم بود که در یک چشم به هم زدن دنیای مرا دگرگون کرد.

من زن بسیار پر جنب و جوش و پرانرژی‌ای هستم. وقتی مریض شدم مثل بادکنکی که بادش را خالی کرده باشند، کم‌انرژی شده بودم، حتی انرژی اینکه بچه‌ام را هم بغل کنم نداشتم. دوست داشتم فقط بخوابم. چون بدنم کبود می‌شد، دکتر برایم آزمایش خون نوشت. روزی را به یاد می‌آورم که به ظاهر برای درمانی کوچک به بیمارستان شریعتی مراجعه کرده بودم. برخلاف خیلی از بیماران اطرافم، روحیه‌ام خوب بود. باورم نمی‌شد تا چند دقیقه دیگر با شنیدن خبری دنیا روی سرم آوار خواهد شد. پزشک بخش پس از معاینه من، با خونسردی چشم توی چشمم دوخت و به آرامی گفت "دخترم تو سرطان خون داری هرچه سریعتر باید درمانت را شروع کنیم." بعد در حالی که سعی می‌کرد با لحن صدایش مرا آرام کند، ادامه داد "ما کار خودمان را می‌کنیم، ولی دخترم همه‌چیز دست خداست."

واقعاً برایم سخت بود. اصلاً نمی‌توانستم قبول کنم که من چنین مریضی‌ای داشته باشم. آدم که می‌شنود، فکر می‌کند این بیماری فقط ممکن است برای بقیه اتفاق بیفتد و هیچ‌وقت برای خودش این بیماری پیش نمی‌آید. با خودم فکر می‌کردم که من تغذیه‌ام عالی بود؛ چرا من؟! سوال‌های زیادی به ذهن آدم می‌آید.

اما خب این مسأله اتفاق افتاد. مرداد سال 87 بود و من 32 سال داشتم و در اوج جوانی و زیبایی بودم. بچه‌ام کوچک بود. راجع به سرطان همیشه چیزهای بد می‌گفتند که هرکس سرطان بگیرد دیگر مرده است. با خود فکر کردم مرده‌ام دیگر! فقط نشستم گریه کردم. دیدم وقتی گریه می‌کنم حالم بدتر می‌شود چون پلاکت خونم پایین بود رگ‌های چشمم پاره و کبود می‌شد. روزهای اول همه‌اش بیماری را انکار و گریه می‌کردم. از نظر اعتقادی هم خیلی قوی نبودم. با خودم می‌گفتم خدایا من که برای هیچ‌کس بدی نخواستم. برای کافرش هم مریضی نخواسته‌ام. چرا باید من چنین مریضی‌ای بگیرم؟ چرا نمی‌خواهی با چیز دیگری مرا از این دنیا ببری؟

اما خدا را شکر می‌کنم که اطرافیانم خیلی قوی بودند. خانواده‌ام، همسرم و دوستانم همه بسیار قوی برخورد می‌کردند. پرستارها و دکترهایی که مریضشان بودم بسیار با ایمان، پرانرژی و مثبت‌اندیش بودند و آدم را به عنوان مریضی که لحظات آخرش را می‌گذراند، نمی‌دیدند.

من با پای خودم به بیمارستان رفتم. دکتر قلب در بیمارستان گفت بیماری خیلی سختی است، اما ما کار خودمان را انجام می‌دهیم. بستگی به این دارد که چطور پیش رود، اما امیدی نیست. این حرف خیلی برایم سنگین بود. پرستارها وقتی شنیدند که دکتر به من چنین حرفی زده با او برخورد کردند که چرا با مریضی که اعتماد به نفسش بالاست این طوری صحبت کرده‌ای. او گفته بود نظر من این است که مریض باید بداند در چه مرحله‌ای است و چه وضعیتی دارد و خودش این مسأله را قبول کند.

با شنیدن حرف‌های دکتر بخش، دچار شوک شدم و حتی به همسرم گفتم مرا برگردان خانه حالا که قرار است بمیرم می‌خواهم در خانه خودم بمیرم. دوست ندارم اینجا بمانم. پزشک دیگری که برای گرفتن نمونه مغز استخوان کنارم ایستاده بود با شنیدن حرف‌هایم به من گفت واقعاً فکر می‌کنی من و تو هستیم که تصمیم می‌گیریم چه کسی زنده می‌ماند؟ ممکن است کسی بیماری سختی داشته باشد اما سال‌های سال زنده بماند اما فرد سالمی در حال عبور از خیابان با ماشین تصادف کند و بلافاصله بمیرد. آیا او می‌دانست که قرار است به زودی بمیرد؟! یا شما که این مریضی را داری مطمئن هستی می‌خواهی بمیری!؟ شما اول به خدا توکل کن، بعد به ما هم اعتماد داشته باش و سعی کن آرام و صبور باشی. ما کارمان را انجام می‌دهیم. دیگر همه چیز دست خداست.

انسان‌های خوب خیلی دور و برم زیاد شدند. شب اول در اورژانس خوابیده بودم. کنارم خانمی شمالی بود که به من گفت به جای اینکه گریه کنی قرآن بخوان. روزی یکی - دو صفحه قرآن بخوانی خیلی آرامت می‌کند. دیدم حرف خوبی می‌زند. ارتباط من با قرآن و نماز، کامل نبود. ممکن بود سالی یا ماهی یک بار قرآن را باز کنم و سوره‌ای از آن را بخوانم. نمازم هم همینطور. تصمیم گرفتم جزء به جزء قرآن را بخوانم. جزء اول که تمام شد مرا به بخش خون بردند. شب دوم که قرآن می‌خواندم شروع کردم به خدا گلایه کردن. غربت عجیبی سراپای وجودم را گرفت. شروع کردم به گریه کردن و گفتم خدایا چرا این طوری کردی؟ من که برای احدی مریضی و درماندگی نخواسته و نمی‌خواهم؛ چرا چنین بیماری سختی؟! بچه‌ام چه می‌شود؟! کلی گله‌ و شکایت کردم. به آیه 216 سوره بقره که رسیدم این آیه خیلی جلوی چشمم برجسته و بزرگ شد. عَسی أن تکرَهوا شَیئاً و هو خیرٌ لکم وَ عسی أن تُحِبّوا شیئاً و هو شَرٌّ لکم و اللّه یَعلمُ وَ انتم لا تَعلمون. بدون آنکه معنی‌اش را بدانم در ذهن من حک شد و آن را حفظ شدم. با خودم گفتم معنی‌اش را بخوانم که بدانم چیست. نوشته بود "چه بسا چیزها که شما از آن کراهت دارید در حالی که خیرتان در آن است و چه بسا چیزها که دوست می‌دارید در حالی که شر شما در آن است و خدا خیر و شر شما را می‌داند و خود شما نمی‌دانید."

نمی‌دانم مگر می‌شود انسان در طول چند لحظه با خواندن یک آیه دگرگون شود؟! من که نگران و ناامید بودم به آدمی آرام و امیدوار تبدیل شده بودم و دیگر در وجودم اثری از اضطراب و نگرانی وجود نداشت. آن لحظه تصمیم گرفتم با تمام وجودم به خدا توکل کنم و خودم را به دستان قدرتمند و توانای خالق مهربانم بسپارم.

اگر باور کنی که خوب می‌شوی و برای خوب شدنت انگیزه داشته باشی خدا کمک می‌کند، مگر اینکه واقعاً مقدر شده باشد که در این زمان و در آن ساعت و بواسطه این بیماری بروی.

خیلی از دعاها و نیایش‌هایی که همیشه رنگ ظاهر داشتند حالا برایم رنگ معنوی گرفته بودند. گویی با ذره ذره وجودم آمیخته شده بودند. قبل از اینکه بیمار شوم همیشه با خودم می‌گفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب» یا «هو خیر حافظا» یا ... بدون اینکه به آثار آن در زندگی‌ام پی برده باشم، ولی اکنون هر حرفش برایم معنی و مفهوم پیدا کرده بود و آثار شگفت‌انگیز آن آیه‌ها را با تمام وجود احساس می‌کردم.

پرستار آمد و موهای مِش کرده بلند من را کوتاه کرد. آن موقع به این فکر می‌کردم که قرار است موهایم بریزد، آن هم در سنی که آدم دوست دارد زیبایی و طراوتش را حفظ کند. اما وقتی که این آیه را دیدم با خود گفتم خدا خودش به من راه را نشان می‌دهد.

پرستاری هم آمد در اتاق و به من گفت روی تختی که تو الان خوابیده‌ای دو نفر خوابیده بودند. یک نفر پسر جوانی بود که با خود می‌گفت این یک «بچه سرطان» است و من با آن مقابله می‌کنم، از بین می‌برمش و خوب می‌شوم و خوب هم شد. حالش خوب شده و با یکی از پرستارهایمان ازدواج کرده و الان هم زندگی خوبی دارد. خانم دیگری هم بود. اینجا گریه کرد گفت من می‌میرم، شوهرم بعد از من زن می‌گیرد و بچه‌ام بی‌مادر می‌شود. همین اتفاق هم برایش افتاد.

بنابراین به خودت بستگی دارد که در این تخت چه چیزی را باور کنی. همه‌چیز دست به دست هم داده بودند تا من نیروی روحی و توان روانی خود را به دست آورم. یکی از اسامی خداوند مسبب الاسباب است. اسباب و وسیله‌ها را خودش قرار داده بود. من از این بابت فرد بسیار ضعیفی بودم. واقعاً بنا را بر این گذاشته بودم که قرار است بمیرم. اما وقتی او این حرف را زد با خود گفتم من باید زن قوی‌ای باشم. اگر کسی توانسته این بیماری را شکست دهد، من هم می‌توانم. اگر آدم به مرحله قبول برسد و بپذیرد که اتفاقی افتاده است،بعد به این فکر می‌کند که چه باید کرد. اگر باور کنی که خوب می‌شوی و برای خوب شدنت انگیزه داشته باشی خدا کمک می‌کند، مگر اینکه واقعاً مقدر شده باشد که در این زمان و در آن ساعت و بواسطه این بیماری بروی. حضرت علی (ع) در نهج‌البلاغه فرموده که هر اجلی را زمانی است که از آن پیشی نگیرد و سببی است که از آن درنگذرد.

این فکرها باعث شد که نگاه من عوض شود. با خودم فکر کردم که من سعی‌ام را می‌کنم. بچه من به مادر قوی نیاز دارد نه مادر ضعیف. ارتباط با خداوند و ائمه خیلی به آدم کمک می‌کند. نمی‌دانم در بدن چه اتفاقی می افتد چون در این زمینه اطلاعات کافی ندارم. اما این را مطمئنم که با خواندن قرآن و توسل به ائمه به شکلی بدن آرامشش را پیدا می‌کند. این آرامش باعث می‌شود که پروسه درمان راحت جواب دهد.

پیوند را معمولاً از اعضای نزدیک خانواده می‌گیرند. خون برادر و خواهرهایم به من نخورد، خون دایی‌ام نخورد، چند نفر دیگر هم آمدند، به آنها هم نمی‌خورد. آنچه که خدا مقدر کرده بود این بود که از خودم به خودم پیوند بزنند. سلول بنیادی از خودم گرفته شد و دوباره به خودم پیوند زدند.

روند درمان من سخت بود. اینگونه نبود که دارو را بگیرم و به خانه بروم. درمان سرطان خون 24 ساعته بود. دو جور سم وارد بدن می‌شد. در شیمی‌درمانی، طی هفت روز کامل سم وارد بدن می‌شد. هر دو را با هم تزریق می‌کردند. اثرات یک دارو هفت روزه بود و داروی دیگر سه روزه. هم‌اتاقی بسیار خوبی داشتم. زن قوی و پر انرژی‌ای بود. قبلاً سرطان سینه داشت، خوب که شده بود بعد از پنج سال سرطان خون گرفته بود. 49 سالش بود. خدا را شکر می‌کنم که او هم از این بیماری رها شد و به آغوش خانواده‌اش برگشت. معجزه برای ایشان هم اتفاق افتاد، چون حالش واقعاً بد بود. یک بار حتی به حالت کما هم رفته بود و حالا الحمدلله حالش عالی است.

پرستارم به من گفت تو مریض نیستی. مریض به کسی می‌گویند که مثلاً سوختگی 90 درصد دارد. تو وقتی با پای خودت کارت را می‌کنی، میری و می‌آیی مریض نیستی. مریض به کسی می‌گویند که سوختگی 90 درصد دارد، در آی‌.سی‌.یو است یا به کما رفته است. به آنها مریض می‌گویند. وقتی برایش درمانی است و ان‌شاءالله می‌توانی، چرا ناشکری می‌کنی؟!

به مرحله پیوند که رسیدیم برایم معجزه دیگری رخ داد. پیوند را معمولاً از اعضای نزدیک خانواده می‌گیرند. خون برادر و خواهرهایم به من نخورد، خون دایی‌ام نخورد، چند نفر دیگر هم آمدند، به آنها هم نمی‌خورد. آنچه که خدا مقدر کرده بود این بود که از خودم به خودم پیوند بزنند. سلول بنیادی از خودم گرفته شد و دوباره به خودم پیوند زدند. این واقعاً برایم معجزه بود. در آن اوج ناامیدی که کسی نبود خونش به بدن من بخورد چنین اتفاقی بیفتد.

هفت تا 10 روز مانند یک مُرده بودم تا بدنم با خون جدید و سلول‌های تازه عادت کند. سلول‌های بدن را به صفر می‌رساندند و بعد خون را پیوند می‌زدند. سلول جدید باید در بدن واکنش خود را نشان می‌داد و تکثیر می‌شد.

روند درمان من مرداد آغاز و آبان تمام شد. بعد از آن به خانه آمدم و سه ماه ایزوله بودم و فقط یکی از اعضای خانواده می‌توانست با من درارتباط باشد و برایم غذا می‌آورد و با کسی رابطه نداشتم. فقط یک نفر به عنوان پرستار مراقبت می‌کرد. باید ماسک و دستکش استفاده می‌کردم و از هرگونه عفونتی دور می‌ماندم. خواهر و خواهر شوهرم کارهایم را انجام می‌دادند.

وقتی قرار بود از بیمارستان مرخص شوم، دکتر و پرستارها با خوشحالی به سراغم آمدند و گفتند مرخصی. می‌توانی بروی خانه، خدا را شکر که شیمی‌درمانی‌ات جواب داده و مرحله remission پیش آمده. نمی‌دانستم در آن لحظه چه کاری باید انجام دهم و چگونه از خدای مهربانم که این همه به من لطف داشت تشکر کنم. خداوند خود به تأکید می‌فرماید از جایی که فکرش را نمی‌کنی برای هر سختی‌ات راهی و دری را باز می‌کنم فقط باید به من اعتماد داشته باشید.

در آن لحظه خدای مهربانم را با تمام وجود حس می‌کردم بی‌آنکه اختیاری از خود داشته باشم وضو گرفتم و به سمت جانمازم رفتم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. احساس عجیبی داشتم و حس می‌کردم درهای توبه به رویم باز شده و بعد از نماز از خدا طلب بخشش کردم.

حالا که خاطرات گذشته را مرور می‌کنم می‌بینم از آن روزهای به ظاهر سخت و تلخ کوله‌باری از معنویت در کوله‌پشتی زندگی‌ام گذاشته‌ام و به خوبی می‌دانم که آرامش روحی برای انسان در پناه اعتقاد قلبی به خداوند متعال و تسلیم به مشیت الهی ایجاد می‌شود.

فکر می‌کنم در هر زمینه و مشکلی اگر امید داشته باشی و باور داشته باشی که مشکل حل می‌شود، برایت اتفاق می‌افتد.

من دو روز بعد از عاشورا و تاسوعا متوجه رفع خطر بیماری‌ام شدم. دی‌ماه 78 بود. شوهرم جواب آزمایشم را آورد و همه‌اش نگران بودم که نکند پلاکت خونم هنوز پایین باشد. چون پلاکت خونم به سختی بالا می‌آمد. وقتی جواب را آورد و حد نرمال را نشان می‌داد، برایم بهترین لحظه بود.

تغذیه مناسب بسیار مهم است. این توفیق اجباری شد که غذاهای پرچرب و شور را کنار گذاشتم، اما من مهترین عامل را استرس و اعصاب می‌دانم. آدم وقتی در زندگی استرسش زیاد و اعصابش خراب است دچار این بیماری‌ها می‌شود. به نوعی استرس‌ها خود را به شکل بیماری‌ها ظاهر می‌کنند. همه باید به شادی فکر و فشارهای روحی و روانی را کم کنند.

برخورد با این موضوع باعث شد که ایمان من قوی‌تر شود و بدانم نیرویی ماورای نیرویی که من دارم وجود دارد که همه‌چیز را به زیبایی و قدرت کنترل می‌کند. وقتی من امروز زندگی‌ دیگران را می‌بینیم که به خاطر یکسری مسائل جزئی کارهایی می‌کنند، تعجب می‌کنم. دید من عوض شده. خیلی چیزهایی که ممکن است آن زمان برای من مهم بوده باشد، دیگر اهمیت آنچنانی ندارند. بعضی‌ رفتارها باعث خنده‌ام می‌شوند و فکر می‌کنم آدم باید چقدر کوته‌فکر باشد که به این مسائل فکر کند! با اینکه خودم آن زمان خیلی به همین مسائل فکر می‌کردم.

* * *

می‌گوید آن روزها یادداشت‌هایی را هم نوشته بود. کشوی کمدش را باز می‌کند و چند برگه‌ نشانم می‌دهم. ورق می‌زنم. خاطرات روزهای بیماری و روند درمانش است. صفحه انتهایی‌اش نوشته:

«پروردگارا تو را شکر می‌کنم؛ برای تمام نعماتی که به من ارزانی داشتی؛ برای تمام روزهای آفتابی و برای تمام روزهای غمگین، ابری و بارانی، برای غروب‌های آرام و شب‌های تنهایی، برای سلامتی و بیماری و سلامتی، برای غم‌ها و شادی‌ها؛ برای تمام چیزهایی که مدتی به من قرض دادی و سپس بازپس گرفتی .

خدایا شکرت برای تمام لبخندهای محبت‌بار، دستان یاری‌رسان، برای همه آن عشق و محبت و معجزاتی که دریافت کردم، شکر برای تمام آسمان‌ها و زمین، برای مادر، پدر، همسر، فرزند، خواهر، برادر و تمام عزیزانی که دوستم دارند.خدایا تو را شکر می‌گویم برای تنهایی‌ام، برای شغلم، برای مسائل و مشکلاتم، برای تردیدهایم و اشک‌هایم؛ چراکه همه اینها مرا به تو نزدیک‌تر کرد.تو را شکر می‌گویم برای ادامه حیاتم و برای برآورده کردن تمام نیازهایم، ای مونس شب‌های تنهایی من، ای پروردگار مهربانم به من قلبی فرمانبردار، گوشی شنوا، ذهنی هوشیار و دستانی ساعی عنایت فرما تا تسلیم رضایت گردم و آنچه را به کمال برایم خواسته‌ای، به دیده منت پذیرا باشم.»



ایسنا




نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: