کد خبر: ۴۲۵۲۶
تاریخ انتشار: ۰۰:۵۷ - ۱۱ آذر ۱۳۹۳ - 2014December 02
شفاآنلاین:«جفت را گم کردند و انگار نه انگار. چقدر سفارش کرده بودم وقتی این بیمار زایمان کرد جفتش را دور نیندازید تا برای آزمایشگاه بفرستم. بیمارمان سابقه مول (بچه خوره) داشت. مهم بود که جفت بررسی شود. انترن‌های پسر ایستاده بودند و با آب و تاب از افتخاراتشان تعریف می‌کردند. مرا هم دلداری می‌دادند.

 یکیشان گفت چه خبر شده خانم دکتر چرا دارین سکته می‌کنین؟ چیزی نشده که! چیزی که فراوانه جفت. جفت یه مریض دیگه رو به جای جفت اون یکی می‌فرستیم آزمایشگاه طوری نمیشه که.

یک دفعه خدمه لیبر با یک مژده بزرگ به طرفمان آمد: بیاین خانم دکتر. این جفت همون مریضه. هنوز نبردم تو چاه مخصوص جفت بندازم. از خوشحالی می‌خواستم ببوسمش. جفت را مانند یک شیء گران بها بغل کردم و توی سطل فرمالین انداختم.»


این یکی از روایت‌های مستند «دکتر زویا طاووسیان» است؛ او دکترای تخصصی جراحی زنان و زایمان دارد و مانند خیلی از همکارانش مقدمات ورود هزاران کودک را به این دنیا فراهم کرده؛ اما این تنها مهارت او نیست. این پزشک متخصص بجز درمان بیماری و جراحی، توانایی دیگری هم دارد که او را از بقیه متمایز کرده: دستش با نوشتن آشناست و ذهنش جزئی‌ترین خاطرات سال‌های طبابت را به یاد می‌سپارد؛ بجز زبان تیغ، زبان قلم را هم می‌شناسد و خیلی وقت‌ها خودش می‌شود راوی اتفاق‌هایی که بین او و بیمارانش رخ داده‌اند. اتفاق‌هایی که شماری از آنها نوشته شده و خیلی هایشان جایی گوشه ذهن این خانم دکتر نویسنده پنهان شده‌اند.
اگر اهل کتاب و مطالعه باشید شک نکنید که خانم دکتر از همان صفحه‌های کاغذی کتاب هم می‌تواند دست شما را بگیرد و تا کنار تخت زایمان، همراهی‌تان کند تا از دریچه چشمان یک پزشک شاهد شگفت‌انگیز‌ترین صحنه آفرینش باشید؛ لحظه تولد یک انسان.
یک صبح زیبای پائیزی پای صحبت‌های دکتر زویا طاووسیان می‌نشینیم و تقویم خاطراتش را ورق می‌زنیم؛ از روزهایی که یک دختر دبستانی بوده می‌گوییم، از روزهای سخت رزیدنتی تخصصی عبور می‌کنیم و می‌رسیم به امروز؛ همین لحظه‌ای که او پشت میز طبابتش نشسته و سومین کتابش روی میز مقابل ماست.

  • خانم دکتر! شما هم از بچگی دوست داشتید پزشک شوید؟

بله دقیقاً همین طور بود. اصلاً یکی از دلایل علاقه من به پزشکی این بود که وقتی بچه بودم خیلی مریض می‌شدم؛ از نظر جسمی بچه خیلی ضعیفی بودم مخصوصاً در دوران دبستان. بعد چون آن موقع ساکن شهرستان دماوند بودیم و دماوند جزو مناطق خیلی محروم حساب می‌شد، درمانگاه‌های زیادی نداشت و در همان درمانگاه‌های کم هم پزشک همزبان نداشتیم. بیشتر پزشک‌ها پاکستانی و هندی بودند و ارتباط برقرار کردن با آنها کار راحتی نبود. همین موضوع باعث می‌شد که خیلی وقت‌ها برای درمان به تهران مراجعه کنیم؛ حالا اگر زمستان بود، برف و سرما هم سد راهمان می‌شد و دردسرهای زیادی درست می‌کرد. به خاطر همین از همان روزهای بچگی در رؤیاهایم خودم را در لباس سفید پزشک‌ها می‌دیدم.

  • بین این همه تخصص‌های مختلف پزشکی چرا تخصص زنان و زایمان را انتخاب کردید؟

دلایل زیادی داشت یکی این‌که پدرم خیلی دوست داشت این تخصص را بگیرم. دلیل دیگر علاقه شخصی خودم بود. علاقه‌ای که در دوران تحصیل در رشته پزشکی عمومی در من زنده شده بود. ببینید در این دوره فضا طوری است که دانشجویان پزشکی وارد محیط بیمارستان می‌شوند، در بخش‌های مختلف درگیر کار می‌شوند و علائقشان را پیدا می‌کنند. البته چون در بخش زنان یک سیستم نظامی خیلی سفت و سخت حاکم است و بیشتر دانشجوهای پزشکی خاطره خوبی از دوران دوماهه‌ای که برای کارورزی یا کارآموزی به بخش زنان می‌روند ندارند اما من جذب این رشته و این فضای خاص شدم.

  • چه چیز در این فضا اینقدر جالب بود که شما را جذب کرد؟

لحظه تولد بچه‌ها و کمک به مادرانی که قرار بود برای نخستین بار کودکشان را بعد از 9 ماه انتظار در آغوش بگیرند. به این ترتیب علاوه بر آن دوره هفت ساله پزشکی عمومی، چهار سال هم دوره تخصصی و جراحی زنان و زایمان را گذراندم. بعد از آن هم روال این است که باید به تعهد‌هایی که زمان دانشگاه دادیم عمل کنیم. آن زمان دوره تخصص ضریب K برای ما نصف دوران تحصیل بود، من این دوسال را در یکی از شهرهای کوچک اراک گذراندم؛ شهرستان شازند.

  • ازدواج کرده بودید؟

بله؛ اتفاقاً مادر دوتا دختر دوقلو هم بودم. من در 20 سالگی ازدواج کردم و در 23 سالگی مادر شدم. یعنی بیشتر دوران تحصیلم را درحالی که مادر بودم گذراندم. هنوز یادم نرفته که 20 روز مانده به امتحان «پره انترنتی» که در واقع امتحان انترن شدن برای دانشجوهای پزشکی است، دختران من به دنیا آمدند. وقتی تخصصم را شروع کردم بچه‌ها دوسال و نیمه بودند، دوره تخصص مخصوصاً سال اول تخصص دوره خیلی سختی است، حالا این وسط بچه هاهم کوچک بودند، کشیک‌ها زیاد و طولانی بود، خیلی وقت‌ها من 36 ساعت کشیک بودم و فقط 10- 12 ساعت به خانه و زندگی‌ام می‌رسیدم. حتی بچه‌ها را مدتی در مهد کودک شبانه روزی می‌گذاشتم.دوره خیلی سختی بود اما خوشبختانه همسرم و خانواده‌هایمان خیلی کمک کردند و هوایمان را داشتند.

  • چطور شد که تصمیم گرفتید خاطرات دوران رزیدنتی را منتشر کنید؟

احساس کردم باید مردم را با زندگی دانشجویان پزشکی آشنا کنم؛ با مشکلات، سختی‌ها و اتفاق‌های تلخ و شیرین کارشان. دوست داشتم خاطراتی که در طول 4 سال رزیدنتی بر من گذشته بود در جایی ثبت شود. از آنجایی که نوشتن را هم دوست داشتم، به این فکر افتادم که این اتفاق‌ها را مستند کنم. البته یکی از دلایل دیگر این کار، تماشای سریال روزگار قریب بود که بر اساس خاطرات دکتر قریب ساخته شده بود و برای من خیلی جالب بود که بخشی از خاطرات پزشکی ما در آن سال‌ها از طریق این خاطرات مستند شده است.

  • پس نوشتن، یک علاقه شخصی بود که از بچگی دنبالش می‌کردید؟

بله شاید قبل از نوشتن، قصه گفتن را دوست داشتم. قبل از این‌که مدرسه بروم یکی از بهترین تفریحات و بازی هایم این بود که در یک اتاق در بسته و به تنهایی برای خودم با صدای بلند قصه بگویم. قصه‌هایی که هیچوقت ننوشتم اما حتی بعضی وقت‌ها تک تک آنها را با جزئیات به یادم می‌آورم. بعد که مدرسه رفتم این علاقه در کلاس انشا جهت گرفت و پرورش پیدا کرد. تا دوره دانشگاه که من به نوشتن به صورت جدی‌تری نگاه کردم چون در دانشگاه فضای بیشتری برای نوشتن بود.کانون‌های مختلف فرهنگی وجود داشت، کانون شعر و داستان و... اما وقتی دوره تخصصی‌ام شروع شد، نوشتن را عملاً برای مدت زیادی رها کردم. فقط گاهی اتفاق‌های مهم آن دوران را به صورت یادداشت‌هایی کوچک گوشه سررسیدم می‌نوشتم. از احساساتم که بیشتر تلخ بودند می‌نوشتم. چون دوره تخصص برخلاف دوره پزشک عمومی فضای سرد و سنگینی داشت. مجموعه آن یادداشت‌ها را سال‌ها بعد یعنی بعد از 9 سال و بعد از بارها بازنویسی با عنوان «مورتالیته و جیغ سیاه» منتشر کردم.

  • این نخستین کتاب شما بود؟

نه قبل از آن کتابی به اسم «ندای درون» منتشر کرده بودم تقریباً اواخر سال 89 که مجموعه داستان بود. شخصیت‌های این کتاب هم از فضای پزشکی دور نبودند. در حقیقت خیلی وقت‌ها دغدغه‌هایم و چیزهایی که دیده‌ام خود به خود تبدیل به داستان می‌شوند.

  • موضوع کتاب جدیدتان چیست؟

این کتاب هم یک رمان بلند است که باز هم در فضای پزشکی می‌گذرد و درباره جراحی است که خودش دچار مشکل شده و برای حل مشکلش با یک سری قوانین دست و پاگیر مواجه می‌شود. شخصیت‌های اصلی همه این داستان‌ها زن هستند. شاید چون بیشتر خاطراتم با زنان است و در این سال‌ها در فضای زنانه کار کرده ام. البته من اصراری ندارم که در فضای کاری خودم داستان بنویسم، اما انکار نمی‌کنم که محیط زندگی پیرامون من جنبه‌های داستانی زیادی دارد و بسیار پرکشش است. از طرف دیگر مخاطب با این محیط کاری چندان آشنا نیست و سختی‌ها و مرارت‌های دنیای پزشکی را نمی‌داند و به نظرم این کتاب‌ها توانسته تا اندازه‌ای این موضوع را برای آنها روشن کند.


  • به عنوان یک جراح زنان کدام زایمان را پیشنهاد می‌کنید؟ سزارین یا طبیعی؟

همیشه چه در دوره تحصیل و چه در حال حاضر خیلی موافق سزارین نبوده و نیستم؛ مخصوصاً سزارین‌های امروز که بیشتر در شرایط غیرضروری یا به دلخواه پزشک و بیمار صورت می‌گیرند اما آمارشان کم هم نیست. علت‌های مختلفی هم می‌تواند داشته باشد. شاید چون پزشک‌ها وقت و انرژی کمتری در این نوع زایمان می‌گذارند ولی در زایمان طبیعی هم پزشک و هم مادر باید صبور باشند. البته من نمی‌گویم زایمان طبیعی به هر قیمتی؛ چون بعضی وقت‌ها بچه خیلی درشت است یا لگن مادر خیلی کوچک است و نمی‌توان این کار را انجام داد. اما در کل 70 درصد زنان می‌توانند طبیعی زایمان کنند و این کار را نمی‌کنند.

  • خودتان چطور زایمان کردید؟

سعی کردم طبیعی زایمان کنم اما چون بچه‌ها دوقلو بودند و یک هفته هم از وقت زایمانم گذشته بود و هنوز درد نداشتم و سلامتی بچه‌ها هم در خطر بود مجبور به سزارین شدم.

  • نخستین بچه‌ای که به دنیا آوردید یادتان است؟

بله دقیقاً. نخستین بچه دختر بود که آبان 81 وقتی رزیدنت سال اولی بودم به دنیا آوردم. تازه دو ماه از تخصصم گذشته بود. رزیدنت سال بالایی کنارم ایستاده بود. من تا قبل از آن، زایمان دیده بودم اما این بچه را خودم به دنیا آوردم به تنهایی. بچه مانند یک ماهی کوچولو سرخورد توی دست من. البته خیلی هم راحت نبود استرس زیادی داشتم، همکارم هم مدام داد و بیداد می‌کرد و اشتباهاتم را می‌گفت. بعد از تولد بچه، من هم پابه پای مادر و بچه تازه به دنیا آمده گریه می‌کردم.

  • تا حالا به چند بچه برای ورود به این دنیا کمک کرده‌اید؟ آمارش را دارید؟

الان نه. اما یک موقعی داشتم. مثلاً همان دوره رزیدنتی تخصصی بیشتر از 2000 بچه به دنیا آوردم. حالا خودتان حساب کنید که چند سال گذشته و چند تا بچه دیگر به جمع آن 2000 تا اضافه شده‌اند.

جزئیات تک تک اتفاق‌ها در خاطرم است. مثلاً نخستین نوزادی که مرده بود، یک پسر بود. مادرش سه پسر دیگر به دنیا آورده بود و همه داخل شکم مادر مرده بودند. من سال اولی بودم. بچه را از شکم مادر خارج کرده بودم اما مادر نمی‌گذاشت بچه را ببرند. او را بغل کرده بود و با گریه می‌گفت بگذارید برایش لالایی بخوانم. آنقدر فضا تلخ و سنگین بود که من و رزیدنت سال بالایی‌ام شدیدتر از خود مادر گریه می‌کردیم
 
 

  • خسته نشدید از این کار؟

نه هیچوقت. این فرآیند تولد آنقدر جالب است که هیچوقت تکراری نمی‌شود. بگذارید خاطره‌ای را تعریف کنم. یک بار در همان دوران رزیدنتی من ساعت 7 شب رفتم اتاق عمل که یک مریض را سزارین کنم و ساعت 7 صبح از اتاق عمل آمدم بیرون. چون آن شب تعداد سزارین‌های اورژانسی خیلی خیلی زیاد بود و فقط 12 مریض را من سزارین کردم. آنقدر با عجله این کار را انجام می‌دادم که در فاصله جراحی دو مریض، فقط فرصت داشتم لباس جدید بپوشم و دست‌هایم را بشویم. نماز نخواندم، شام نخوردم و نخوابیدم. صبح دیگر اصلاً نمی‌دیدم که دارم چکار می‌کنم!

  • تا به حال پیش آمده که در جایی غیر مطب و فضای بیمارستان از تخصصتان استفاده کنید؟

یک بار وقتی که هنوز دانشجوی پزشکی عمومی بودم با همسرم در قطار بندرعباس- تهران، این اتفاق برایم افتاد. نزدیکی‌های سیرجان بود که صدای داد و فریاد را از یکی از کوپه‌ها شنیدیم و متوجه شدیم که پسربچه سه ساله‌ای از بالای تخت افتاده و سرش آسیب دیده. من کارهایی که بلد بودم را انجام دادم تا موقعی که قطار به ایستگاه بعدی رسید و بچه را به بیمارستان منتقل کردند.

  • در اتاق عمل مرگ هم دیده اید؟

بله متأسفانه. هم مادر و هم نوزاد. که خیلی اتفاق تلخی است. جزئیات تک تک این اتفاق‌ها همیشه در خاطرم است. مثلاً نخستین نوزادی که مرده بود، یک پسر بود. مادرش قبل از او سه پسر دیگر به دنیا آورده بود و همه در ماه 9 داخل شکم مادر مرده بودند. این پسر هم همان سرنوشت را داشت. آن موقع من سال اولی بودم. بچه را از شکم مادر خارج کرده بودم اما مادر نمی‌گذاشت بچه را ببرند. او را بغل کرده بود و با گریه می‌گفت بگذارید من برایش لالایی بخوانم. حسرت لالایی خواندن برای بچه‌ام در دلم مانده. آنقدر فضا تلخ و سنگین بود که من و رزیدنت سال بالایی‌ام حتی شدیدتر از خود مادر گریه می‌کردیم.

  • از این خاطره‌های شیرین چیزی در یادتان مانده؟
بله یک بار در همان دوران رزیدنتی، شب خیلی پرحادثه‌ای در بیمارستان داشتیم و کلاً همه از نظر روحی و جسمی خسته و به هم ریخته بودند. وسط این شلوغی‌ها، خانم جوان 20 ساله‌ای را روی ویلچر به پذیرش آوردند که نا نداشت راه برود. چهارماهه باردار بود و در شرایط جسمی واقعاً بدی قرار داشت. معاینات اولیه مشخص کرد که خونریزی داخل شکمی دارد. بعد از سونوگرافی اورژانسی هم متوجه شدیم که مقدار زیادی خون و مایع داخل شکم جمع شده و قلب جنین هم دیده نمی‌شود. در آن شرایط، استادی که اتفاقاً مدیر گروه ما هم بودند از روی تجربه‌ای که داشتند تشخیص پارگی رحم را برای این زن جوان دادند. در بیشتر موارد پارگی رحم باید رحم را خارج کرد. چون آن شب بیمارستان شلوغ بود و سال بالایی‌ها سر عمل‌های دیگری بودند، من همراه ایشان به اتاق عمل رفتم. حالا باید این موضوع را با خانواده‌اش در میان می‌گذاشتیم و از آنها رضایت می‌گرفتیم. اما هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌اش یعنی پدر و مادرش و همسرش راضی به خارج کردن رحم نبودند. لحظه به تندی می‌گذشت بیمار در وضعیت خیلی بدی قرار داشت. بالاخره استادم موفق شد همسر این خانم را راضی کند و عمل را شروع کردیم. وقتی شکم زن باز شد با مورد عجیبی مواجه شدیم. رحم زن یک رحم غیر طبیعی بود و دوتا شاخ داشت که یکی از شاخ‌هایش که کوچکتر بود پاره شده بود. جنین در این شاخه لانه گزینی کرده بود ولی چون کم کم بزرگتر شده بود و دیگر فضا برای رشد نداشت رحم پاره شده بود. ما این شاخ اضافه را برداشتیم و بقیه رحم را حفظ کردیم. خوشبختانه زن زنده ماند و سال بعد دوباره به بیمارستان ما مراجعه کرد البته این بار برای زایمان یک بچه دیگر.
ایران بانو
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: