شفاآنلاین :دود سیگار مثل مه غلیظی فضای سالن را پر کرده و زیر این ابر خاکستری تختهای بیماران پیداست. مهتابیهای سقف همچون خورشید نیمه جان زمستان از پس ابرها میتابند. یکی لبه تخت نشسته و با خودش حرف میزند، یکی دستها را پشتش حلقه کرده و راه میرود.
آن یکی پشت پنجرهای که در میلههای ضخیمی محصور
است، به نقطهای ناپیدا زل زده و یکی با غل و زنجیرش بازی میکند: «از افق
جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میاومد.»
همراهم یک مأمور لباس شخصی پلیس است. برای گفتوگو با قاتلی پا در این
برج ممنوعه گذاشتهام که در جنایتی هولناک دختر 4 سالهاش را کشته تا روح
شیطان از بدن معصوم فرزندش بگریزد. پدری گرفتار شیشه که حالا روی تختی سفید
رنگ نشسته و به سقف خیرشده و چشم هایش لا به لای ابر چیزی را میکاود.
میپرسم چه شد؟
با حرکات عجیب و غریب دست هایش چیزی در هوا ترسیم میکند و میگوید
صداهایی را میشنیده که به او هشدار میدادهاند شیطان وارد جسم دخترش شده.
او میبایست برای جنگ با شیطان و آزاد کردن جان دخترش تن او را میشکافته.
شنیدن جزئیات ماجرا از توان من خارج است. میانه بحث مرد جوانی از آنسوی
سالن و پشت هالهای از دود سمی داد میزند: «آقا شما چکاره هستی؟خبرنگاری
یا پلیس؟» راستش ماندهام چه بگویم. ترس برم میدارد. جوان قوی هیکلی از
پشت پرده دود بیرون میآید، پک عمیقی به سیگارش میزند و باز میپرسد:
«چکاره ای؟» سن و سالش انگار کمتر از من است. میگویم خبرنگار.
می پرسد: «اینجا چه کار میکنی؟»راستش از حرفهایی که درباره بیمارستان
های اعصاب و روان شنیده بودم و رفتارهای غیرقابل پیشبینی بیمارانش، کمی
ترسیده ام، اما این تصویر آرام آرام از هم میپاشد. سیگارش را از گوشه لبش
برمیدارد و میگوید «سیگار میکشی؟» تشکر کردم و میگویم سیگاری نیستم.
«اسمم یوسف است و 25ساله هستم، مرا به خاطر اینکه با خواهرم و پلیس درگیر
شدم بازداشت کردند و با انگ اینکه دیوانه هستم به زور به بیمارستان روزبه
آوردند. حالا هم هر چقدر میگویم بابا به خدا من دیوانه نیستم، کسی به
حرفهایم گوش نمیکند.
دستش را در جیب فرو میبرد و سیگار دیگری بیرون میآورد و کبریت میکشد:
«چند سال پیش پدر و مادرم در یک تصادف رانندگی از دنیا رفتند و من ماندم و
خواهر بزرگترم، مدتی توی حال خودم نبودم و مدام به آنها فکر میکردم و گوشه
گیر شده بودم تا اینکه خواهرم به قول خودش بنا بر دلسوزی به من قرصهایی
داد که اولش خیلی آرامبخش بود ولی به مرور به قرصها عادت کردم و هروقت
نمیخوردم به هم میریختم.»
پک کشندهای به سیگارش میزند و میگوید: «چند بار خواهرم مرا پیش
روانشناس و روانپزشک برد ولی آنها گفتند مشکل افسردگیام چیز مهمی نیست تا
اینکه روزها و روزها گذشت و هفته پیش وقتی بعد از مسافرت شمال به مقابل
خانه رسیدم و خواستم کلید به قفل بندازم مردی در را بازکرد و گفت که خانه
را 3روز پیش از خواهرم خریده، عصبانی شدم و به خواهرم زنگ زدم وقتی مثلاً
برای آرام کردن من آمد با هم بگو مگو کردیم تا اینکه خواهرم به پلیس زنگ زد
و مأموران آمدند. آنقدر عصبانی بودم که با آنها هم درگیر شدم و دستگیرم
کردند.
خواهرم توی کلانتری با نشان دادن مدارکی ادعا کرد من بیمار روانی هستم و
بنابراین با دستور بازپرس برای معالجه و بستری شدن به زور مرا اینجا
آوردند، آقای خبرنگار به خدا من مشکلی ندارم. اگر چنین اتفاقی برای شما
بیفتد و متوجه شوید که خانه و زندگیتان در چند روز به باد رفته عصبانی
نمیشوید؟»
پیش خودم فکر میکنم این آدم شبیه هیچ دیوانهای نیست حتی اگر دروغ هم بگوید، باز منطق صحبت کردن و حرکاتش مثل آدمهای معمولی است.
دکتر همایونپور کرامتی،
روانپزشک با اعتقاد به اینکه نباید به مراکز
درمانی اعصاب و روان تیمارستان یا دیوانهخانه گفته شود میگوید: «خیلی از
افراد جامعه دچاردلشوره، استرس، افسردگی، وسواس و دیگر بیماریهای پنهان
روحی و روانی هستند ولی یا آن را جدی نمیگیرند یا از ترس اینکه به آنها
انگ روانی و دیوانه بودن بزنند به روانشناس و روانپزشک مراجعه نمیکنند و
این عوامل باعث میشود که در آینده مشکلات وخیم تری رخ دهد، نزاعهای
خیابانی، اعتیاد، افسردگی و...»
تا اینجای کار میفهمم همه این آدمهایی که اینجا هستند، یعنی بیمارستان
روزبه یا سایر مراکز مراقبت و نگهداری از بیماران روان، میتوانستند، اینجا
نباشند. از آن طرف خیلیهایی که هیچ وقت پایشان به جایی شبیه روزبه
نمیرسد، هم چندان پیراسته از ناراحتیهای اعصاب و روان نیستند.
«باید مثالی در این باره بزنیم، همه افراد وقتی بیمار میشوند برای درمان
به بیمارستان و مراکز درمانی میروند ولی این بینش به وجود نیامده که وقتی
احساس افسردگی یا دلشوره و استرس میکنیم تصورمان این است که نیازی به
درمان روح و روان نداریم و این به نظرم اشتباه بزرگی در حق خودمان است.»
از سالن بزرگ مهآلود خارج میشوم، جلوی در پدر و پسری را میبینم که
درحال گفتوگو هستند. پدر با صدای بغضآلود به فرزندش میگوید: «پسرم یک
هفته بیشتر طول نمیکشد، خوب میشوی و برمیگردی و هیچ اتفاقی برایت
نمیافتد.» ولی پسر جوان که اشک از چشمانش جاری است نمیخواهد بماند و به
پدرش التماس میکند: «تو را به خدا بابا من بدون شما میمیرم، میدانم که
تحمل فضای تیمارستان را ندارم.»
دکترپورکرامتی با عنوان اینکه در صورت پیشرفت بیماریهای روحی و روانی
بیمار باید بستری و تحت درمان قرار بگیرد میگوید: «وقتی به بیماری توجه
نشود، این مشکل آنقدر بزرگ میشود که درمان سختتر شده و نیاز به بستری شدن
و کنترل بیماری زیر نظر پزشک قطعی میشود. وگرنه احتمال وقوع خشونت و
اتفاقات ناخواسته دیگری وجود دارد.»
آیا هرکسی که پا به این بیمارستان میگذارد یا در هر سطحی نیاز به درمان
روان دارد، روانی است؟ پورکرامتی در این باره میگوید: «برای ایجاد این
فرهنگ که هر کسی که نیاز به درمان روح و روان دارد دچار مشکل اساسی نیست،
باید چند موضوع را مورد توجه قرار داد؛ ابتدا آگاهیبخشی به جامعه بویژه
استفاده از پتانسیل رسانهها درباره بهداشت روان و بعد نظارت و کنترل بر
مراکز اعصاب و روان و آخرین مورد هم رسیدگی به کمبود مراکز و بیمارستانهای
اعصاب و روان در کشور است.»
وی درباره روانپریشی به عنوان یکی از سطوح بیماریهای روان که تا انتهای
عمر با فرد میماند و اعتیاد به عنوان معلول و زاییده بیماریهای روان
میگوید: «با نگاهی به افراد معتاد و بررسی وضعیتشان میتوان فهمید که
آنها زمینه بیماریهای روان را داشتهاند. همه افرادی که حالامعتاد هستند
به خاطر مشکلاتی همچون افسردگی، استرس، مشکلات شخصیتی و... بهترین راه را
مصرف مواد مخدر پنداشتهاند و در ابتدای مصرف و لذتهای کاذب و زودگذر پس
از مدتی مشکلاتشان نه تنها کم نشده بلکه دوچندان شده است. وقتی این افراد
دچار تزلزل میشوند مصرف خود را بیشتر میکنند و با این کار از چاله به چاه
میافتند.»
همین چند روز پیش بود که درباره تهیه این سوژه با یکی از همکارانم صحبت
میکردم و او میگفت: یکی از آشناهای ما پسری داشت که از نظر ذهنی نسبت به
بچههای هم سن و سالش ظاهراً هوش پایین تری داشت و بچههای دیگر او را اذیت
میکردند و هر روز پسرک را با سر و صورتی زخمی روانه خانهاش میکردند،
پدر که از این وضعیت خسته شده بود و از سویی عاشقانه فرزندش را دوست داشت
تصمیمش را گرفت و همه چیز را فروخت و همراه با خانوادهاش به یکی از
کشورهای اروپایی رفت. چند وقت پیش بعد از 15 -10 سال برای دیدار با فامیل
به ایران آمده بود. از او سراغ پسرش را گرفتم و در حالی که انتظار داشتم که
همسایه قدیمی بگوید پسرش را در یک بیمارستان اعصاب و روان بستری کردهاند
گفت در رشته موسیقی فارغالتحصیل شده و در حال حاضر شاگردان زیادی دارد و
یکی دو زبان هم یاد گرفته و مستقل از ما دارد زندگی میکند.»
حالا که از بیمارستان روزبه بیرون آمدهام و رفت و آمد مردم را توی پیاده
رو نگاه میکنم، میبینم میشد خیلی از بیماران زیر آن ابر سمی، امروز مثل
همین آدمها دنبال کاری بروند و آن طرف ماجرا اینکه چقدر کوتاه است فاصله
آدمهای پیاده رو با اهالی آن سوی دیوار.
گزارش :حمید حاجی پورایران